searchicon

کپی شد

جوانی مسلم ‏بن عقیل

وقتی پدر مسلم از دنیا رفت او جوانی رعنا و رشید شده بود. تصمیم گرفت ‏برای اداره خانواده خود، قطعه زمینی را که از پدرش برجای مانده بود، بفروشد و زندگی را سر و سامان دهد. چون هر ‏کسی توان خریدن آن زمین را نداشت، سراغ معاویه رفت و به او گفت: «من در فلان جای مدینه زمینی دارم که صد هزار ‏درهم ارزش دارد. آمده ام آن را بفروشم». معاویه پذیرفت و زمین را به همان مبلغ از مسلم خریداری کرد. ‏

مدتی گذشت و خبر این معامله به امام حسین (علیه السلام) رسید. امام بی درنگ نامه ای با این مضمون به معاویه نوشت: ‏‏«تو نوجوانی از بنی هاشم را فریفته ای و زمینی را که از آن او نبوده خریداری نموده ای. پولت را بگیر و زمین را به ‏خودمان بازگردان». یکی از دلایل مخالفت امام با این معامله، جلوگیری از گسترش سلطه معاویه بر شهر پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و ‏پیشگیری از تسلّط او بر بنی هاشم بود. امام صلاح نمی دید که قسمتی از شهر پیامبر (صلّی الله علیه و آله) به تملّک معاویه درآید و ‏به واسطه آن، زمینه غلبه او بر بنی هاشم به وجود آید. نامه امام به دست معاویه رسید. معاویه پیکی سراغ مسلم ‏‏فرستاد. وقتی مسلم ‏به دربار آمد، معاویه نامه امام را به او نشان داد و از او خواست که مال او را برگرداند و ‏زمین خود را پس بگیرد. سپس به کنایه به مسلم ‏گفت: «گویا تو چیزی را که مالک آن نبوده ای به ما فروخته ای! ‏مال مرا پس بده و زمینت را بگیر».  ‏

مسلم از سخن کنایه آمیز و اتهام ناروای معاویه برآشفت و شمشیرش را کشید و گفت: «این کار را بدون اینکه ‏گردنت را با این شمشیر بزنم، انجام نخواهم داد». معاویه این جمله را پیشتر از عقیل در مورد فرزندش شنیده بود که ‏‏«می خواهم صاحب فرزندی شوم که چون او را به خشم آوری با شمشیرش گردنت را بزند». پیشگویی عقیل در مورد ‏فرزندش درست درآمده بود از این رو معاویه از این اتفاق به شدت خنده اش گرفت؛ به اندازه ای که دیگر نمی توانست ‏جلوی خنده خود را بگیرد؛ به گونه ای که از شدت خنده از پشت بر زمین افتاد و دست بر شکمش گذاشته و پاهای خود ‏را به زمین می کشید.[1]



[1]. ابن أبي الحديد، عبد الحميد بن هبة الله،‏ شرح نهج البلاغة، محقق / مصحح: ابراهيم، محمد ابوالفضل‏، ج 11، ص 252.