searchicon

کپی شد

خلافت و جانشینی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

مفهوم‌شناسی خلافت

خلافت از ریشهٔ خلف بر وزن فَعْل است و در معانی: جانشینی، آیندگان و پشت به کار برده می‌شود. به آیات شریفه‌ای که در این مورد بیان می‌شود، توجه فرمایید: «فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً[1]؛ امروز پيكر تو را نجات می دهيم و از آب بيرون می افكنيم تا براى كسانی كه از پس تو می آیند (آیندگان)، مایه عبرت باشى»، «خلف» در این آیه شریفه به معنای آیندگان آمده است.

«اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ[2]؛ پروا کنید از آنچه پیش روی و پشت سر شماست»، خلف در اين آيه به معناى پس و پشت سر است.

همچنین خلف بر وزن فَعْل معنای وصفی هم دارد که به معنای جانشين بد و آخر‌ماندۀ بد می آید، مثل: «فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هذَا الْأَدْنى،‏[3] از پس آنها جانشينان بد به جا ماندند كه كتاب آسمانى را به ميراث بردند، مال دنيا را (به حرام) مى‏‌گيرند». «فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ،[4] بعد از آنها جانشينان بد، ماندند كه نماز را ضايع كردند و پيرو شهوات شدند».

اما خليفه، به معناى نائب و جانشين است، حال گاهی این نیابت به خاطر غيبت منوب‌ٌعنه است، يا به جهت مرگ وی و يا براى عاجز بودن او و يا براى شرافت نائب است، و از همين قبيل است كه خداوند اوليای خويش را در زمین، خليفه و جانشین خود كرده؛ يعنى براى شرافت اولياء، به آنها مقام خلافت از خود را داده است؛ مانند این آیه شریفه: هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ،[5] او كسى است كه شما را جانشينان اين زمين كرده، (بعضى را بر بعضى ديگر مرتبه‏‌هايى برترى داده) است.[6]

مراتب و درجات خلافت

قبل از ورود در بحث تذکر دو نکته لازم است:

1. خداوند تعالی استعداد خلیفه شدن خود را با دمیدن روح خود در انسان به ودیعت نهاد؛ چنان که از آیۀ «و نفخت فیه من روحی»[7] و آیۀ «انّی جاعل…»[8] که در آن جعل خلافت به صورت جملۀ اسمیه بیان شده و جملۀ اسمیه دال بر استمرار جعل خلافت است، و همچنین از دلایل تفسیری دیگر مربوط به این آیه[9]، فهمیده می­‌شود که خلافت اختصاص به حضرت آدم (علیه السلام) ندارد و همۀ انسان ها شأنیت آن را دارند.

2. راه شکوفایی و تحقق بخشیدن آن (خلیفه خدا شدن) را، توسط کتاب های آسمانی و کسانی که پویندگان راستین این راه و واصلان کامل این مقام اند؛ یعنی انبیا و مرسلین، به انسان نشان داد.

بنابراین که محور و مدار خلافت الهی، علم به اسماء است و علم، دارای مراتب و درجات است، خلافت هم دارای درجات است و هر کس به هر اندازه که مظهر اسمای الهی باشد، به همان اندازه سهمی از خلافت الهی دارد. البته در آیات جعل خلافت[10] که علم به «همه اسما” بیان شده است، اشاره به خلافت خلیفۀ تامّ و کامل دارد. بر این اساس، می­‌توان در یک تحلیل، درجات خلافت را این گونه ترسیم کرد:

الف. عده‌­ای، از این راه منحرف گشته و راه شیطان را می‌­پیمایند، اینان خلیفۀ شیطان اند و از دائره خلیفه خدا بودن خارج شده اند.

ب. کسانی که اسمای الهی را و لو به نحو ضعیف در خود به فعلیت نرسانند، بالقوه خلیفۀ خدا هستند.

ج. در انسان هایی که همۀ اسما به نحو ضعیف یا متوسط حضور دارد و ثبوت اسما و کمالات الاهی برایشان در حدّ «حال» است؛ یعنی گاهی واجد و زمانی فاقد آنها می­‌شوند، یا در حد «ملکه» است؛ یعنی دارا شدن اسما برایشان سهل، و زوالش از آنان به کندی صورت می گیرد، خلافت آنان نیز در حد حال و ملکه است.

د. بروز صفات و اسمای الهی در عده ای از حدّ ملکه فراتر رفته، عین هویت و وجود آنها می گردد؛ ازاین رو، هرگز از آنها جدا نمی­‌شود؛ زیرا چیزی که عین ذات شد سلب آن از ذات، سلب شیء از خود می­‌شود که محال است. خلافت چنین انسانی نیز عین هویت او است و هرگز از او جدا نمی‌­شود.

مرحلۀ اخیر، مختص به انسان کامل و مراحل دیگر، بهرۀ انسان های متوسط و ضعیف است. همچنین هر یک از مراحل ذکر شده خود نیز دارای مراتبی‌­اند.[11]

بر اساس این که خلافت، ظهور مستخلف­‌ٌعنه در خلیفه است؛ اولین ظاهر، اولین خلیفۀ حق است. از آن جا که ذات الهی (کمال مطلق) طبق قاعدۀ فلسفی که در جای خود مبرهن است بسیط است و از واحد بسیط جز واحد صادر نمی­‌شود و واحد بسیط، جزء ندارد تا ظهور جزئی و عدم جزئی دیگر از او قابل تصور باشد؛ بنابراین کمال مطلق با تمام شئون کمالی اش ظهور می­‌کند و اولین مظهر او یک موجود و کامل‌ترین موجود خواهد بود. چنین موجودی همان انسان کامل است که خلیفۀ بی‌واسطه است که او نیز کمال و بساطت را به تبع، واجد بوده، آیینه‌­دار بساطت و کمال حقّ است و هر خلیفۀ دیگری برای خداوند به وساطت او خلیفه است. در حقیقت، او خلیفۀ خدا و دیگران خلیفۀ او هستند و سلسله خلافت به صورت طولی است نه عرضی.

پس اگر در یک زمان دو فرد دارای مقام خلافت باشند، یکی تابع دیگری است؛ مثل علی (علیه السلام) که در زمان پیامبر (صلی الله علیه و آله) تابع او بود و مانند حسنین (علیهما السلام) که در زمان علی (علیه السلام) تابع او بودند و … .

برای مطالعۀ بیشتر مراجعه شود به: تفسیر المیزان، ذیل آیات 30 تا 34 سورۀ بقره.

جایگاه خلافت در اسلام

خلافت از ریشهٔ خلف است و در معانی: جانشینی، آیندگان و پشت، به کار می رود. منظور از خلافت اسلامی نیز آن است که شخص واجد شرایط، بر مبنای اصول اسلامی زمام امور مسلمانان را به دست بگیرد و حکومت کند؛ یعنی شخص خلیفه، باید هم واجد صلاحیت‌ها و شرایط رهبری مسلمانان باشد و هم اصول اسلامی را در زمامداری خویش نصب العین قرار دهد. در میان شیعیان و اهل تسنن شرایط بسیار متفاوت و بعضا متناقضی برای احراز منصب خلیفه یا حاکم اسلامی عنوان شده است. غیر از بحث‌های الهیاتی و تئولوژیک در مورد لزوم وجود عصمت برای اولوا الامر یا خلیفهٔ مسلمانان از دیدگاه شیعه و لازم نبودن عصمت برای اولوا الامر از نظر اهل سنت (که در ارتباط با آیهٔ اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم[12] مطرح می شود)، شیعه به لحاظ عملی نیز معتقد است که خلیفه باید عادل باشد و این مقام برای اشخاصی که عدالت ندارند اصولا جایز نیست، اما اهل سنت در این باره نیز با شیعیان اختلاف نظر دارند و عدالت را از شروط خلافت بر نمی‌شمارند و اطاعت از اولوا الامر را تحت هر شرایطی لازم و واجب تلقی می کنند و معتقدند که در موارد حاد باید صرفا به اندرز خلفا و به اصطلاح «نصیحت ائمهٔ مسلمین» پرداخت و هیچ کس تحت هیچ شرایطی حق خروج بر هیچ خلیفهٔ مسلمانی را ندارد، حتی اگر آن خلیفه حکومت خویش را از راه غلبه، قهر و استیلاء (کودتا، خشونت و چیرگی) به چنگ آورده باشد. [13]

انسان و جانشینی در زمین

مفسران قرآن کریم در ذیل آیات 30 تا 39 سوره بقره، همچنین آیه 39 سوره فاطر، و …، درباره خلافت و جانشینی انسان بحث های مشروحی ارائه کرده اند.

آنان می گویند: «خليفه» در سخن خدای متعال: “قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً”؛ به معناى جانشين است؛ یعنی كسى كه در مقام ديگرى باشد.[14]

حال در اين كه منظور از خلیفه در اين جا، جانشين چه كسى و چه چيزى است، نظریات مختلف است.

الف. بعضى گفته‌‏اند: منظور جانشينی فرشتگانى است كه پیش از این در زمين زندگى مى‏‌كردند.

ب. عده ای قائلند که منظور جانشينی انسان‌هاى ديگر يا موجودات ديگرى كه قبلاً در زمين مى‌‏زيسته‌‏اند.

ج. بعضى آن را اشاره به جانشين بودن نسل هاى انسان از يک‌ديگر دانسته‌‏اند.

د. سرانجام گروهی نیز به جانشینی و خلیفة اللهی معتقدند.[15]

علامه طباطبائی (ره) در این باره می گوید: كلمه “خلائف” جمع خليفه است، و خليفه بودن مردم در زمين به اين معنا است كه هر لاحقى از ايشان جانشين سابق شود و سلطه و توانايى بر دخل و تصرف و انتفاع از زمين داشته باشد، همان طور كه سابقين بر اين كار توانايى و تسلط داشتند. اگر انسان ها به اين خلافت رسيدند، از جهت نوع خلقتشان است، كه خلقتى است از طريق توالد و تناسل؛ چون اين نوع از خلقت است كه مخلوق را به دو گروه سابق و لاحق تقسيم مى‏كند.[16]

در تفسیر نمونه، اگرچه در تفسیر آیه 30 سوره بقره آمده: انصاف اين است كه همان گونه كه بسيارى از محققان پذيرفته‌‏اند منظور، خلافت الاهى و نمايندگى خدا در زمين است،[17] اما در جایی دیگر جانشینی انسان های قبلی نزدیک تر به واقع بیان شده است، حال “خلائف” در اين جا خواه به معناى جانشينان و نمايندگان خدا در زمين و خواه به معناى جانشينان اقوام پيشين باشد، هر چند معناى دوم در اينجا نزديک تر به نظر مى‏رسد.[18]

به هرحال، تفاوت دیدگاه مفسران در مسئله جانشینی، منافات با اصل موضوع؛ یعنی جانشینی خدا در روی زمین ندارد؛ چرا که انسان هم می تواند جانشین خلقت های پیشین باشد (انسان های معمولی) و هم جانشین خدا، نقطه مشترک آن انبیا و اولیای الاهی یا همان انسان های کامل هستند. این که خداوند خطاب به حضرت داوود (ع) به صورت ویژه می فرماید: ما تو را خليفه در زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق داورى كن؛[19] بیانگر همین معنا است و این عنایت در آن نهفته است که تو را جانشین خود قرار دادم، و گرنه اگر قرار بود که وی خلیفه پیشینیان باشد که دیگر نیاز به بیان جداگانه نداشت.

بنابراین، دلایل مفسران و محققان بر جانشینی انسان در روی زمین و مقام خلیفة اللهی وی، آیات و روایات است. این آیات همان گونه که در ابتدای این نوشتار بیان شد، در موضوع خلقت انسان در سوره های مختلف بیان شد و روایاتی هم در تفسیر آیات آمده، که در این جا چند نمونه از آیات و یک روایت بیان می شود:

1. “(به خاطر بياور) هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان گفت: من در روى زمين، جانشينى [نماينده‏اى‏] قرار خواهم داد…”.[20]

2. “و او كسى است كه شما را جانشينان (و نمايندگان) در زمين ساخت، و درجات بعضى از شما را بالاتر از بعضى ديگر قرار داد،…”.[21]

3. “او است كه شما را جانشينانى در زمين قرار داد…”![22]

4. “اى داوود! ما تو را خليفه و (نماينده خود) در زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق داورى كن،…”.[23]

5. “إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى جَعَلَ الدُّنْيَا كُلَّهَا بِأَسْرِهَا لِخَلِيفَتِهِ حَيْثُ يَقُولُ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً  فَكَانَتِ الدُّنْيَا بِأَسْرِهَا لآِدَمَ وَ صَارَتْ بَعْدَهُ لِأَبْرَارِ وُلْدِهِ وَ خُلَفَائِه”؛‏[24] خداوند، دنیا را با تمام آنچه در آن است، برای خلیفه خود قرار داد، آن جا که خطاب به فرشتگان می فرماید: “من در روى زمين، جانشينى [نماينده‏اى‏] قرار خواهم داد، پس دنیا با تمام آنچه در او است، به آدم اختصاص یافت و بعد از وی به نیکان از فرزندان و جانشینانش … .

خصائص و ویژگی‌های خلیفة­الله (خلیفه کامل)

خلافت خلیفۀ کامل، برای همۀ عوالم است و او در همه عوالم حاضر است و واسطۀ همه فیوضات و مدیر و مدبّر سلسلۀ نظام هستی است. او، هم مظهر علم و قدرت و حیات و رازقیت و هدایت و … حق است، و هم واسطۀ علم و رزق و حیات و هدایت و … برای خلق. چنان که در زیارات معصومان (علیهم السلام) آمده، “بکم فتح الله و بکم یختم و بکم یمحو ما یشاء و یثبت … و بکم ینزل الغیث….”.[25]

مصادیق خلیفة الله (خلیفه کامل)

کامل ترین مصادیق خلیفة الله (خلیفه کامل)، که در روایاتی؛ مانند روایت “اول ما خلق الله نوری”[26]  که اولین ظهور حق را حضرت رسول (ص) معرفی می­‌کند و همچنین روایت امیر المؤمنین (ع) که فرمود: “ما للّه آیة اکبر منّی”[27] و مضامین بلند زیارت جامعه کبیره و توصیفاتی که از اهل بیت (ع) در قرآن آمده است، چهارده معصوم (ع) معرفی شده اند.

همۀ انبیا و مرسلین (ع) نیز طبق تحلیل پیش، در مراتب پائین تر از آن وجودهای نورانی، انسان کامل و خلیفةالله هستند. چنان که در آیه 30 سوره بقره[28]، از حضرت آدم (ع) و در روایاتی از برخی انبیا (ع) صراحتاً با واژۀ خلافت یاد شد.[29] همچنین در آیات و روایات، برخی از افعال الهی به انبیا نسبت داده شد؛ مانند شکافته شدن دریا به دست موسی (ع)، گلستان شدن آتش برای حضرت ابراهیم (ع)، مسخر شدن باد و غیره برای حضرت سلیمان (ع)، شفای نابینا و احیای مردگان به دست حضرت عیسی (ع) و مواردی دیگر که به عنوان نمونه­‌هایی از تصرف در عالم، خبر از خلافت الهی آنان می­‌دهد.

بعد از رتبۀ چهارده معصوم و انبیا و مرسلین (ع)، برخی از انسان های وارسته، متدین و دارای علم و عمل صالح نیز به اندازۀ علم و یافت اسمای الهی، در مرتبۀ مادون انبیا و با واسطۀ آنان، مصداق خلیفة الله هستند؛ به عنوان مثال در روایات، بعضی از صحابه مانند سلمان[30] و اباذر و فضّه و … “منّا اهل البیت” لقب گرفتند که بیان گر خلافت بدون واسطۀ آنها از اهل بیت (ع) در حد وسعت وجودی هر یک از آنها و خلافت با واسطۀ الهی آنان است.

همچنین از بعضی از عرفای کامل و اهل کرامتی که نام و شرح حال آنان در کتاب های تذکره­ نویسان آمده است، می‌توان به عنوان مصادیق خلیفة الله یادکرد.

امامت و خلافت از دیدگاه شیعه

چنان که بسیاری از پژوهش گران اندیشه های اسلامی تأکید کرده اند، «امامت» تنها اصل اساسی است که شیعیان (دوازده امامی) را از دیگر فرقه های اسلامی متمایز می کند.

شیعیان بر خلاف اهل سنّت، به مسئله امامت چونان رکن اساسی دین و جزئی از اصول مذهب می نگرند. به اعتقاد شیعه، امامت منصبی الهی است که خداوند با توجه به علم خود درباره شرایط و نیازهای بندگان و همانند پیامبر تعیین می کند و ضمن آنکه پیامبر را موظّف به راهنمایی امّت به سوی امام نموده، مردمان را نیز مکلّف به پیروی از او می کند. شیعه امامت را همانند نبوّت منصب الهی می داند. پس همچنان که خداوند سبحان کس [یا کسانی] را از میان بندگان خود به نبوت و رسالت برمی گزیند و او را با معجزاتی که همانند نص از جانب خداوند است تأیید می نماید، همچنین برای امامت نیز آنکه را که می خواهد برمی گزیند و به پیامبرش دستور می دهد امامت او را با نص خاص تصریح نماید و او را برای انجام وظایف رهبری مردم پس از پیامبر به امامت منصوب نماید. تفاوت امام با پیامبر تنها در این است که بر امام همانند پیامبر وحی نمی شود، بلکه احکام الهی بر او القا و الهام می شود. پس پیامبر مبلّغ و پیام رساننده از جانب خداست و امام نیز از طرف پیامبر؛ و سلسله امامت تا دوازده امام ادامه دارد که همواره امام قبلی بر امام بعدی تصریح و توصیه نموده اند و شرط و تأکید کرده اند که همه آنان همچون پیامبر معصوم هستند. این گفتار تمام اندیشه شیعه را درباره امامت به مثابه اصلی از اصول دین نشان می دهد.[31]

اما خلافت از دیدگاه شیعه، ولایتى الهى مانند نبوّت است و خلیفه پیامبر (ص) عهده دار مناصب گوناگونى است از جمله: تبلیغ و تبیین مجملات و تفسیر معضلات، و ردّ فروع بر اصول و جنگ بر اساس تأویل[32] (همان گونه که پیامبر بر اساس تنزیل قرآن مى جنگید) و اظهار آنچه پیامبر نتوانسته است به مردم بشناساند؛ یا به خاطر اینکه هنوز وقت عمل به آن نرسیده بود، یا مردم ظرفیت آن را نداشتند، و یا علّتهاى دیگر، پس نصب پیامبر (ص) و خلیفه، لطفى از جانب خداست و این لطف که به معناى نزدیک کردن بندگان به طاعت و دور ساختن آنها از معصیت است بر خداوند متعال واجب مى باشد؛ چون هر پیامبرى زندگىِ تا ابد برایش مقدّر نشده، پس هر گاه وفات کند بر خداوند جلّت عظمته، واجب است کسى را به عنوان جانشین پیامبر (ص) بر مردم بگمارد تا دین را با بیانش تکمیل، و شبهه هاى کافران را با برهانش زایل نماید، و با دست و زبانش کج روى ها و ضعف ها را اصلاح نماید و چون خداوند بر خود لازم دانسته که به بندگانش نیکى کند و خیر و سعادت آنها را تأمین نماید، پس باید کسى را براى پیشوایى آنها انتخاب کند که بتواند عهده دار این مسؤلیت سنگین باشد و در همه وظایف مانند پیامبرى که وى خلیفه او شده ، عمل کند.

و سپردن این امر (تعیین خلیفه) به افراد امّت ، یا به اهل حلّ و عقد (افراد خُبره) جایز نیست؛ زیرا عقل سلیم در امام، شرایطى را واجب مى داند که برخى از آنها از نفسیّات و ملکات مخفى هستند و فقط عالِم به سرائر (خداوند متعال) از آن آگاه است؛ مانند علم، عصمت، قداست و پاکى نفس و شناخت این صفات به عهده خداوند است نه افراد بشر؛ زیرا خداوند متعال مى فرماید: (وَرَبُّکَ یَعْلَمُ مَا تُکِنُّ صُدُورُهُمْ وَمَا یُعْلِنُونَ)[33]، و پروردگار تو مى داند آنچه را که سینه هایشان پنهان مى دارد و آنچه را آشکار مى سازند؛ و (اللهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَهُ)[34]، (خداوند آگاهتر است که رسالت خویش را کجا قرار دهد).

پس اُمّتى که علم به غیب ندارد نمى تواند تشخیص دهد چه کسى به این اوصاف آراسته است، و خوبان در غالب موارد اشتباه مى کنند. در جایى که پیامبرى مانند موسى ـ على نبیّنا و آله و علیه السلام ـ نتیجه انتخابش از میان هزاران نفر ، افرادى بودند که در آخر گفتند: «خدا را آشکارا به ما نشان ده»، پس چه انتظارى مى توان از افراد عادى و انتخاب آنها داشت؟! و نمى توان مطمئن بود که فرد مفسدى را انتخاب نکنند، یا به فردى منحرف و شرور روى نیاورند، یا پشت سر کسى جمع نشوند که در واقع و باطن، خیر و خوبى امّت را نمى خواهد بلکه به دنبال منافع شخصى است،[35]

خلافت و غدیر

طرح خلافت و جانشینی پیامبر (ص)، به دستور حق تعالی و اجرای دستور توسط رسول الله (ص)، در روز غدیر خم انجام شد و در این زمینه کتب تاريخى و روایی فراوانى از شيعه و سنّى، به نقل واقعۀ غدير خم اذعان كرده[36] و آن را از مسلمات دانسته‏اند. خليل عبدالكريم، از بزرگان معاصر اهل سنت، در لابه لاى بحث جمع آورى قرآن كريم مى‏نويسد: “تعداد اصحاب پيامبر (ص)، در حجّة الوداع (كه واقعۀ غدير خم در آن روى داد)، صد و بيست و چهار هزار نفر بودند”.[37]همچنین ابن كثير مى‏گويد: “اخبار و احاديث دربارۀ رويداد غدير خم، متواتر است”.[38]

گذشته از كتب تاريخى مذكور، در معاجم حديثى اهل سنّت، راويان بسيارى، به نقل حديث غدير پرداخته‏اند. برخى از ايشان، اين حديث را با مضمون واحد به طرق متعدّدى ذكر كرده‏اند؛ به عنوان مثال، نسائى اين حديث را به دويست و پنجاه سند،[39] نقل مى‏كند.

کافی است بدانیم که یکی از محققان شیعۀ امامیه یعنی علامه امینی (ره)، حدیث غدیر را از یک صد و ده نفر از صحابۀ پیامبر (ص) و 84 نفر از تابعین، و 360 نفر از دانشمندان اهل سنت نقل کرده است. [40] بر اساس تحقیق علامۀ امینی، تا زمان ایشان، بیست و شش کتاب مستقل توسط عالمان برجستۀ مسلمان شیعه و سنی در اثبات تواتر حدیث غدیر، به رشتۀ تحریر در آمده است.[41]

نکته مهم در این جا این است که، همۀ کسانی که در غدیر خم حضور داشتند و سخن رسول گرامی را شنیدند که دربارۀ علی (ع) فرمود: «من کنت مولاه فعلی مولاه» از سخن پیامبر (ص)، امامت و خلافت علی (ع) را فهمیدند. از هیچ یک از صحابۀ پیامبر (ص) نقل نشده است که دربارۀ معنای کلمۀ «مولی» در حدیث متواتر غدیر، سخنی غیر از آنچه بیان شد، گفته باشد. دانشمندان اهل سنت تا کنون نتوانسته اند حتی یک نفر از صحابه پیامبر (ص) را نام ببرند که گفته باشد کلمۀ مولی در حدیث غدیر، معنایی غیر از امامت و خلافت دارد. بلکه همۀ آنان از کلمۀ مولی امامت و خلافت حضرت امیر المؤمنین (ع) را استفاده کرده اند. هم اکنون نام شمار زیادی از صحابۀ پیامبر (ص) که خود در غدیر خم حضور داشتند و سخن پیامبر (ص) را از نزدیک شنيده اند، در منابع تشیع و تسنن ثبت است که تصریح کرده اند که کلمۀ مولی در سخن پیامبر (ص) به معنای امامت و خلافت علی (ع) است.

نمونه هایی از سخنان آنان به شرح ذیل است:

1. در طلیعۀ صحابه، خود امیر المؤمنین (ع) است که در پاسخ به نامۀ معاویه، ابیاتی نوشت که این مضمون در آنها آمده است:

فأوجب لی ولایته علیکم      رسول الله یوم غدیر خم                   فویل ثم ویل ثم ویل     لمن یلقی الاله غداً بظلمی[42]

پیامبر خدا، در روز غدیر خم، به امر خدا، ولایتم را بر شما واجب کرد. پس وای بر آن که در روز باز پسین به ملاقات خدا رسد، در حالی که به من ظلم کرده باشد.

2. حسّان بن ثابت، نخستین شاعری است که دربارۀ داستان غدیر شعر سروده و سرودۀ خود را در اجتماع با شکوه غدیر و در حضور پیامبر (ص) قرائت کرده و مورد تحسین رسول خدا (ص) قرار گرفته است. قسمت هایی از سرودۀ حسّان چنین است:

فقال له: قم یا علی فاننی   رضیتک من بعدی اماماً و هادیاً    فمن کنت مولاه فهذا ولیّه    فکونوا له اتباع صدق موالیاً

هناک دعا اللهم وال ولیّه      و کن للذی عادی علیاً معادیاً.[43]

پیامبر اکرم (ص) به علی فرمود: برخیز که تو بعد از من پیشوای این خلقی. هر که من مولای اویم، علی مولای اوست، و بر شماست که به راستی، پیرو او باشید.

3. قیس انصاری: وی که خود از بزرگان صحابه است، در جنگ صفین شعری سروده و آن را در پیشگاه امیر المؤمنین (ع) خوانده است. از این شعر پیداست که او همین معنا را از سخن پیامبر فهمیده است.

نمونه ای از اشعار قیس چنین است:

و علی امامنا و امام        لسوانا به امتی التنزیل             یوم قال النبی: من کنت مولا         فهذا مولاه خطب جلیل

ان ما قاله النبی (ص) علی الاّ          مة حتم ما فیه قال و قیل.[44]

علی پیشوای ما و پیشوای جز ما است، این سخنی است که قرآن آورده است. روزی که پیامبر فرمود هر کس را که من مولای اویم، پس این علی مولای او است، این خبر بسیار بزرگ و با عظمتی است. آنچه را پیامبر (ص) به امت گفته، حتمی و مسلم است و هیچ حرفی در آن نیست.

گذشته از این، شیخین (ابوبکر و عمر) که در روز غدیر در پیشاپیش صحابه به امیر المؤمنین (ع) به این صورت تهنیت گفتند: « بخ بخ یابن ابی طالب اصبحت و امسیت مولای و مولا کل مؤمن و مؤمنة»[45]، همین معنا را از سخنان حضرت رسول (ص) فهمیده بودند و گرنه تهنیت گفتن آنان به امیر المؤمنین (ع) معنا نداشت.

همچنین کلمۀ مولی در حدیث غدیر دو بار به کار رفته است، بار اول دربارۀ پیامبر اکرم (ص) «من کنت مولاه» و بار دوم در مورد علی (ع) «فعلی مولاه» و به گفتۀ ابن طلحۀ شافعی، مولی در مورد پیامبر(ص) به هر معنایی که به کار رفته باشد، پیامبر (ص) آن را برای علی (ع) هم قرار داده است. و این درجۀ رفیعی است که پیامبر (ص) آن را تنها به علی (ع) اختصاص داده، و به همین خاطر، این روز برای اولیای خدا روز عید و موسم شادی است.[46]

همچنان که می دانیم کلمۀ مولی در مورد پیامبر(ص) قبل از هر چیز، بدین معنا است که آن حضرت رهبر و پیشوای الهی و آسمانی مردم مسلمان است، پس علی (ع) هم پیشوای الهی و آسمانی مردم مسلمان است.

حضرت علی (ع) پس از آن که مردم بعد از مرگ عثمان به ایشان مراجعه کرده و زمام خلافت را به وی سپردند، فرمود:

«الان اذ رجع الحق إلی أهله و نقل إلی منتقله!»[47]

هم اکنون (که خلافت را به من سپردید) حق به اهل آن بازگشت، و دوباره به جایگاهی که از آن دور مانده بود، بازگردانده شد.

و در جای دیگری می فرماید:

الهم إنی أستعدیک علی قریش و من أعانهم! فإنهم قطعوا رحمی، و صغّروا عظیم منزلتی، و أجمعوا علی منازعتی أمراً هو لی. ثم قالوا: ألا إنّ فی الحق أن تأخذه، و فی الحق أن تترکه.[48] بار خدایا، از قریش و از تمامی آنها که یاریشان کردند به پیشگاه تو شکایت می کنم؛ زیرا قریش پیوند خویشاوندی مرا قطع کردند، و مقام و منزلت بزرگ مرا کوچک شمردند، و در غصب حق من، با یک دیگر هم داستان شدند، سپس گفتند: برخی از حق را باید گرفت و برخی را باید رها کرد، (یعنی خلافت اگر چه حق تو است، اما باید رهایش کنی).

و در روز شوری، پس از آن که یکی از اعضای شوری، آن حضرت را نسبت به خلافت به حرص متهم کرد و گفت: تو نسبت به خلافت حریص می باشی! آن حضرت فرمودند: … و إنما طلبت حقاً لی و أنتم تحولون بینی و بینه، و تضربون وجهی دونه».[49]

… به خدا سوگند! شما که از پیامبر اسلام (ص) دورترید، حریص تر می باشید، اما من شایسته تر و نزدیک تر به پیامبر اسلام هستم، همانا من تنها حق خود را مطالبه می کنم که شما بین من و آن حائل شدید، و دست رد بر سینه ام زدید.

فرق خلیفه و امام

“امام” در لغت به معنای قائد و پیشوا است و امامت به معنای پیشوایی و رهبری است، اما در اصطلاح علم کلام، متکلمان برای امامت تعاریف مختلفی ذکر کرده اند و اکثراً آن را به معنای ریاست و رهبری عمومی جامعه در زمینۀ امور دینی و دنیوی دانسته اند؛ بنابراین، امام یعنی پیشوا و رهبری که گفتار و رفتار او الگوی دیگران باشد و مسئولیت رهبری جامعه را بر عهده بگیرد، خواه رهبری او به عنوان جانشینی از جانب پیامبر باشد یا اصالتاً دارای این مقام گردد.

واژه “امام” در قرآن دارای یک معنای وسیع و گسترده ای است که بسیاری از پیامبران، زیر پوشش آن قرار گرفته اند. به گفتۀ ابن منظور، پیامبر اسلام (ص) “امام الائمه”[50] است؛ زیرا عالی ترین مقام و موقعیت رهبری را دارا است و رهبری او از اصالت خاص برخوردار است و جانشین کسی نیست. در حالی که در مسئلۀ خلافت، موضوع رهبری، شکل و قیافۀ دیگری دارد و رهبری به عنوان جانشینی از پیامبر صورت می گیرد؛ از این جهت، برخی از دانشمندان در تعریف امامت، تعبیر “خلافة عن الرسول” را گنجانده اند.

“خلیفه” در لغت به معنای جانشین و قائم مقام شخص آمده است؛ که در واقع، معنای نیابت از آن استفاده می شود؛ به عنوان مثال: پیامبر اکرم (ص) دربارۀ خلفا و جانشینان خود فرموده اند: “امامان بعد از من دوازده نفرند که اولین آنها علی بن ابی طالب (ع) و آخرین آنها حضرت (مهدی) القائم (ع) است. اینها خلیفه، وصی و اولیای من و حجت های خدا بر امتم بعد از من هستند”.[51] ایشان امامان معصوم (ع) را به صورت خاص به عنوان جانشین خود معرفی می کنند. همچنین در حدیثی دیگر فرمودند: “پروردگارا خلفای مرا مورد رحمت قرار بده، به آن حضرت عرض شد: خلفای شما چه کسانی هستند؟ حضرت فرمودند: آن کسانی که بعد از من می آیند و حدیث و سنت مرا روایت می کنند”.[52] با توجه به روایت اخیر، که جانشینان آن حضرت به صورت عام معرفی شده اند، منظور از راویان احادیث و سنت پیامبر (ص)، فقهای زمان غیبت هستند؛ لذا خلیفۀ پیامبر (ص) به کسی گفته می شود که بعد از پیامبر و در غیاب او وظایف ایشان، به استثنای آوردن شریعت را برعهده دارد.

ناگفته نماند، این دو واژه (امامت و خلافت) هر چند به صورت دو لفظ مترادف به کار می روند، اما به نظر می رسد دارای معانی مختلفی باشند؛ زیرا در تحقق معنای امامت، پیشوایی شرط است. امام باید بدانچه می گوید عمل کند و چه در گفتار و چه در کردار، مردم را رهبری کند؛ ولی در تحقق معنای لغوی خلافت همین مقدار کافی است که شخص به عنوان خلیفه برای جانشینی پیامبر (ص) تعیین شده باشد و در غیاب او کارهای وی را انجام دهد. حتی اگر خلیفه مطابق گفتارش عمل نکند، باز هم از حیث لغت می توان او را خلیفه نامید.

بنابراین، امامت و خلافت مرادف نیستند، چون ممکن است این دو معنا در یک شخص جمع شود؛ مثلاً، وقتی پیامبر (ص) شخص برگزیده و ممتازی را که به احکام و دستورات دین عمل می کند و از جهت عمل پیشوای مردم است؛ مانند حضرت علی (ع)؛ به عنوان جانشین و خلیفۀ خود قرار داده و زمام امور اجتماعی، سیاسی و حفظ و نگهداری دین و قوانین شریعت را بر عهدۀ او قرار می دهد، چنین شخصی به طور واقع هم امام است و هم در مورد به کار بستن قوانین و برنامه های دینی و احکام الاهی خلیفه است.

البته گاهی ممکن است شخصی امام باشد، اما خلیفه نباشد؛ مانند حضرت ابراهیم (ع)، در این جا منظور این نیست که حضرت ابراهیم (ع)، خلیفه و جانشین پیامبر به معنای خاص بود؛ یعنی هم امام باشد و هم خلیفه؛ مانند حضرت علی(ع) که هم امام است و هم خلیفه، امّا خلیفه به معنای خلیفة الله قطعاً بوده، چرا که تمام انبیا (ع) خلیفه و جانشین خدا در روی زمین هستند.

گاهی هم ممکن است خلافت صادق باشد، ولی امامت صادق نباشد؛ یعنی ممکن است شخص خلیفه و جانشین باشد، ولی امام نباشد؛ مثلا اگر پیامبر اکرم (ص) شخصی را جانشین و خلیفه خود قرار داد و یک سلسله کارهای معینی را به او واگذار کرد که در غیاب او آنها را انجام دهد، بر چنین شخصی از جهت لغت می توان خلیفه پیامبر اطلاق کرد، اما امام مطلق و پیشوا در تمام شئون شمرده نمی شود.

همچنین اگر افراد ملت کسی را از بین خودشان انتخاب کردند و یکی از وظائف پیامبر را به وی واگذار نمودند ممکن است طبق عقیدۀ خودشان او را خلیفه بخوانند و از جهت لغوی هم مانعی ندارد، اما امامت مطلق و پیشوایی واقعی بر او صادق نیست.

خلافت و امامت از دیدگاه اهل سنت

اکثر دانشمندان اهل سنت خلافت و امامت را مرادف هم شمرده اند و گفته اند خلافت و امامت یک معنا دارند؛ به این معنا که در هر جا یکی از آنها صادق باشد، دیگری نیز صادق خواهد بود؛ به عنوان نمونه، ابن خلدون می گوید: خلافت؛ یعنی نیابت از صاحب شریعت در حفظ دین و سیاست دنیا و به همین اعتبار، خلافت و امامت گفته می شود و متصدی آن مقام را خلیفه و امام می گویند.[53]

ایشان جانشینی پیامبر (ص) را یک مقام و موهبت اجتماعی می دانند، نه یک منصب الاهی که از طرف مردم به خلیفه اعطا می گردد و شخص خلیفه از طریق انتخاب به این مقام نایل می گردد.

احتجاج امام علی (ع) بر حق خلافت خود

امام علی (ع) به اعتراف دوست و دشمن شجاع ترین یار و مدافع اسلام و پیامبر اکرم (ص) بود و در این راه از هیچ کس و هیچ چیز جز خدای متعال بیم و ترسی نداشت. در جاهایی که پای مصالح و منافع اسلام در کار بود برای یک لحظه هم عقب نشینی نکرد. کدام انسان با انصافی است که منکر شجاعت و فداکاری فوق العادۀ آن حضرت در حوادث مهم تاریخ مانند لیلةالمبیت و جنگ های صدر اسلام باشد؟ در مواردی که پای منافع و مصالح اسلام در کار بود، امام (ع) هیچ گاه سکوت نمی کردند و با صراحت و قاطعیت و بیان نافذ و کوبنده شایستگی های خود برای احراز خلافت رسول خدا (ص) بیان می کرد و این که کسی جز او، این صلاحیت و لیاقت را ندارد و ادله ای که ولایت بلا فصل او را بعد از رسول خدا (ص) اثبات می کرد، بیان می نمود تا حجت را بر همگان تمام نماید. از جمله امام علی (ع) در جلسه شورای تعیین خلیفه (که عمر قبل از وفات خود اعضای آن را تعیین کرده بود)، به بیان ویژگی ها و شایستگی های خود پرداخت.

شیعه[54] و سنی روایت کرده اند که علی (ع) در این شورا به فضایل خود اشاره کرد و برای آنها ثابت کرد که خلافت حق او است و کسی جز او شایستگی خلافت را ندارد.

ابن حجر هیثمی در کتاب خود، الصواعق المحرقة می نویسد: “علی (ع) در آن شورای شش نفره سخنانی طولانی ایراد کرد که قسمتی از سخنان او خطاب به سایر اعضای شوری چنین است: شما را به خدا سوگند می دهم آیا در میان شما غیر از من کسی هست که رسول خدا (ص) به وی گفته باشد: “تو در روز رستاخیز تقسیم کنندۀ بهشت و جهنم هستی؟» جواب دادند: البته که نه”.[55]

ابن ابی الحدید که متن این گفت و گو را میان اهل سنت مشهور می داند با تفصیل بیشتری این رویداد را نقل کرده است و می نویسد: علی (ع) در آن محفل گفت: “شما را به خدا سوگند می دهم آیا در بین شما غیر از من کسی هست که رسول خدا (ص) او را برادر خود خوانده باشد (عقد اخوت بسته باشد)، آن موقع که بین برخی از مسلمانان با بعض دیگر عقد برادری برقرار کرد؟! گفتند: نه، فرمود: آیا در میان شما کسی غیر من وجود دارد که رسول خدا (ص) درباره او فرموده باشد: هر که من مولای او هستم پس او مولای او است؟! جواب دادند: نه، فرمود: آیا در میان شما به غیر از من کسی هست که رسول خدا (ص) دربارۀ او فرموده باشد: تو نسبت به من به مانند هارون نسبت به موسی هستی، تنها با این تفاوت که بعد من پیامبری نیست» پاسخ دادند: نه. فرمود: آیا در بین شما کسی غیر از من وجود دارد که رسول خدا (ص) او را برای ابلاغ سورۀ برائت مأمور کرده باشد، زمانی که فرمود: «این سوره را یا باید خود ابلاغ کنم یا مردی که از من است». گفتند: نه. آیا شما نمی دانید که اصحاب رسول خدا (ص) در دشواری های جنگ او را تنها گذاشتند و فرار کردند؛ ولی من هیچ وقت فرار نکردم؟! باز آنان سخن امام علی (ع) را تأیید کردند. فرمود:  آیا شما نمی دانید که نخستین مسلمان من بودم و از همۀ شما نسبت من به رسول خدا (ص) نزدیک تر است؟! پاسخ دادند: بله».[56]

برخی از بزرگان اهل سنت از عامر بن واثله چنین نقل کرده اند: عامر نقل می کند که من حرف های اعضای شورا را از پشت در می شنیدم. شنیدم که علی (ع) می گفت: «مردم با ابوبکر بیعت کردند و حال آن که سوگند به خدا که من از ابوبکر نسبت به خلافت سزاوارتر و شایسته تر بودم، ولی به خاطر این که مردم دوباره به جاهلیت و کفر بر نگردند و نزاع و درگیری رخ ندهد، سکوت کردم … سپس مردم با عمر بیعت کردند و حال آن که من از او شایسته تر و سزاوارتر بودم، ولی باز به علت حفظ اسلام سکوت کردم».[57] این روایت با اندکی اختلاف در منابع دیگر اهل سنت نیز آمده است.[58]

در روایات شیعی آمده است که پس از پایان یافتن سخنان حضرت علی (ع) اعضای شورا با هم مشورت کردند و گفتند: ما فضیلت او را می دانیم و می دانیم که او شایسته ترین فرد به خلافت است، ولی علی در تقسیم بیت المال و سایر امکانات هیچ کس را بر دیگری ترجیح نمی دهد. اگر او را خلیفه قرار دهیم با ما مثل بقیۀ مردم رفتار خواهد کرد… .[59]

بنابر این باید گفت تنها ایرادی که اعضای شورا بر علی(ع) یافتند، عدالت او بود. همان گونه که در جریان سقیفه به بهانه گشاده رویی و شوخ بودن، او را کنار گذاشتند.[60]

خلافت ابوبکر

بعد از رحلت پیامبر اكرم (ص) در حالی که حضرت علی (ع) هنوز از غسل و تكفین جسد مطهر پیغمبر اكرم (ص) فارغ نشده بود، عده ای از مسلمانان در سقیفه بنی ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خلیفه شدند. پس از نزاع و درگیری شدید بین مهاجر و انصار، سرانجام امر خلافت خاتمه یافت و خلافت به ابوبكر واگذار شد.[61]

خلافت عمر

ابوبكر پس از دوسال و چند ماه خلافت، رنجور و بیمار شد و به پاس زحماتی كه عمر در مورد تثبیت خلافت او متحمل شده بود، زمینه را برای خلافت عمر، بعد از خود آماده كرد و مخالفان را نیز قانع نمود؛ سپس جمعی از صحابه را به حضور طلبید و عمر را در حضور آنها به جانشینی خود منصوب نمود. در روز وفات ابوبكر، عمر به مسند خلافت نشست؛ یعنی در سال 13 هجری قمری و پس از دفن ابوبكر، عمر به مسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخته و از آنها بیعت گرفت. خلافت عمر ده سال و شش ماه طول كشید و در این مدت دائماً با دو كشور بزرگ ایران و روم در حال جنگ بود.[62]

خلافت عثمان

عمر پس از زخمی شدن و در لحظات آخر زندگی، برای انتخاب خلیفه بعد از خود، شش نفر را به حضور طلبید و موضوع خلافت را به صورت شورا میان آنها محدود نمود. این شش نفر عبارت بودند از: علی (ع)، طلحه، زبیر، عبد الرحمن ابن عوف، عثمان و سعد وقاص؛ آن گاه ابوطلحه انصاری را با پنجاه نفر از انصار دستور داد كه پشت در خانه ای كه در آن جا اعضای شورا بحث و گفت و گو می كنند ایستاده و منتظر اقدامات آنها باشد. اگر پس از خاتمۀ سه روز، پنج نفر به انتخاب یكی از آن شش تن موافق شدند و یكی مخالفت كرد، گردن نفر مخالف را بزنند و اگر چهار نفر از آنها به یک نفر رأی موافق دهند و دو نفر مخالفت كنند سر آن دو نفر را با شمشیر جدا کنند و اگر برای انتخاب یكی از آنان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوی شدند نظر آن سه نفر كه عبد الرحمن بن عوف جزو آنها است صائب بوده و سه نفر دیگر را در صورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمۀ سه روز، رأی آنها به چیزی تعلق نگرفت و همه با یک دیگر مخالفت كردند، هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمانان برای خود خلیفه ای انتخاب نمایند.[63]

عمر علت انتخاب شش تن عضو شورا را چنین اظهار نمود، چون رسول خدا (ص) موقع رحلت از این شش نفر راضی بود من هم خلافت را میان آنها به صورت شورا قرار می دهم كه یكی را از میان خود برای این كار انتخاب كنند.

پس از سه روز از قتل عمر هر شش نفر در منزل عایشه جمع شده و به بحث پرداختند. در این میان طلحه حق رأی خود را به عثمان واگذار كرد و زبیر نیز رأی خود را به علی (ع) داد و سعدوقاص هم حق رأی خود را به عبد الرحمن واگذار نمود.

عبدالرحمن مردم را در مسجد پیغمبر (ص) جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار رأی خود را اعلام كند. او اول به طرف علی (ع) رفت و برای حضرت شرط گذاشت كه طبق دستور خدا و سنت پیغمبر و روش شیخین حكومت كند، ولی حضرت علی (ع) شرط او را نپذیرفت و فرمود: من به دستور الهی و سنت پیامبر و روش خودم كه همان رضای خدا و سنت پیغمبر است، رفتار می كنم نه به روش دیگران. سپس عبدالرحمن همان جمله را به عثمان گفت و او قبول كرد و بانگ زد: سوگند می خورم كه جز طریق شیخین به راهی نروم و از روش آنها منحرف نشوم. عبدالرحمن دست بیعت به دست عثمان داد و او را به خلافت تبریک گفت و بنی امیه هم دسته‌دسته بیعت كردند.

عثمان پس از خلافت، دارایی بیت المال را میان خویشاوندان خود به مصرف رسانید و حكام و فرمانداران را بدون توجه به صلاحیت آنان از خاندان خویش انتخاب نمود. مردم شهرستان‌ها از دست حكام عثمان به ستوه آمده و چندین بار شكایت آنها را به اصحاب پیغمبر اكرم (ص) و حتی به خود عثمان نمودند ولی این شكایت ها مؤثر نبود. سرانجام مردم و اصحاب پیامبراكرم (ص) خشمگین شده و تصمیم گرفتند كه اول او را نصیحت كنند و سپس اگر مؤثر واقع نشد او را بركنار نمایند، چون به سخن آنان ترتیب اثر نداد، شورش و انقلاب بر ضد حكومت وی به وجود آمد و منجر به قتل او در سال 35 هجری قمری شد و بعد از آن مردم با علی (ع) به عنوان خلیفه بیعت كردند.[64]

بلال حبشی و مسأله خلافت

در این مقال کوتاه به دو مورد از برخوردهای بلال حبشی با مسئله خلافت، اشاره می شود:

1. در تاریخ آمده است که «بلال از بیعت با ابوبکر خودداری کرد؛ از این رو عمر او را سرزنش کرد و گفت: این گونه پاداش ابوبکر را می دهی که تو را از بردگی آزاد کرد و اکنون تو با او بیعت نمی کنی؟! بلال پاسخ داد: اگر ابوبکر مرا به خاطر خدا آزاد ساخته است، مرا به خدا واگذار کند؛ ولی اگر از آزاد کردن من هدفی جز این داشته است، آگاه باش که من همین هستم (که می بینی) من با کسی که رسول خدا (ص) او را خلیفه قرار نداده است، بیعت نمی کنم، ولی بیعت آن کسی که رسول خدا (ص) او را خلیفه قرار داده است، تا روز رستاخیز بر گردن ما است. عمر عصبانی شد و به او گفت مدینه را ترک کند، بلال نیز به شام رفت».[65]

2. او بعد از رسول خدا (ص) حاضر نشد برای خلفا اذان بگوید[66] و درخواست آنها را رد کرد و در نتیجه از سوی آنها به شام تبعید شد و در همان جا در دوران خلافت عمر در سال 18 هجری قمری، جان به جان آفرین تسلیم کرد.[67]

براى اين شهامت و استقامت بود كه امام صادق (ع) دربارۀ وى فرمود: «بلال بنده صالح خدا بود، وى گفت من براى كسى پس از پيامبر (ص) اذان نمى‏‌گويم، و بر اثر كناره گيرى او از اين كار، و روى كار آمدن مؤذن‏‌هایى كه فرمانبردار دستگاه خلافت بودند، يک فصل از اذان (حى على خيرالعمل) حذف گرديد.[68]

 


[1] . یونس، 92.

[2] . یس، 45.

[3] . اعراف، 169.

[4] . مریم، 59.

[5] . انعام، 165.

[6] . اصفهانی، راغب، مفردات، ج 1، ص 294.

[7]. “و از روحم در او دمیدم”، حجر، 29.

[8]. “وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلیفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فیها مَنْ یفْسِدُ فیها وَ یسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون”‏. بقره، 30.

[9]. ر.ک: جوادی آملی، عبدالله، تفسیر تسنیم، ج 3، ص 41 و 293 و ص17 – 321.

[10]. بقره، 30 – 33.

[11]. ر.ک: تسنیم، ج 3، ص 53- 56 و 94- 99.

[12]. آل عمران، 59.

[14]. مصطفوی، حسن، تفسیر روشن، ج 15، ص 91، مرکز نشر کتاب، تهران، چاپ اول، 1380ش.

[15]. ر. ک: طبرسی، مجمع البیان، ج 1، ص 177، ناصر خسرو، تهران، چاپ سوم، 1372ش؛ مکارم، ناصر، تفسیر نمونه، ج 1، ص 172، دار الکتب الاسلامیة، تهران، چاپ اول، 1374ش.

[16]. طباطبائی، سید محمد حسین، المیزان، ج 17، ص 52، جامعه مدرسین حوزه علمیه، قم، چاپ پنجم، 1417 ق.

[17]. تفسیر نمونه، ج 1 ، ص 172.

[18]. همان، ج ‏18، ص 283.

[19]. ص، 26.

[20]. بقره، 30.

[21]. انعام، 165.

[22]. فاطر، 39.

[23]. صاد، 26.

[24]. کلینی، کافی، ج 1، ص 538، دار الکتب الاسلامیة، تهران، 1368 ش.

[25]. “به واسطه شما، خداوند درهای خیر و رحمت را به روی خلق می­گشاید و ختم و خاتمه عالم به وجود کامل شما است و به واسطه شما، خدا هر چه را خواهد محو و اثبات می­کند و …”، قمی، شیخ عباس، مفاتیح الجنان، زیارت اول از هفت زیارت مطلق امام حسین (ع) و زیارت جامعۀ کبیره.

[26]. مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 15، ص 24.

[27]. “نشان و آیتی بزرگ تر از من برای خداوند نیست”. بحار الانوار، ج 23، ص 206.

[28]. و اذ قال ربک للملائکة انی جاعل فی الارض خلیفة…، (به یاد آور) هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان فرمود: من در روی زمین، جانشینی قرار خواهم داد … .

[29]. رک: بحار الانوار، ج 36، ص 417؛ تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 48؛ تفسیر البرهان، ج 1، ص 75.

[30]. بحارالانوار، ج 17، ص 170.

[31] . کاشف الغطاء، محمد حسین، اصل الشیعة و اصولها، ص 68، بیروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، 1993/1413.

[32] . پیامبر (صلى الله علیه وآله) مولا امیرالمؤمنین را با همین مطلب شناساند و فرمود : «إنّ فیکم من یقاتل على تأویل القرآن کما قاتلتُ على تنزیله»، «در میان شما کسى است که به خاطر تأویل قرآن مى جنگد همان طور که من به خاطر تنزیل آن جنگیدم» . ابوبکر گفت : اى رسول خدا! آن شخص من هستم؟ فرمود : نه. عمر گفت: اى رسول خدا! آن شخص منم؟ فرمود: «لا، ولکن خاصف النعل»، «نه ، بلکه آن شخص ، کسى است که کفش هاى مرا پینه مى کند»، و کفش هاى خود را به على مى داد و او آنها را پینه مى کرد. گروهى از حفّاظ این روایت را نقل کرده اند، و حاکم در المستدرک على الصحیحین، ج 3، ص 132 ، ح 4621 ، و همین طور در تلخیص آن و نیز هیثمى [در مجمع الزوائد، ج 9، ص 133 آن را صحیح دانسته اند.

[33] . قصص، 169 .

[34] . أنعام، 124 .

[35] . شفیعى شاهرودى، گزیده اى جامع از الغدیر، ص 628. برگرفته از سایت اطلاع رسانی آیة الله مکارم شیرازی.

[36]. ابن جعفر ابن ابى واضح، احمد ابن ابی یعقوب، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 112.

[37]. عبدالكريم، خلیل، مجتمع اليثرب، ص 20.

[38]. دمشقی، الحافظ ابن كثير، البداية والنهاية، ج 5، ص 213.

[39]. گروه معارف و تحقيقات اسلامى، غدير سند گوياى ولايت، ص 15.

[40]. ر.ک: امینی، علامه شیخ عبدالحسین، الغدیر، ج 3، ص 41 – 305.

[41]. همان، ص 313.

[42]. جوینی، فرائد السمطین،ج 1،ص 427؛ حنفی قندوزی، ینابیع المودة، ج 1، ص 349؛ یاقوت حموی، معجم الادباء، ج 14،ص 48، دارالفکر 1400 هـ.

[43]. خوارزمی، المناقب، ص 135، ح 152.

[44]. سبط این جوزی، تذکرة الخواص، ص 39..

[45]. تاریخ بغداد، ج 8، ص 290؛ ابن مغازلی، مناقب، ص 19.

[46]. ابن طلحه شافعی، مطالب السؤول، ج 1، ص 82، چاپ بیروت، 1420 هـ.

[47]. نهج البلاغه، خطبه 2.

[48]. همان، خطبه 172.

[49]. همان.

[50] . ابن منظور، لسان العرب، ج 14، ص 29، واژه ام.

[51] . “الائمة بعدی اثنی عشر اوّلهم علی بن ابی طالب (ع) و آخرهم القائم (ع)، فهم خلفائی و اوصیائی و اولیائی و حجج الله علی امتی بعدی…”، شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 180.

[52] . “اللهم ارحم خلفائی، قیل یا رسول الله؛ و من خلفاءک؟ قال: الذین یأتون من بعدی یروون حدیثی و سنّتی”، همان، ص 420.

[53] . ابن خلدون، مقدمه، ص 191.

[54]. طبرسی، احمد بن علی، احتجاج، ج 1، ص 147، نشر مرتضی، مشهد، 1403هـ.ق.

[55]. هیثمی، احمد بن حجر، الصواعق المحرقة فی الرد علی اهل البدع و الزندقة، ص  24، چاپ دوم، مکتبة القاهرة، 1385هـ.ق.

[56]. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج 2، ص 61، چاپ اول، دار احیاء الکتب العربیة، 1378هـ.ق.

[57]. هندی، متقی، کنز العمال، ج 5، ص 724، مؤسسة الرسالة، بیروت، 1409ق؛ ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج 42، ص 434، تحقیق، شیری، علی، دارالفکر، بیروت، 1415 ق.

[58]. خوارزمی، موفق بن احمد، مناقب خوارزمی، ص 217، مؤسسة النشر الاسلامی، قم، 1414هـ.ق.

[59]. احتجاج، ج 1، ص 210.

[60]. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، تحقیق، محمد ابوالفضل ابراهیم، ج 4، ص 229، دار التراث، بیروت، لبنان، بی تا.

[61]. با استفاده از كتاب های: تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 150 و 151 و 165، المكتبه الحیدریه، نجف، 1384 هـ ق؛ مهدی پیشوائی، سیره پیشوایان، ص 73 – 81، مؤسسه تحقیقاتی امام صادق (ع)، قم، چاپ ششم، 1376 هـ ش؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج1، خطبه شقشقیه.

[62]. با استفاده از كتاب های: تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 150 و 151 و 165، المكتبه الحیدریه، نجف، 1384 هـ ق؛ مهدی پیشوائی، سیره پیشوایان، ص 73 – 81، مؤسسه تحقیقاتی امام صادق (ع)، چاپ ششم، قم، 1376 هـ ش؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، خطبه شقشقیه.

[63]. طبرسی، احمد بن علی، احتجاج، ج 1، ص 147، نشر مرتضی، مشهد، 1403هـ.ق.

[64]. با استفاده از كتاب های: تاریخ یعقوبی، ج 2، صفحات 150 و 151 و 165، المكتبه الحیدریه، نجف، 1384 هـ ق؛ مهدی پیشوایی، سیره پیشوایان، از ص 73 – 81، مؤسسه تحقیقاتی امام صادق (ع)، قم، چاپ ششم، 1376 هـ ش؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، خطبه شقشقیه.

[65]. قمی، شیخ عباس، سفینة البحار، ج 1، ص 389، چاپ دوم، دارالاسوة، 1416 هـ ق؛ تفسیر منسوب به امام حسن عسکری (ع)، ص 622.

[66]. شیخ مفید، اختصاص، ص 73، کنگره شیخ مفید، قم، 1413 هـ ق.

[67]. شیخ طوسی، رجال، ص 27، انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1415 هـ ق.

[68]. من لايحضره الفقيه، كتاب صلوة، باب 16، حديث 9.