searchicon

کپی شد

سیرۀ علمی امام باقر(علیه السلام)

دانش امام باقر(علیه السلام) نیز همانند دیگر امامان از سر چشمۀ وحی بود، آنان آموزگاری نداشتند و در مکتب بشری درس نخوانده بودند، «جابر بن عبد الله» نزد امام باقر (علیه السلام) می آمد و از آن حضرت دانش فرا می گرفت و به آن گرامی مکرر عرض می کرد: ای شکافندۀ علوم! گواهی می دهم تو در کودکی از دانشی خدا داد برخورداری.

حسن بن محمد از عبد اللَّه بن عطاء مكى حديثی نقل می کندكه گفت: نديدم دانشمندان را نزد هيچ كس كه كوچك تر و كم قدرتر باشند (و خود را بي مقدارتر به حساب آورند) هم چنان كه در نزد ابى جعفر محمد بن على بن الحسين (عليهم السّلام) هستند (و در برابر أحدى اين اندازه فروتنى نمى‏كنند) و من خود ديدم حكم بن عتيبه را با آن مقام و مرتبه كه در ميان مردم داشت در برابر آن جناب مانند كودكى بود كه پيش روى استاد خود نشسته باشد، و جابر بن يزيد جعفى (با آن علم و دانشى كه داشت) هر گاه چيزى از آن حضرت (علیه السلام) روايت مي كرد می گفت: براى من حديث كرد وصى اوصياء، و وارث علوم انبياء.[1]

«ابو بصیر»می گوید: امام باقر (علیه السلام) از یکی از آفریقائیان حال یکی از شیعیان خود به نام «راشد»را جویا شد.پاسخ داد خوب بود و سلام می رساند.

امام فرمود خدا رحمتش کند.

با تعجب گفت:مگر او مرده است؟

فرمود: آری.

گفت: چه وقت در گذشت؟

فرمود: دو روز پس از خارج شدن تو.

گفت: به خدا سوگند او بیمار نبود…

فرمود: مگر هر کس می میرد به جهت بیماری است؟

آن گاه ابو بصیر از امام از گذشتۀ او سؤال کرد.

امام فرمود: او از دوستان و شیعیان ما بود، گمان می کنید که چشم های بینا و گوش های شنوایی از ما همراه شما نیست و چه پندار نادرستی است! به خدا سوگند هیچ چیز از کردارتان بر ما پوشیده نیست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانید و خود را به کار نیک عادت دهید و از اهل خیر باشید تا به همین نشانه و علامت شناخته شوید. من فرزندان و شیعیانم را به این برنامه فرمان می دهم.

یکی از راویان می‌گوید در کوفه به زنی قرآن می آموختم، روزی با او شوخی کردم، بعد به دیدار امام باقر شتافتم، فرمود: آن که حتی در پنهان مرتکب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهی ندارد، به آن زن چه گفتی؟ از شرمساری چهره ام را پوشاندم و توبه کردم،امام فرمود: تکرار نکن.[2]

محمّد بن مسلم روايت مى‏كند: كه امام باقر(علیه السلام) فرمود: گمان مى‏كنيد كه شما را نمى‏بينيم و سخنان شما را نمى‏شنويم. اشتباه مى‏كنيد. اگر آن گونه باشد كه شما مى‏پنداريد پس ما چه برترى بر شما داريم؟! گفتم: چيزى كه گفتيد به من نشان بده.

فرمود: بين تو و همكارت در ربذه اختلافى به وجود آمد و او از تو به خاطر ارتباط با ما و محبت و معرفت ما، اشكال گرفت.

گفتم: آرى، قسم به خدا! چنين است.

فرمود: آنچه را كه گفتم آن را خدا به من خبر داده بود. و من ساحر، كاهن و مجنون نيستم. بلكه از علوم نبوّت است كه به ما گفته مى‏شود.

عرض كردم: چه كسى به شما مى‏‌گويد؟

فرمود: گاهى به قلب ما الهام مى‏شود و به گوش ما مى‏‌خورد. علاوه بر اين، خادمانى از طائفه جنّ داريم كه مؤمن و شيعه ما هستند و بهتر از شما، ما را اطاعت مى‏كنند.

گفتم: آيا با هر يك از ما، يكى از آنها هست؟

فرمود: آرى، و از آن چه انجام مى‏دهيد و هر كجا هستيد ما را با خبر مى‏كنند.

ابو بصير از امام صادق (علیه السلام) نقل مى‏كند كه فرمود: پدرم امام باقر(علیه السلام) روزى در مجلسى نشسته و سر خود را پايين انداخته بود. مدتى سكوت نمود، سپس سرش را بلند كرد و فرمود: اى مردم! چه مى‏كنيد هنگامى كه مردى با چهار هزار نفر سپاه، وارد شهر شما بشود و سه روز شما را از دم تيغ بگذراند و جنگ جويانتان را بكشد و مصيبتى عظيم بر شما وارد آورد و شما هم قدرت دفاع نداشته باشيد. و وقوع اين حادثه خيلى طول نمى‏كشد، پس آماده باشيد و بدانيد كه اين، يقينا محقّق مى‌‏شود.

مردم به فرمايش پدرم اعتنا نكردند و گفتند: هرگز چنين نخواهد شد. مگر عده‏اى معدود از خواص بنى هاشم كه مى‏‌دانستند سخنان حضرت، حق و درست است. مدتى نگذشت كه امام باقر(علیه السلام) به همراه خانواده و بنى هاشم، از شهر خارج شدند و نافع بن ازرق آمد و مدينه را در تنگنا قرار داد و مبارزان آنها را كشت و نسبت به نواميس آنان بى‏حرمتى كرد.

بعد از آن، مردم مدينه متوجّه شدند و گفتند: ما ديگر سخنان ابو جعفر را تكذيب نمى‏كنيم؛ چون غير از حق چيزى نمى‏‌گويد. آنها اهل بيت پيامبر هستند و همگى به حق سخن مى‏‌گويند.

امام صادق(علیه السلام) مى‏فرمايد: هشام بن عبد الملک به والى مدينه نوشت كه محمّد بن على را به شام بفرستد. امام صادق(علیه السلام) مى‏‌فرمايد: پدرم از مدينه خارج شد و من نيز به اتفاق پدرم خارج شدم تا به مدين، شهر حضرت شعيب رسيديم. و در آن جا صومعه بزرگى ديديم كه در نزد درب آن، مردمى بودند كه لباس هاى پشمى خشن بر تن داشتند. ما نيز مثل آنها لباس پوشيديم و با آنها رفتيم و وارد صومعه شديم. پيرمردى را ديديم كه از شدّت پيرى، ابروانش روى چشمانش افتاده بود. نگاهى به ما كرد و به پدرم گفت: از ما هستى يا از امت مرحومه؟

پدرم جواب داد: نه، بلكه از امت مرحومه هستم.

پرسيد: از عالمان آنهايى يا از جاهلان آنها؟

فرمود: از عالمان آنها.

پيرمرد گفت: مى‏توانم پرسش هايى از تو بكنم؟

فرمود: هر چه مى‏خواهى بپرس.

پرسيد: به من بگو آيا وقتى كه اهل بهشت از نعمت هاى بهشتى مى‏خورند، از آنها چيزى كم مى‏‌شود؟

جواب داد: خير.

پرسيد: مثل و مانند آنها در دنيا چيست؟

فرمود: آيا تورات، انجيل، زبور و قرآن اين گونه نيستند كه هر چه از آنها استفاده شود، كم نمى‏‌شوند؟

آن مرد گفت: آرى، تو از عالمان هستى. سپس پرسيد: آيا اهل بهشت به بول و غائط، نياز پيدا مى‏‌كنند.

فرمود: خير. پرسيد: مثل آن در دنيا چيست؟

فرمود: جنين است در شكم مادر كه مى‏خورد و مى‏آشامد و به بول و غائط، نياز پيدا نمى‌‏كند.

آن مرد گفت: راست گفتى. و سؤالات زيادى كرد و پدرم پاسخ داد تا اين كه پرسيد: دو برادر، دو قلو به دنيا آمدند و در يک ساعت نيز مردند ولى يكى 150 سال عمر كرد و ديگرى پنجاه سال. اينها چه كسانى بودند؟ و داستانشان چه بود؟

پدرم فرمود: آن دو عزير و عزره بودند كه خداوند عزير را در بيست سالگى به پيامبرى مبعوث كرد و بعد او را صد سال ميراند. سپس زنده كرد و سى سال ديگر نيز زندگى نمود و با برادرش در يک روز مردند.

در اين هنگام پيرمرد غش كرد. و پدرم برخاست و از صومعه خارج شديم.

عده‏اى از مردم دنبال ما آمدند و گفتند: پيرمرد شما را مى‏‌خواهد.

پدرم فرمود: ما با او كارى نداريم و اگر او با ما كارى دارد، نزد ما بيايد.

برگشتند و پيرمرد را آوردند و در مقابل پدرم نشاندند. رو كرد به پدرم گفت: نامت چيست؟

فرمود: محمّد.

پرسيد: محمّد پيامبر؟

فرمود: خير، بلكه پسر دخترش هستم.

پرسيد: نام مادرت چيست؟

فرمود: فاطمه.

پرسيد: پدرت كيست؟

فرمود: على.

گفت: تو فرزند كسى هستى كه در عبرانى اسمش «اليا» است و در عربى «على»؟

فرمود: آرى.

پرسيد: فرزند كداميک از پسرانش هستى؛ شبّر يا شبير؟

فرمود: شبير.

در اين هنگام پيرمرد، شهادتين را جارى ساخت و مسلمان شد.[3]

سورة بن كليب اسدى می گويد: حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: ما خزانه دار پروردگار در آسمان و زمين هستيم، البته نه خازن نقره و طلا بلكه ما خازن علم خداوند مى باشيم‏.[4]

از أبان بن تغلب نقل شده است كه گفت: روزى طاوس يمانى با همراهش براى طواف حاضر شد كه ناگاه چشمش به امام باقر (علیه السلام) افتاد كه جلويش طواف مى‏كند در حالى كه او (علیه السلام) نوجوانى بود، طاوس به همراه خود گفت: اين جوان فرد عالمى است، پس چون از طواف فارغ شد دو ركعت نماز گزارد، سپس نشسته و مردم دسته دسته نزد او آمدند.

طاوس به دوست خود گفت: بيا نزد او رفته و پرسشى كنيم كه من نمی دانم ایشان جوابش را می داند یا نمی داند؟ پس هر دو نزد آن حضرت رفته و ضمن سلام طاوس پرسيد: اى أبو جعفر، آيا مى‏دانى چه وقت يك سوم مردم مردند؟

فرمود: اى أبو عبد الرّحمن، يك سوم نه، تو مى‏خواستى بپرسى چه وقت يك چهارم مردم مردند! گفت: چگونه؟

فرمود: ابتدا حضرت آدم و حوّا و قابيل و هابيل بودند، پس قابيل دست به قتل برادرش هابيل زد و او را كشت، در آن زمان بود كه يک چهارم مردم مردند. طاوس گفت: آرى درست گفتى.[5]

 


[1]. مفيد، محمد بن محمد، ارشاد- ترجمه: رسولى محلاتى‏، ج ‏2، ص 158، ناشر، اسلاميه‏، چاپ دوم، تهران،.

[2]. جهت اطلاعات بیشتر به سایت حوزه نت مراجعه شود.

[3]. علامه مجلسى‏، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج‏10، ص152، اسلاميه‏، تهران.‏

[4]. طبرسى، إعلام الورى بأعلام الهدى، ص 270، اسلاميه‏، تهران،‏ چاپ: سوم‏، 1390 ق‏.

[5]. طبرسى، احمد، احتجاج، ترجمه، جعفرى، ج‏2، ص، 170، بهراد، اسلاميه‏، چاپ، اول، تهران‏، 1381 ش‏