searchicon

کپی شد

تاریخچه فلسفه غرب

از آن‌جایی که منظور از فلسفه غرب، فلسفه ای است که در جهان غرب به وجود آمده، تاریخ فلسفه غرب؛ یعنی تاریخ فلسفه و سیر و تحول اندیشه ها و آراء فلسفی که در این قسمت از کره زمین ایجاد شده است. در تاریخ فلسفه، آنچه در خارج از آسیا و آفریقا پدید آمده باشد، در حیطه فلسفه غرب قرار گرفته و تاریخ آن، تاریخ فلسفه غرب محسوب می گردد. در این مورد فقط یک استثنا وجود دارد: فلاسفه ای را که در دوران آغازین فلسفه، در بخش آسیای صغیر متولد شدند، با این که در قسمت اروپایی نبوده اند، جزو فیلسوفان غربی و فلسفه آن ها را جزو فلسفه غربی به شمار می آورند.  به طور کلی تاریخ فلسفه غرب را می توان به چهار دوره اصلی تقسیم نمود. معیار برای این تقسیم، محتوا و روح کلی اندیشه ها و ارتباط آن ها با تاریخ آن دوره است؛ به عبارت دیگر، تاریخ فلسفه غرب رابطه مستقیمی با تاریخ جهان غرب دارد. این دوره ها عبارتند از:

1-                  تاریخ فلسفه باستان.

2-                  تاریخ فلسفه قرون وسطی.

3-                  تاریخ فلسفه جدید.

4-                  تاریخ فلسفه معاصر.

روند فلسفه غرب، از يونانيان آغاز مى‏شود. فلسفه يونانى پس از آن كه در آسياى صغير طلوع كرد، مشى تكاملى خود را ادامه داد تا اين كه در دوران دو فيلسوف بزرگ؛ يعنى افلاطون و ارسطو شكوفا شد. پس از آن دو، حوزه‏هاى گوناگون فلسفه؛ مانند حوزه رواقى، حوزه ايپگورى، حوزه نوفيثاغورى، نوافلاطونى و… پديد آمدند و تفكر ويژه‏اى از خود به نمايش گذاشتند. اين فلسفه در قرون وسطى با دين مسيحيت درآميخت. ابتدا فلسفه افلاطونى و نوافلاطونى در تفكر فلسفى آگوستين و سپس با يارى فلسفه مشائى اسلامى، فلسفه ارسطويى از انديشه فلسفى توماس آكوئيناس اما اندک اندک فلسفه قرون وسطى و فلسفه با گرايش هستى‏شناسى كنار گذاشته شد و فلسفه معرفت‏شناسى و شكاكيت معرفتى با تولد فكرى دكارت نمايان شد و با روش عقلى تفكرات فلسفى خود را بنيان نهاد. تا اين كه فلاسفه تجربه‏گرا؛ مانند جان لاک و هيوم، قدم در عرصه فلسفه گذاشتند و ملاک و حجيت شناخت را به تجربه حسى دانستند و در پى اين ديدگاهِ تجربه‏گرايانه، به ويژه هيوم و انكار مابعدالطبيعه و دين، از طرف وى و با توجه به تعارض دين و علم، فلسفه دين شكل گرفت و بزرگانى چون شلايرماخر، بحث تجربه دينى را راه انداختند. پس از هيوم، كانت شهيرترين فيلسوف معرفت‏شناسى با نقد خرد ناب و عقل نظرى، عقل نظرى را از گردونه فلسفه خارج كرد و تنها به اخلاق و عقل عملى اهميّت داد. پس از كانت، هگل، شوپنهاور و نيچه با انديشه‏هاى فلسفى خاصى جلوه كردند. تا اين كه هوسرل، پديدارشناسى را بنيان نهاد و هايدگر نيز فلسفه وجودى را پايه‏ريزى كرد و با نداى «اى فلاسفه! آن قدر در جهان درونى غوطه‏ور نشويد و از آن بيرون بياييد و كمى به جهان خارج و هستى برونى توجه كنيد»، به همراه اين فلسفه وجودى، علم هرمنوتيک و فهم متن را راه انداخت. شاگردان برجسته وى؛ مانند دلتا و پس از او گادامر هرمنوتيک را به اوج خود رساندند و در اين بين بحث فهم متون دين داغ شد. امّا در آمريكا نيز اصالت عمل و پراگماتيسم راه افتاد و بزرگانى چون ويليام جيمز و ديويى ظاهر شدند و با ظهور فرگه و راسل منطق جديد پديدار شد و شاگرد راسل؛ يعنى ويتگنشتاين با تفكرى ژرف، فلسفه زبان را به وجود آورد. در قرن بيستم نيز بزرگانى چون برگسن اصالت روح و شهود عقلى را قائل شدند و در كنار وى فلسفه عرفان و تجربه‏هاى عرفانى، نمايان شد که امروزه يكى از پرطرفدارترين تفكّر و ديدگاه، فلسفه عرفان و بلكه خود عرفان است كه سخت متكى به شهود عارفان پيشين و حال جهان است و اين خود خبر از هويت فرهنگى و انقلاب فرهنگى جهان مى‏دهد.[1]



[1]. ر.ک فلاسفه بزرگ (براين مگى) و تاريخ فلسفه كاپلستون (برگرفته از سایت معارف، پرسمان دانشجویی

http://maaref.porsemani.ir/node/1716)