searchicon

کپی شد

رابطه معرفت شناسی با فلسفه

 در این که معرفت شناسی با فلسفه چه رابطه ای دارد، برخی قائل هستند که معرفت شناسی در میان علوم انسانى و دانش‏هاى بشرى نقش زیر بنایى داشته و بر تمام آنها مقدم بوده و مسائل فلسفى نیز متفرع بر آن مى‏باشد؛[1] زیرا فیلسوف تلاش می کند تا به کمک عقل خود هستی را بشناسد، بنابراین او باید پیشتر در معرفت شناسی توان عقل در رسیدن به واقع  را پذیرفته باشد.[2] در این باره یکی از اندیشمندان در کتاب خود چنین می نویسد: فلسفه به معنای عام، شناخت هستی را مورد نظر دارد، شناخت واقعیت ها و حقایق هستی، شناخت هستی و نیستی. و فلسفه به معنای خاص به احکام کلی وجود می پردازد و در هر دو معنا توان عقل در رسیدن به واقع، وجود شیوه صحیح برای رسیدن به آن مفروض و مسلم گرفته شده است. پس معرفت شناسی و منطق مقدم بر فلسفه و هستی شناسی هستند.[3]

اما بعضی دیگر از اندیشمندان مخالف این دیدگاه هستند:

«سؤال دیگری  که ممکن است مطرح شود این است که اگر حلّ مسائل هستی شناسی و دیگر علومی که با روش تعقّلی، مورد بررسی قرار می‏گیرند متوقف بر اثبات این مسئله است که آیا عقل، توان حلّ اینگونه مسائل را دارد یا نه، لازمه‏اش این است که فلسفۀ اُولی هم نیازمند به علم شناخت‏شناسی باشد و این علم باید مبادی تصدیقی فلسفه را نیز اثبات کند در صورتی که گفته می شود فلسفه نیاز به هیچ علم دیگری ندارد.

در پاسخ گفته شده است:

اولاً قضایائی که مستقیماً مورد نیاز فلسفه اُولی است در واقع قضایای بدیهی و بی نیاز از اثبات است و توضیحاتی که پیرامون این قضایا در علم منطق یا شناخت‏شناسی داده می‏شود در حقیقت بیاناتی است تنبیهی نه استدلالی؛ یعنی وسیله‏ای است برای توجّه دادن ذهن به حقایقی که عقل بدون نیاز به استدلال، آنها را درک می‏کند. و نکته مطرح کردن اینگونه قضایا در این علوم این است که شبهاتی دربارۀ آنها به وجوده آمده که منشأ توهّمات و تشکیکاتی شده است چنانکه درباره بدیهی‏ترین قضایا یعنی محال بودن تناقض هم چنین شبهاتی پدید آمده تا آن جا که بعضی پنداشته‏اند که تناقض نه تنها محال نیست بلکه اساس همه حقایق است!

شبهاتی که دربارۀ ارزش ادراک عقلی، مطرح شده نیز از همین قماش است و برای پاسخ گوئی از این شبهات و زدودن آنها از اذهان است که این مباحث، مطرح می‏شود. و در واقع، نامگذاری این قضایا به مسائل علم منطق یا مسائل شناخت‏شناسی از باب مسامحه یا استطراد یا مماشات با صاحبان شبهات است. و اگر کسی ارزش ادراک عقلی را هر چند به صورت ناخودآگاه نپذیرفته باشد چگونه می‏توان با برهان عقلی برای او استدلال کرد؟! چنانکه همین بیان، خود بیانی عقلی است (دقّت شود).

ثانیاً نیاز فلسفه به اصول منطق و معرفت‏شناسی در حقیقت، برای مضاعف کردن علم، و به اصطلاح برای حصول علم به علم است. توضیح آن که: کسی که ذهنش مشوب به شبهات نباشد می‏تواند برای بسیاری از مسائل، استدلال کند و به نتایج یقینی هم برسد و استدلالاتش هم منطبق بر اصول منطقی باشد بدون این که توجّهی داشته باشد که مثلاً این استدلال در قالب شکل اول، بیان شده و شرایط آن چیست یا توجّهی داشته باشد که عقلی وجود دارد که این مقدّمات را درک می‏کند و صحت نتیجه آنها را می‏پذیرد. و از سوی دیگر ممکن است کسانی برای ابطال اصالت عقل یا متافیزیک دست به استدلالاتی بزنند و ناخودآگاه از مقدمات عقلی و متافیزیکی، استفاده کنند یا برای ابطال قواعد منطق بر اساس قواعد منطقی استدلال کنند یا حتّی برای ابطال محال بودن تناقض ناخودآگاه به خود این اصل، تمسّک نمایند چنانکه اگر به ایشان گفته شود: این استدلال شما در عین حال که صحیح است باطل است، ناراحت‏شوند و آن را حمل بر استهزاء نمایند.

پس در واقع، نیاز استدلالات فلسفی به اصول منطقی یا اصول شناخت‏شناسی از قبیل نیاز مسائل علوم به اصول موضوعه نیست بلکه نیازی ثانوی و نظیر نیاز قواعد این علوم به خود آنها است یعنی برای مضاعف شدن علم و حصول تصدیق دیگری متعلق به این تصدیقات می‏باشد. چنانکه در مورد بدیهیات اولیه نیز گفته می‏شود که نیاز به اصل محال بودن تناقض دارند و معنای صحیح آن همین است؛ زیرا روشن است که نیاز قضایای بدیهی به این اصل، از قبیل نیاز قضایای نظری به قضایای بدیهی نیست و گرنه فرقی بین قضایای بدیهی و نظری باقی نمی‏ماند و حدّاکثر می‏بایست اصل محال بودن تناقض را به عنوان تنها اصل بدیهی، معرّفی کرد».[4]


[1].  جبرئیلی، محمد صفر، فصلنامه نامه مفید، شماره 9، ص227.

[3].  معلمی، حسن، معرفت شناسی، ص19.

[4]. مصباح، محمد تقی، آموزش فلسفه، ج1، ص158-160.