searchicon

کپی شد

امام سجاد (زین العابدین) (علیه السلام) در شهر شام

پس از مناظره و کشمکش لفظی بین ابن زیاد از یک طرف و امام سجاد و حضرت زینب (علیهما السّلام) از طرف دیگر، ابن زیاد شخصى را به نام «محفر بن ثعلبه» به اتفاق «شمر بن ذى الجوشن» خواند و به آنها دستور داد تا اهل بیت و بار و سرها را به شام ببرد. وقتی آنها به شهر دمشق رسیدند، محفر بن ثعلبه بر در خانه یزید ایستاد و فریاد زد: من سر احمق ترین مردم و پست ترین آنها را آورده‏ام! یزید گفت:‏ مادر محفر احمق و پست زائیده. (باید چنین گفت) او (حسین (علیه السّلام)) ظالم و قاطع رحم بود؛ (مقصود یزید این بود که حسین منزه از آن صفت است که نماینده به زبان آورد و یزید آن را به وى برگردانید. ولی حسین (علیه السّلام) را نسبت به خود که یزید باشد، ظالم و قاطع رحم و منکر خویشى دانست). آنگاه بر یزید وارد شده، سر را نزد وى بر زمین نهادند و خبر واقعه را شرح دادند.

بعد از گفت و گوهایی که در این مجلس گذشت، یزید دستور داد تا على بن حسین (علیهما السّلام)را با همان غل و زنجیر وارد کنند. امام فرمود: اگر پیامبر (صلّی الله علیه و آله) ما را با این غل و زنجیر مى دید، آزاد و رهایمان مى کرد. یزید گفت: راست می گوئى؛ لذا دستور داد که او را نزدیک بیاورند و غل و زنجیر را بردارند. وقتی نزدیک شد، یزید گفت: هان اى على بن حسین! پدرت کسى بود که خویشى مرا منکر شد و رحم را قطع و حق مرا پایمال و با من در سلطنت به منازعه پرداخت. خداوند هم آنچه مى دانى نسبت به او کرد. على (بن حسین (علیهما السّلام)) گفت: «هیچ مصیبتى نه در زمین و نه در جسم و جانتان به شما نرسد، مگر آن كه پیش از آنكه آن را پدید آوریم، در لوحى ثبت است. همانا این امر بر خداوند آسان است؛[1] تا بر آنچه از دست دادید، تأسف نخورید و به آنچه به شما داده شد، (سرمستانه) شادمانى نكنید و خداوند هیچ متكبر فخرفروشى را دوست ندارد».[2] یزید گفت: «و آنچه از مصیبت به شما رسد، پس به خاطر دست آورد خودتان است و او از بسیارى (گناهانتان) در مى گذرد».[3] پس از آن ساکت شد و دستور داد او و تمام خانواده را در یک خانه جدا گانه منزل بدهند. یزید شام و ناهار نمی خورد، مگر با على بن حسین (علیهما السّلام).

پس از مدتى، یزید بر دشمنى و کینه و بدگوئى مردم (به سبب قتل حسین (علیه السّلام)) آگاه شد و فهمید که او را لعن و دشنام می گویند. لذا از قتل آن حضرت سخت پشیمان شد. آن‌گاه گفت: چه مى شد اگر من آزار او را تحمل مى کردم و حسین (علیه السّلام) را با خود در کاخ خود منزل و منزلت داده، به او اختیار حکم را مى دادم. اگر در حکومت من تزلزل یا توهین هم بود، حق رسول الله (صلّی الله علیه و آله) را حفظ و رعایت کرده، خویشى او را محترم مى داشتم. خداوند فرزند مرجانه را لعنت کند.

پس خانواده امام حسین (علیه السّلام) را سوى مدینه روان کرد. او برای این کار، به نعمان بن بشیر دستور داد که وسایل سفر آنها را فراهم و مردى امین از اهل شام را با آنها روانه کند و عده ای سوار هم همراه آنها باشند. آن‌گاه على (زین العابدین) (علیه السّلام) را خواند و با او وداع کرد و گفت: خداوند ابن مرجانه را لعنت کند. به خدا سوگند اگر من در قبال او (حسین) بودم، هر پیشنهادى که مى کرد، مى پذیرفتم و مرگ را از او، آن هم با تمام قواى خود دور مى کردم و لو این‌که به مرگ بعضى از فرزندانم کشیده شود. ولى خداوند آن کار را چنین مقدر کرده که تو دیدى. اى فرزندم (خطاب به على بن الحسین) هر کارى که دارى به‌من بنویس.[4]

[1]. حدید، 22.

[2]. همان، 23.

[3]. شوری، 30.

[4]. ابن اثير، على بن ابى الكرم، الكامل في التاريخ، ج 11، ص 197؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، تحقيق: عطا، محمد عبد القادر، ج 10، ص 488.