کپی شد
حرکت سپاه اسلام به سوی مکه
وقتى پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) آهنگ مكه كرد، بعضىها مىگفتند: «قصد قريش دارد». بعضى مىگفتند. آهنگ هوازن دارد.» بعضى مىگفتند: «سوى ثقيف مىرود.» و پيامبر عدهای را پيش بعضى قبايل فرستاد كه نيامدند و پرچم نبسته بود تا به قديد رسيد و بنى سليم با اسب و سلاح كامل آمدند. عيينه با تنى چند از ياران خويش در عرج به پيامبر پيوسته بود. و اقرع بن حابس در سقيا به وى پيوست. عيينه به پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى پيامبر خدا، نه ابزار جنگ دارى، نه جامه احرام، قصد كجا دارى؟» پيامبر گفت: «هر جا خدا بخواهد». آنگاه آنحضرت دعا كرد كه خدا خبرها را از قرشيان بازدارد. عباس عموی آنحضرت در سقيا به او رسيده بود و مخزمة بن نوفل در نيق العقاب پيش وى رفته بود و چون در مر الظهران فرود آمد ابوسفيان بن حرب به همراهى حكيم بن حزام برون آمدهبود.
ابن عباس میگويد: وقتى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مدينه آمده بود و به مر الظهران فرود آمد عباس گفت: «به خدا اگر پيامبر ناگهان بر قریشيان درآيد و به زور وارد مكه شود قریشيان براى هميشه نابود مىشوند». و بر استر سپيد پيامبر نشست و با خود گفت: «سوى اراكستان روم شايد هيزمكشى يا شيردوشى يا كسى را بيابم كه به سوى مكه رود و قریشيان را از آمدن پيامبر خبر دهد كه بيايند و از او امان گيرند» میگويد: رفتم و در ميان اراکها مىگشتم كه كسى را بجويم. ناگهان صداى ابو سفيان بن حرب و بديل بن ورقا را شنيدم كه به جستوجوى خبر درباره پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) بیرون شده بودند و شنيدم كه بدیل مىگفت: «به خدا هرگز چنين آتشى نديدهام به خدا اين قوم خزاعه است كه از جنگ به هيجان آمدهاند.» ابو سفيان گفت: «به خدا خزاعه از اين كمتر و ناچيزتر هستند.» و چون صداى او را شناختم گفتم: «اى ابو حنظله» ابو سفيان گفت: «ابو الفضلى؟» گفتم: «آرى». گفت: «پدر و مادرم فدايت، چه خبر دارى؟» گفتم: «اينک پيامبر خداوند است كه با ده هزار مسلمان آمده كه تاب مقاومت وى را نداريد». گفت: «مىگويى چه كنم؟» گفتم: «پشت سر من بر اين استر سوار شو تا از پيامبر براى تو امان بگيرم كه به خدا اگر بر تو دست يابد گردنت میزند». میگويد: ابو سفيان پشت سر من سوار شد و من استر پيامبر را دوانيدم تا پيش وى رويم.
در راه كه به آتش مسلمانان مىرسيديم در من مىنگريستند و مىگفتند: «عموى پيامبر بر استر پيامبر مىرود!»
و چون به آتش عمر بن خطاب رسيديم گفت: «اين ابو سفيان است ستايش خدايى را كه ترا بىپيمان و قرارداد به دست من انداخت». وى به سوى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) دويد، و من نيز استر را كه با ابو سفيان بر آن سوار بوديم دوانيدم تا به در خيمه رسيديم، و با عمر در يک وقت پيش پيامبر رفتيم و او گفت: «اى پيامبر خدا، اينک ابو سفيان دشمن خداست كه بىقرارداد و پيمان به دست تو افتاده بگذار تا گردنش بزنم». گفتم: «اى پيامبر خدا من او را پناه دادهام» آنگاه نزديک پيامبر نشستم و سر او را گرفتم و گفتم: «به خدا هيچكس جز من با وى آهستهگويى نكند.» و چون عمر در باره ابو سفيان سخن بسيار كرد گفتم: «اى عمر، آرام باش، به خدا اين همه اصرار از آن مىكنى كه وى يكى از بنى عبدمناف است اگر از بنى عدى بن كعب بود چنين نمىگفتى». عمر گفت: «اى عباس آرام باش، به خدا وقتى مسلمان شدى از اسلام تو چندان شاد شدم كه اگر پدرم، خطاب، اسلام آورده بود چنان شاد نمىشدم، براى آنكه مىدانستم پيامبر از اسلام تو بيشتر از اسلام آوردن خطاب شاد مىشود». پيامبر گفت: «برو، به او امان داديم تا صبحگاه فردا او را بيارى.» عباس، ابوسفيان را به منزل خويش برد و صبحگاه او را پيش پيامبر آورد كه چون او را ديد گفت: «اى ابو سفيان، هنگام آن نرسيده كه بدانى خدايى جز خداى يگانه نيست؟» ابوسفيان گفت: «پدر و مادرم فداى تو باد، چه خويشاوند دوست و بردبار و بزرگوارى، به خدا اگر خدايى جز خداى يگانه بود كارى براى من ساخته بود». پيامبر گفت: «آيا وقت آن نرسيده كه بدانى كه من پيامبر خدا هستم؟» گفت: «پدر و مادرم فداى تو باد، از اين قضيه چيزى در دلم افتاده است.» عباس میگويد: به او گفتم: «زودتر از آنکه گردنت را بزنند شهادت حق بگو.» و او نیز كلمه شهادت را گفت.[1]
[1]. طبری، محمد بن جریر، تاريخالطبري/ترجمه، ج 3، ص 1180 – 1183.