Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

نخستین قیام پس از شهادت امام حسین(علیه السلام)

قیام توابین نخستين عكس العمل همگانی بود که در ارتباط با حادثه كربلا، توسّط مردم كوفه شكل گرفت؛ چرا كه از يک سو، در كوفه شيعيان فراوانى زندگى مى‌كردند كه به اميرمؤمنان و امام حسين(عليهما السلام) علاقمند بودند و از سوى ديگر، آنان با نامه‌هاى خود، آن حضرت را به عراق دعوت كردند، و سپس از يارى او سرباز زدند و در واقع اباعبدالله الحسين(عليه السلام) و يارانش را تسليم دشمن كردند و از سوى سوم، جمعى از همين مردم در آن حادثه هولناک مشاركت داشتند.

پس از ماجراى كربلا، شيعيان كوفه خود را بيش از ديگران مستحق ملامت مى دانستند و از عدم نصرت فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) احساس گناه و شرمسارى شديدى مى كردند. آنان براى جبران اين خطاى بزرگ، در پى قيام و شورش برآمدند، تا بتوانند اين لكّه ننگ را از دامان خود شست‌وشو دهند.

به همين منظور گروهى از شيعيان به نزد بزرگان شيعه در كوفه كه عبارت بودند از: سليمان بن صرد خزاعى، مسيّب بن نجبه فزارى، عبدالله بن سعد بن نُفَيل أزدى، عبدالله بن وال تميمى و رِفاعة بن شدّاد بَجَلى رفتند و همگى در منزل سليمان اجتماع كردند.

نخست، مسيّب بن نجبه شروع به سخن كرد و پس از بيان مقدّمه‌اى گفت: «… ما در ارتباط با امتحانى كه خداوند ما را در مورد خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرد، دروغگو از آب درآمديم و از اين امتحان سرشكسته خارج شديم. نامه‌ها و فرستادگان آن حضرت پيش از آن به ما رسيد و حجّت بر ما تمام كرده، و بارها، چه پنهان و چه آشكارا، از ما يارى خواسته بود؛ ولى ما از جانمان درباره او دريغ ورزيديم. او در نزديكى ما به شهادت رسيد، ولى ما نه با دستانمان و نه با زبان و نه با اموال و عشيره خود او را كمك نكرديم. اكنون ما در پيشگاه خدا و پيامبرمان چه عذرى داريم؟!»

سپس ادامه داد: «لا وَاللهِ لا عُذْرَ دُونَ أَنْ تَقْتُلُوا قاتِلَهُ وَ الْمُوالِينَ عَلَيْهِ، أَوْ تُقْتَلُوا فِي طَلَبِ ذلِكَ، فَعَسى رَبُّنا يَرْضى عَنّا عِنْدَ ذلِكَ»؛ (نه به خدا سوگند! چاره اى نيست جز آن كه قاتلان آن حضرت و همراهان آنان را به كيفر رسانيد و يا در اين راه كشته شويد؛ شايد با اين كار خداوند از ما خشنود شود.

پس از وى رفاعة بن شدّاد و آن‌گاه عبدالله بن سعد رشته سخن را به دست گرفتند و پيشنهاد كردند رهبرى اين گروه را سليمان بن صرد كه صحابى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و مرد مطمئن و شايسته اى است بر عهده گيرد.

پس از آن سليمان شروع به سخن كرد و پس از مقدّماتى گفت: «… ما منتظر ورود خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوديم، به آنان وعده يارى داديم و او را براى آمدن به عراق تشويق كرديم، ولى هنگامى كه آنان به سوى ما آمدند، سستى كرده و ناتوانى به خرج داديم و منتظر (حوادث) نشستيم، تا آن‌جا كه فرزند پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) و پاره تن او در ميان ما كشته شد. هر چه فرياد كمک‌خواهى سر داد، به كمكش نشتافتيم؛ فاسقان او را هدف تير و نيزه قرار دادند، آهنگ كشتن او كردند و به وى يورش بردند، ولى ما كارى انجام نداديم».

آن‌گاه افزود: «أَلا إِنْهَضُوا، فَقَدْ سَخَطَ عَلَيْكُمْ رَبُّكُمْ، وَ لا تَرْجِعُوا إِلَى الْحَلائِلِ وَ الاَبْناءِ حَتّى يَرْضَى اللهُ، وَاللهِ ما أَظُنُّهُ راضِياً دُونَ أَنْ تُناجِزُوا مَنْ قَتَلَهُ»؛ برخيزيد و قيام كنيد! چرا كه خداوند بر شما خشمگين شده‌است، به سوى همسران و فرزندانتان باز نگرديد، تا آن‌گاه كه خداوند از شما راضى شود. به خدا سوگند! گمان نمى‌كنم خدا از شما راضى شود مگر آن كه با قاتلان آن حضرت نبرد كنيد و از آنان انتقام بگيريد.

سپس ادامه داد: «از مرگ نترسيد؛ چرا كه هر كس از مرگ بترسد ذليل خواهد شد و همانند قوم بنى‌اسرائيل باشيد (كه به خاطر نافرمانى خداوند) پيامبرشان (موسى(عليه السلام)) به آن‌ها گفت: «إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ»؛ (شما به خويشتن ستم كرديد) و ادامه داد: «فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»؛ پس توبه كنيد و به سوى خالق خود بازگرديد و تن به كشتن دهيد.[1]

سليمان با سخنانى ديگر، مردم را براى قيام آماده كرد. پس از او خالد بن سعد بن نُفيل گفت: «به خدا سوگند! اگر من بدانم تنها به كشتن خود، مى‌توانم از گناهم نجات يابم و پروردگارم را خشنود سازم، حتماً چنين كارى خواهم كرد و تمام اموالم ـ به جز اسلحه خود را كه مى‌خواهم با آن بجنگم ـ براى نبرد با فاسقان، در اختيار مسلمانان قرار مى‌دهم». به دنبال این سخنان مقدمات این حرکت تاریخی پایه‌ریزی و حتمی گردید. [2]

 

[1]. بقره، 54.

[2]. ابن اثیر، علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 176.