searchicon

کپی شد

وحدت عددی و وحدت حقه حقیقیه در فلسفه

يكي از تقسيمات در باب وجود تقسيم وجود است به واحد و كثير

وحدت بر دو قسم است : حقيقي و غير حقيقي

واحد حقيقي : وحدتي است كه واحد بدون واسطه متصف به وحدت مي شود .

واحد غير حقيقي : وحدتي است كه واحدي با واسطه متصف به وحدت مي شود ؛ مثل انسان و اسب كه در حيوانيت مشترك هستند و به واسطه حيوانيت متصف به وحدت مي شوند .

واحد حقيقي نيز بر دو قسم است :

الف : يا ذاتي است كه عين وحدت است  مثل صرف الشي كه به هيچ وجه متكرر و دو تا نمي شود ؛ كه در اين نوع از وحدت موضوع و محمول يك چيزند و ذات موضوع عين وحدت است ؛مثلا وقتي گفته مي شود الله واحدٌ ؛موضوع يعني الله عين وحدت است و  وحدت منفك از ذات نيست ؛ از اين وحدت  به و حدت حقه حقيقيه تعبير مي شود .

ب : ذاتي  كه متصف به وحدت است ؛ مثل انسان كه متصف به وحدت شود. در اینجا تصور انسان هيچ گونه ملازمه اي با اثبات صفت وحدت ندارد و در ذات خودش نه وحدت نهفته و نه كثرت ، لذا هم مي تواند واحد باشد و هم مي تواند كثير باشد؛ از چنين وحدتي به وحدت غير حقه تعبير مي كنند .

وحدت حقيقي غير حقه نيز بر دو قسم است :

الف : واحد خاص يا بالخصوص كه با تكرار آن، عدد ساخته مي شود مثلا اگر آنرا دو بار تكرار كني  عدد دو و اگر  سه بار تكرار كني عدد سه و… ، پس سه يعني يك و يك ويك ؛  گر چه خود يك عدد نيست ولي مبدا اعداد است چون عدد كميتي است كه قابل انقسام باشد در حالي كه يك تقسيم پذير نيست[1] ؛ از اين نوع وحدت به وحدت عددي تعبير مي كنند كه در مقابل كثرت است .

ب :واحد عام يا بالعموم كه موصوفات عامي مثل نوع يا جنس متصف به وحدت شوند[2].

هر يك  از اين وحدتها باز تقسيماتي دارد كه براي تبين بحث نيازي به بيان آن نيست و عمده در اين تقسيم بندي وحدت  حقه حقيقيه و وحدت عددي  و جايگاه و حوزه جريان آنها است .

برهاني كه براي  اثبات وحدت حقه (غیر عددی)خداوند اقامه شده اين است كه كثرت و تعدد فرع بر محدوديت است و محدوديت مساوي با معلوليت و امكان؛  بنابر اين واجب الوجود مطلق و بي نهايت است چون حقيقت وجود ذاتا محدوديت بر نمي دارد و هر قيد و محدوديتي كه در وجود راه پيدا كند از ناحيه خارج از ذات وجود است  و خارج از ذات وجود، عدم و نيستي است .

براهين متعددي براي اثبات صرافت و عدم محدوديت و ماهيت نداشتن واجب الوجود اقامه شده است[3] ؛ يكي از براهين اين است  كه امكان لازمه ماهيت است ، پس هر صاحب ماهيتي ممكن است ، عكس نقيض اين قضيه اين مي شود كه  هر چه ممكن الوجود نيست پس ماهيت ندارد، نتيجه: واجب الوجود غير از وجودش ماهيت ندارد[4]، و وقتي ماهيت كه بيان نداري هاي شئ است، نداشت پس صرف الوجود است و صرف الوجود واحد است به وحدت حقه حقيقي[5] ؛ مثلا  اگر انسان را در نظر بگيريم از آن جهت كه انسان است و بس  و هيچ چيز ديگري را با او لحاظ نكنيم جز يك حقيقت بيش نيست و اگر بخواهيم يك انسان ديگري را تصور كنيم ممكن نيست و اگر هم تصور كرديم انسان دومي در واقع همان انسان اولي است كه يك بار ديگر تصور كرده ايم نه اينكه يك انسان ديگري باشد، و انسان وقتي قابل تعدد و تكثر است كه بواسطه ماده و زمان مكان وديگر محدوديت ها،محدود شود، يكي بشود انسان اين زماني و مكاني و ديگري بشود انسان آن زماني و مكاني؛ بنابراين اگر ما موجودي را مطلق و بي نهايت تشخيص داديم،ديگر فرض وجود مطلق ديگري معنا ندارد مثل اينكه اگر ما عالم را بي نهايت فرض كرديم و قائل به عدم تناهي ابعاد عالم شديم فرض جهاني ديگر غير ممكن است چون هر جهان ديگري را فرض كنيم يا خود همين جهان و يا جزئي از اين جهان خواهد بود[6].


[1] ملا صدراي شيرازي؛اسفار اربعه؛ج 2؛ص 98؛چاپ چهارم؛دار احياء التراث العربي؛ بيروت؛1410؛ه.ق

[2] اسفار اربعه؛ج 2؛ص 82؛ علامه طباطبايي؛ نهاية الحمة؛ ص 182؛ چاپ شانزدهم؛ مؤسسه النشر الاسلامي؛ قم؛1422؛ ه.ق

[3] همان، ج 1، ص 96-113.

[4] نهاية الحکمة؛ ص66

[5] نهاية الحکمة ؛ ص 338

[6] مجموعه آثار؛ جلد 16؛ص 398