searchicon

کپی شد

امام کاظم (علیه السلام) از منظر دیگران

روش و گفتار امامان معصوم (علیهم السلام) به گونه­‌ای بوده که دوست و دشمن به اخلاق نیک آن بزرگواران اعتراف کرده­‌اند چنان­‌که سفيان بن نزار می‌­گويد: روزى بالاى سر مأمون ايستاده بودم، مأمون گفت: آيا مى‏‌دانيد چه كسى شيعه بودن را به من آموخت؟ حاضران همگى‏ گفتند: نه، به خدا! نمی­‌دانيم، گفت: هارون الرّشيد آن را به من آموخت، حاضران پرسيدند: چگونه چنين چيزى ممكن است و حال آن‌­كه هارون الرّشيد اين خاندان را مى‌‏كشت؟ مأمون گفت: آنها را براى بقاء ملک و پادشاهى خود مى‏‌كشت؛ زيرا حكومت و ملک عقيم است. (يعنى فاميل و فرزند نمى‌‏شناسد).

مأمون ادامه داد: سالى همراه پدرم به حجّ رفتم وقتى به مدينه رسيديم، به دربان­‌هايش دستور داد كه هر كس از اهل مكّه و مدينه، از نسل مهاجران و انصار و نيز از بنى هاشم و سائر قبائل قريش وارد شود بايد اصل و نسب و شجره‏‌نامه خود را بيان كند. و هر كس كه وارد مى‏‌شد مى‌‏گفت: من فلانى، فرزند فلانى، فرزند فلانى هستم، و نسب خود را ذكر مى‏‌كرد تا به جدّ اعلاى خود كه هاشمى يا قرشى يا از مهاجر و يا انصار بود برسد. و هارون نيز از دويست دينار تا پنج هزار دينار به اندازه شرافت او و سابقه پدرانش در هجرت (و خدمت به اسلام) به او صله و انعام مى‌‏داد، من نيز روزى در مجلس حاضر بودم كه فضل بن ربيع داخل‏ شد و گفت: يا أمير المؤمنين! در پشت درب مردى ايستاده است و ادّعا مى‏‌كند كه موسى بن جعفر بن محمّد بن علىّ بن حسين بن علىّ بن أبى طالب (علیه السلام) است. هارون به محض شنيدن اين مطلب به من و امين و مؤتمن و ساير فرماندهان رو كرد و گفت: خود را «ضبط و ربط» كنيد سپس به دربانى كه اجازه ورود مى‌‏داد گفت: به او اجازه ورود بده و مواظب باش بر غير جايگاه مخصوص من ننشيند.

در اين هنگام شيخى بر ما وارد شد كه از كثرت شب‌‏زنده‌‏دارى چهره‌‏اش زرد و متورم شده و عبادت، او را ضعيف و لاغر كرده بود، … و سجود، صورت و بينى‏اش را مجروح ساخته بود، وقتى هارون را ديد، خواست از روى حیوانى كه بر آن سوار بود پیاده شود که هارون در اين موقع فرياد زد: نه به خدا سوگند بايد روى فرش (يا تخت) من بنشينى و مأموران نگذاشتند او پياده شود. ما همگى با اجلال و احترام و بزرگداشت به او مى‌‏نگريستيم، او همين طور، سوار بر الاغ به جلو مى‏‌آمد تا به بساط و جايگاه مخصوص رسيد، دربان ها و فرماندهان همگى دور او حلقه زده بودند، در اين موقع‏ پياده شد و هارون الرشيد تا انتهاى جايگاه جلو آمده، او را استقبال كرد و صورت و چشمان او را بوسيد و با خود به صدر مجلس برد و همان جا نزد خود نشاند و با او شروع به صحبت كرد. در خلال صحبت كاملا رو به سوى او مى‏‌نمود و در باره اوضاع و احوال وى از او مطالبى مى‌‏پرسيد.

سپس سؤال كرد: يا أبا الحسن، افراد تحت تكفّل شما چند نفر هستند؟

حضرت فرمود: بيش از پانصد نفر. هارون سؤال كرد: همگى اولاد شما هستند؟! فرمود: نه، بيشترشان غلام و حشم هستند. ولى در مورد فرزند (كه سؤال كرديد) بيش از سى فرزند دارم. فلان قدر پسر و فلان قدر دختر. هارون گفت: چرا دخترها را به عموزادگان و ساير افراد مناسب آنها، تزويج نمى‏‌كنيد؟ حضرت فرمود: دستم خالى است. هارون گفت: وضع زمين چطور است؟ فرمود: بعضى از اوقات محصول دارد و بعضى از اوقات ندارد. هارون پرسيد: آيا مقروض هستيد؟ فرمود: بله. گفت: چقدر؟ فرمود: حدود ده هزار دينار. هارون گفت: اى عموزاده! من آن­‌قدر به شما مال خواهم داد كه بتوانى براى پسران و دختران عروسى بگيرى و قرضت را بدهى و زمينت را آباد كنى. حضرت فرمود: اى عموزاده! اميدوارم خويشاوندان نيز حقّ خويش و قومى را در مورد شما به جا آورند، و خداوند اين نيّت پاک شما را جزاى خير دهد! اين خويشاوندى ما و شما، كاملا گرم و صميمى و مستحكم است، نسب ما يكى است، عبّاس عموى پيغمبر است و با پدر آن حضرت همچون دو تنه درخت هستند كه از ريشه به هم متّصل هستند، و نيز عموى علىّ بن أبى طالب است و با پدر آن حضرت همچون دو تنه درخت هستند كه از ريشه به هم چسبيده‏‌اند و اميدوارم خداوند از اين كارى كه مى‏‌خواهى بكنى منصرفت نكند و حال آن‌­كه بسط يد و قدرت به شما داده، و شما را از خانواده و أصل و نسبى اصيل و بزرگوار قرار داده است هارون گفت: با كمال افتخار، اين كار را خواهم كرد.

سپس امام کاظم (علیه السلام) فرمود: يا أمير المؤمنين! خداوند بر واليان و حاكمان واجب فرموده است كه به داد فقراء برسند، قرض بدهكاران را پرداخت نمايند، برهنگان را بپوشانند و به زندانيان و اسيران نيكى كنند و شما بهترين و مناسب‌‏ترين كسى هستيد كه مى‌‏تواند اين كارها را انجام دهد. هارون گفت: همين طور رفتار خواهم‏ نمود يا ابا الحسن، سپس حضرت برخاست، و هارون نيز به احترام او ب­پاخاست و صورت و چشم­‌هايش را بوسيد، سپس به من و امين و مؤتمن رو كرد و گفت: اى عبد اللَّه و اى محمّد و اى ابراهيم، پيشاپيش عمو و سرورتان حركت كنيد. براى او ركاب بگيريد، لباس ايشان را مرتّب كنيد و تا منزل، ايشان را بدرقه كنيد.

بعد موسى بن جعفر (علیهما السلام) پنهانى به من بشارت داد كه خليفه خواهم شد و گفت: وقتى كارها را به دست گرفتى به فرزندان من نيكى كن، سپس (به نزد هارون) بازگشتيم،- و من در بين برادرانم، نسبت به پدرم از همه جسورتر و جرى‏تر بودم- وقتى مجلس خلوت شد گفتم: يا أمير المؤمنين! اين مرد كه بود كه آن­‌قدر به او عزّت و احترام گذاشتى، در مقابل او از جا برخاستى و به استقبالش رفتى، او را در بالاى مجلس نشاندى و خود پايين‌‏تر نشستى و به ما دستور دادى برايش ركاب بگيريم؟ گفت: او امام مردم و حجّت خدا بر خلقش و خليفه‌‏اش در بين بندگانش است، گفتم: مگر اين صفات منحصراً در تو و براى تو نيست؟

گفت: من در ظاهر و از روى قهر و غلبه امام مردم هستم و موسى بن جعفر (علیهما السلام) امام حقّ است. به خدا سوگند- پسرم- او از من و از همه مردم به جانشينى حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) سزاوارتر است، و قسم به خدا كه اگر تو نيز بخواهى حكومت را از من بگيرى، گردنت را مى‌‏زنم؛ زيرا حكومت و پادشاهى عقيم است (و فرزند و غير فرزند نمى‏‌شناسد) و زمانى كه (هارون) تصميم گرفت از مدينه به مكّه برود، دستور داد دويست دينار در كيسه‏اى سياه بريزند و سپس به فضل بن ربيع گفت: اين پول را به نزد موسى بن جعفر (علیهما السلام) ببر و به او بگو: أمير المؤمنين مى‏‌گويد: فعلا دستمان تنگ است و بعداً، صله و احسان ما به شما خواهد رسيد.

من به او اعتراض كردم و گفتم: يا أمير المؤمنين! به فرزندان مهاجران و أنصار و ساير قريش و بنى هاشم و كسانى كه اصلا حسب و نسبشان را نمى‏‌شناسى، پنج هزار دينار و كمتر انعام مى‌‏دهى و به موسى بن جعفر (علیهما السلام) كه اين طور عزّت و احترام گذاشتى دويست دينار- كه كمترين انعام شما بوده است- مى‌‏دهى؟! هارون گفت: خفه شو! بى‌‏مادر! اگر آنچه را برايش ضمانت كردم به او بدهم، ديگر هيچ تضمينى وجود ندارد كه فردا با صد هزار شمشير (زن) از شيعيان و دوستانش رودرروى من نايستد و فقر اين مرد و خانواده‌‏اش براى من و شما اطمينان‌‏آورتر از بسط يد و توانمندى آنان است.[1]

 


[1]. صدوق، عيون أخبار الرضا (ع)، مترجم، مستفيد، حميد رضا – غفارى‏، على اكبر، ج‏1، ص 176-183.