searchicon

کپی شد

فلسفه قیام حسین بن علی شهید فخ

قیام‌های حقی که در جهان صورت می‌گیرد به دلیل ستم‌هایی است که بر مردم روا داشته می‌شود. بعد از پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) اهل‌بیت آن‌حضرت مورد ظلم واقع شدند. اوج این ظلم زمانی بود که خلافت به دست بنی امیه و پس از آن به دست بنی عباس قرار گرفت.

بنی عباس با این‌که به نام اهل بیت پیامبر (علیهم السلام) خلافت را به دست گرفتند و عموزادگان آنان محسوب می‌شدند، در آزار و اذیت اهل بیت از بنی امیه کم نگذاشته بلکه در بسیاری از موارد از آنان جلو زدند. همین شیوه برخورد با اهل بیت موجب قیام‌هایی در طول تاریخ شده است.

یکی از این موارد؛ قیام شهید فخ، حسین بن علی است که نتیجه رفتار ظالمانه بنی عباس بود. در این گفتار کوتاه به نحو مختصر به آن اشاره می‌شود.

این حادثه زمانی رخ داد که موسى بن هارون «ملقب به هادى» بر تخت خلافت قرار داشت.

از طرف او اسحاق بن عیسى هاشمى فرماندار مدینه بود. اسحاق هم شخصى از خاندان عمر بن خطاب را به جاى خود نشانیده بود كه نامش عبد العزیز بن عبد اللَّه بود. این مرد «عمرى» با آل ابى طالب دشمنى و كینه‏اى شدید داشت. او بر طالبین سخت می‌گرفت و در سخت گیرى خود افراط مى‏كرد. همه روزه فرمان می‌داد كه آل ابو طالب به حضورش برسند. او خود در نقطه‌ای از مسجد مى‏نشست و فرزندان ابو طالب را در برابر خود سان می‌دید و بدین حركت شنیع نسبت به آنان تحقیر و توهین روا می‌داشت.

هر یك از آل ابو طالب ضمانت دیگرى را به عهده داشت تا اگر براى سان حضور نیافت ضامنش در اختیار حكومت باشد.

ابو عبد اللَّه حسین بن على حسنى ضمانت یحیى بن عبد اللَّه حسنى را قبول كرده بود.

در همین ایام كه حجاج به خاطر مناسك حج راه مكه به پیش داشتند هفتاد مرد از پیروان مذهب شیعه به مدینه آمده بود و در بقیع مهمان «ابن افلج» شده بودند.

این قوم با حسین بن على محرمانه دیدارى تازه كرده بودند.

گزارش این ملاقات به گوش والى مدینه «همین عبد العزیز عمرى» رسید و سخت بر آشفت، زیرا این ملاقات را خلاف مقتضیات حكومت خود شمرده بود. این مرد به دنبال بهانه مى‏گشت كه بنى هاشم و مخصوصا آل ابى طالب را در چشم مردم كوچك سازد. چندى پیش از این مواخذه‏ى سیاسى حسن بن محمد حسنى و ابن جندب شاعر معروف و مردى از بردگان آزاد شده‏ى خاندان عمر بن خطاب را كه دور هم نشسته بودند به اتهام شرابخوارى توقیف كرده و حتى تازیانه شان زده بود.

به حسن بن محمد هشتاد تازیانه و به ابن جندب شاعر پانزده تازیانه و به آن برده آل خطاب هفت تازیانه نواخته بود و می‌خواست كه این سه نفر را با شانه‏هاى برهنه در بازارهاى مدینه بگرداند و رسوایشان كند اما هاشمیه صاحب پرچم سیاه كه در دربار بنى عباس نفوذ شدیدى داشت بوى پیام داد: هرگز اجازه ندارى نسبت به بنى هاشم این گونه تحقیرها را روا دارى. همین پیام ویرا از تصمیمى كه گرفته بود باز گردانید.

در محیط حكومت یك چنین مرد گروهى از مردم شیعى المذهب در خانه‏ى «ابن افلج» جمع شده بود و آل ابى طالب متهم بودند كه با این قوم مراوده و مذاكره دارند.

عمرى بر سخت گیرى خود نسبت به طالبین افزود. مرد گمنامى را كه ابو بكر حائك نامیده می‌شد بر بنى طالب گماشت و او را مأمور ساخت كه ترتیب سان سادات طالبى را بدهد. آن روز روز جمعه بود.

هنگامى كه آل ابى طالب مثل همه روزه در دم مقصوره‏ى مسجد خودشان را به ابو بكر عرضه كردند دیگر اجازه نداد به خانه‏هایشان باز گردند.

آن‌قدر نگاهشان داشت كه نوبت به نماز دیگر رسید. و مردم براى اداى نماز راه مسجد به پیش گرفته بودند.

در این هنگام اجازه‏شان داد آزاد باشند اما این آزادى تا این حدود مقرر شده بود كه بروند وضویشان را تجدید كنند و از نو به مسجد باز گردند. در این نوبت وقتى آل ابو طالب به مسجد باز گشتند یكباره توقیفشان كرد. پس از نماز عصر بار دیگر دستور داد براى سان آماده شوند. نام یك یك را بر زبان آورد وقتى فریاد زد: حسن بن محمد بن عبد اللَّه. دید حاضر نیست. رویش را به طرف یحیى بن عبد اللَّه و حسین بن على برگردانید و گفت: باید حسن بن محمد را در اینجا حاضر كنید و گرنه هر دوتایتان‏ را به زندان خواهم فرستاد. و بعد گفت: ابن حسن بن محمد سه روز است كه نیامده خودش را به من نشان دهد. یا از مدینه بیرون رفته و یا خودش را پنهان كرده. باید حاضر شود. باید بیاید اینجا من به‏بینمش. یحیى بن عبد اللَّه این اهانت را از آن مردك كه ابو بكر حائك نامیده می‌شد تحمل نكرد و دشنامش داد و بعد با خشم از صف جماعت بیرون رفت.

ابو بكر حائك كه دید هدف حمله یحیى قرار گرفته بی‌درنگ با عمرى تماس گرفت و ماجراى را گزارش داد.

عبد العزیز عمرى كه دید سیاستش دارد با شكست بر می‌خورد دستور داد حسین بن على و یحیى بن عبد اللَّه را به حضورش احضار كنند. و بعد لب بر توبیخ و تهدیدشان گشود. ابو عبد اللَّه حسین بن على خنده كنان بوى گفت: ابو حفص، شما مردى خشمناك هستید. عمرى از این لحن بر آشفت و گفت: مسخره‏ام مى‏كنید. مرا با كینه صدا می‌زنید. مگر من امیر مدینه نیستم. حسین بن على جواب داد. ابو بكر و عمر كه از تو شریف‌تر بودند با كنیه شهرت داشتند و بدشان نمى‏آمد كه مردم آنان را «ابو بكر» و «ابو حفص» بنامند. این چیست كه تو از كنیه خوشت نمى‏آید و اصرار می‌ورزى كه حتما با لقب «امیر» صدایت كنند؟ عمرى فریاد كشید: این لحن اخیر شما از لحن نخستینتان درشت‏تر و زننده تر است. حسین بن على گفت: هرگز. هرگز. درشت‌گوئى در شأن من نیست. خدا نخواسته كه من چنین باشم. و از خانواده‏اى نیستم كه به بدگوئى متهم باشند. عمرى همچنان خشمناك بود گفت:

من ترا احضار نكرده‏ام كه براى اصل و نسب سوا كنى و به عنوان خانواده‏ى خود به من افتخار بفروشى. در این هنگام یحیى بن عبد اللَّه غضب كرده گفت: از ما چه میخواهى؟ از شما؟ از شما حسن بن محمد را میخواهیم باید او را احضار كنید. یحیى گفت: از ما ساخته نیست. او هم انسانى است كه بدلخواه خود میان انسانهاى دیگر زندگى مى‏كند. اگر بنابر این است كه ملت مدینه را سان به بینى یك بار هم آل عمر بن خطاب را سان به بین. به همان ترتیب كه ما را در برابر خود وامیدارى خطابى‏ها را هم یك بار بازدید كن. اگر همه‏شان حضور داشتند بتو حق میدهیم اما اگر حاضرین آنان از حاضرین ما كمتر بود حق را به ما واگذار. عمرى كه از گستاخى یحیى سخت ناراحت شده بود كاملا از كوره در رفت و گفت: اگر طى این بیست و چهار ساعت حسن بن محمد را حاضر نسازید زنم سه طلاقه و غلامانم همه آزاد باد كه او را هزار تازیانه نزنم و خانه‏اش را ویران نكنم و دوباره قسم خورد: تا چشم من به حسن بن محمد بیفتد او را خواهم كشت. یحیى بن عبد اللَّه با خشم گفت:

زن من هم سه طلاقه باد اگر حسن بن محمد را حاضر نسازم و و در هر وقت شب باشد در خانه‏ى ترا نكوبم و از حضورش آگاهت نكنم.

حسین بن على و یحیى بن عبد اللَّه هر دو از پیش عبد العزیز عمرى با خشم رفتند حسین رویش را به یحیى بر گردانیده و گفت: این چه قسم بود كه خورده‏اى. حالا حسن بن محمد را در كجا به یابیم.

یحیى كه همچنان خشمناك بود گفت: من نام خود را از خاندان رسول اللَّه و امیر المؤمنین محو می‌كنم اگر حسن بن محمد را حاضر نسازم حتى نخواهم خوابید تا در خانه‏ى این عمرى را نكوبم و حسن را نشانش ندهم.

ولى در آن حال با شمشیر عمرى را خواهم دید و با همان شمشیر كارش را خواهم ساخت.

با این‌حال حسین بن على گفت: این كار كار خوبى نیست. نقشه‏ى ما را به هم خواهد ریخت. چطور؟ نقشه‏ى تو بهم می‌ریزد؟ ده روز با هم قرار مى‏گذاریم تو به سوى مكه سفر كن. طى این مدت ده روز به مكه خواهى رسید. حسین بن على در این وقت حسن بن محمد را بسوى خود خواند و گفت: اى پسر عم! تو كه میدانى میان من و این فاسق عمرى چه گذشته. به هر جا می‌خواهى برو. حسن جواب داد: نه به خدا. به هیچ جا نخواهم رفت بلكه همراه تو خواهم آمد و دست خود را در دست این مرد خواهم گذاشت. نه. ترا بهمراهم نمى‏برم. می‌ترسم خونت بر خاك ریخته شود. و من نمى‏توانم رسول اللَّه را در روز رستاخیز دشمن خود بیابم. اگر دامنم به خون تو آغشته باشد رسول اكرم دشمن من خواهد بود، تو برو و من خود را فداى تو خواهم ساخت. امیدوارم بدین ترتیب از عذاب جهنم در امان بمانم که از این پس قیام آغاز شد.[1]

[1] . اصفهانی، ابو الفرج، فرزندان ابو طالب، مترجم فاضل، جواد، ج ‏2،ص 162 – 170.