searchicon

کپی شد

هشام ‌بن حکم

او از بزرگان متکلمان اهل کوفه بود که در ترویج و پیشرفت مذهب جعفری خدمات زیادی نمود و از شاگردان طراز اول و بزرگ امام صادق (علیه السلام) به شمار می آید.

از امام صادق و امام کاظم (علیهما السلام) مدایح و فضائلی برای او نقل شده، و از جمله کسانی است که ترویج امامت را آغاز کرد و با کلام برنده و محکم خود در بحث ها و مناظرات، مخالفان را منکوب می‌کرد و در این فنّ بسیار حاضر جواب بود.

یک بار در منی بر امام (علیه السلام) وارد شد در حالی که هنوز پشت لبش موی درنیاورده و نوجوان بود. در کنار امام (علیه السلام) شیوخ شیعه مثل حمران ‌بن اعین، قیس ‌الماصر، یونس بن یعقوب، ابی‌جعفر الأحول و دیگران حضور داشتند. امام (علیه السلام) او را چنان احترام کرد و بالای دست خویش نشاند که احساس کرد تجلیل از او برای بزرگسالان محفل گران آمد.

فرمود: این شخص با قلب و زبان و دستش یاور ماست.[1]

یک روز هشام سؤالاتی درباره أسماء الهی و مشتقات آن کرد حضرت همه را به او پاسخ داد و بعد فرمود:

آیا فهمیدی ای هشام، آنچنان فهمی که دشمنان ما؛ منکرین پرودگار را محکوم کنی؟ عرض کرد آری، آن‌گاه امام (علیه السلام) فرمود: خداوند به تو منفعت رساند و ترا ثابت قدم بدارد.[2]

هشام می‌گوید: به خدا سوگند بعد از آن هیچکس مرا در مسئله توحید شکست نداد همیشه بر حریف غالب بودم.[3]

روزی دیگر هشام در محضر امام صادق (علیه السلام) بود در حالی که جمعی از یاران آن حضرت نیز حضور داشتند امام (علیه السلام) خطاب به او فرمود: آیا نمی‌خواهی جریان خود با عمرو بن عبید را برای ما تعریف کنی؟

هشام عرض کرد که من به خاطر احترام به مقام معظم شما و شرم و حیا از محضرتان سکوت کرده‌ام. امام (علیه السلام) فرمود: هر وقت ما بر شما چیزی را امر کردیم انجام دهید. هشام گفت: به من خبر دادند که عمرو بن عبید در مسجد بصره می‌نشیند و عقیده خود را تبلیغ می‌کند. این برای من خیلی گران آمد. فوراً عازم بصره شدم، روز جمعه بود، یکسره وارد مسجد شدم و دیدم که جمعیت زیادی اطراف عمرو بن عبید حلقه زده‌اند و با او گفت‌وگو می‌کنند. من روی پای خود نشسته، سر را بلند کرده از آخر جمعیت فریاد زدم که ای مرد عالم من مردی غریب هستم آیا اجازه می‌دهی سؤالی از شما کنم؟

عمرو گفت: سؤال کن.

گفتم: آیا چشم داری؟

گفت: پسرم این چگونه پرسیدن است داری می‌بینی که چشم دارم.

گفتم: سؤال‌های من این‌گونه است.

گفت: پسرم بپرس اگر چه سؤال‌هایت احمقانه است.

گفتم: جواب مرا به همین نوع سؤال‌ها می‌دهی؟

گفت: بله بپرس.

گفتم: آیا چشم داری؟

گفت: آری.

گفتم: با آن چه می‌کنی؟

گفت: رنگ‌ها و اشخاص را با آن می‌بینم.

گفتم: شامه داری؟

گفت: آری.

گفتم: با آن چه می‌کنی؟

گفت: بوییدنی‌ها را استشمام می‌کنم.

گفتم: دهان داری؟

گفت: آری.

گفتم: با آن چه می‌کنی؟

گفت: طعم غذا‌ها را می‌فهمم.

گفتم: گوش داری؟

گفت: آری.

گفتم: با آن چه می‌کنی؟

گفت: شنیدنی‌ها را می‌شنوم.

گفتم: آیا قلب داری؟

گفت: آری.

گفتم: آیا این جوارح از قلب بی‌نیار هستند؟

گفت: نه.

گفتم: چگونه ممکن است.

گفت: پسرم هر وقت جوارح انسان درباره چیزی شک کنند آن را به قلب ارائه می‌دهند که شک را برطرف کند و یه یقین برساند.

گفتم: خداوند تبارک و تعالی قلب را برای رفع ابهام و شک قرار داد؟

گفت: آری.

گفتم: پس جوارح نیازمند به قلب هستند و در غیر این صورت به یقین نمی‌رسند؟

گفت: آری.

گفتم: ای أبامروان چطور شد که خداوند برای جوارح انسان امام و پیشواریی قرار داد که محل برطرف کردن شک و ابهام باشد، اما این خلق را همگی سرگشته و حیران گذاشت تا همچنان در شک و اختلاف بمانند و برای ایشان امام و رهبر انتخاب نفرمود تا آن‌ها را از شک و حیرت بدر آورد؟!

هشام می‌گوید: این‌جا بود که طرف مناظره ساکت شد و دیگر سخن نگفت. آنگاه امام (علیه السلام) خندید و فرمود: چه کسی به تو آموخت که از این طریق وارد بحث شوی؟

عرض کرد: هر چه دارم از شما دارم. امام (علیه السلام) فرمود: به خدا سوگند این طریق بحث کردن در صحف ابراهیم و موسی نوشته شده است.[4]

 


[1]. «هذا ناصرنا بقلبه و لسانه و یده».

[2]. «افهمت یا هشام فهما تدفع به اعدائنا الحدین مع‌ الله قال هشام نعم قال ابو عبدالله (ع) نفعک الله عزّوجلّ به ثبّتک».

[3]. قمی، شیخ عباس، سفينه البحار و مدينة الحکم و الاثار، ج 2 ص 719.

[4]. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج 1، ص 169؛ طبرسي، احمد بن علي، الاحتجاج، ج 2، ص 126.