کپی شد

مذاکره قریش و مسلمانان برای صلح

در محدوده مکه، رسول خدا (صلى الله علیه و آله) هم‌پیمانانى از قبیله خزاعه داشت که در طول جنگ‌هایش با قریش، بهره فراوان اطلاعاتى از آنان گرفته بود.[1] یکى از رهبران آنان بدیل بن ورقاء خزاعى بود که در ایام استقرار رسول خدا (صلى الله علیه و آله) در حدیبیه، تماس‌هایى با آن حضرت داشت.

رسول خدا (صلى الله علیه و آله) براى رام کردن قریش و گرفتن اجازه براى انجام عمره، حاضر بود شرایطى را بپذیرد. در این هنگام، بدیل بن ورقاء نزد رسول خدا (صلى الله علیه و آله) آمد. وی گفت: شما در مورد جنگ با قوم خودت که سران عرب هستند، فریفته شده‌اى، به خدا قسم من هیچ‌کس را که آبرویى داشته باشد، همراه تو نمى‌بینم، به‌علاوه آن‌چنان که مى‌بینم شما هیچ‌گونه سلاحى هم ندارید، ما همواره دوست داشته‌ایم که محمد پیروز شود، ولى حالا مى‌‌بینم که قریش با همه افراد و اموال خود به قصد جنگ با شما به منطقه بلدح بیرون آمده‌‌اند و همه دام‌هاى خود را هم همراه آورده‌اند، و در مورد اطعام لشکر بر یک دیگر پیشى مى‌‌گیرند. هرکس که پیش آن‌ها مى‌آید پرواری‌ها را به خوراکش مى‌دهند، و بدین وسایل خود را براى جنگ با شما تقویت مى‌‌کنند؛ بنابر این تصمیم خود را بگیرید و درست بیندیشید.

پیامبر (صلی الله علیه و آله)، در پاسخ او فرمود: ما براى جنگ با هیچ‌کس نیامده‌ایم، بلکه آمده‌ایم تا بر این خانه طواف کنیم و هرکس ما را از این کار باز دارد با او جنگ مى‌کنیم، قریش هم قومى هستند که جنگ براى آن‌ها زیان بخش بوده و آن‌ها را به ستوه آورده‌است، حال اگر بخواهند ممکن است براى آن‌ها مهلتى و مدتى معین کنم که در آن مدت در امان باشند، و مردم را به حال خود واگذارند که مردم بیشتر از آن‌ها هستند. اگر کار من در مردم ظاهر شد، قریش مختار هستند که آن‌ها هم کار مردم را بکنند و به آیینى در آیند که مردم در مى‌آیند، و یا جنگ کنند و آن‌ها که مى‌گویند آماده جنگند! به خدا قسم من تا جان در بدن دارم در مورد کار خودم تلاش خواهم‌کرد و خداوند فرمان خود را تنفیذ خواهد فرمود.[2]

بدیل براى انتقال این پیشنهاد به مکه آمد. در آغاز قریش تمایلى به شنیدن اخبار او از سپاه مسلمانان نداشتند، اما به هر روى از وى خواستند تا آن‌چه را شنیده باز گوید. بدیل پیشنهاد صلح موقت را بازگفت.

قریش عروة بن مسعود ثقفی را پیش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند، عروة بن مسعود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد. چون صحبت‌هاى عروة بن مسعود با پیامبر (صلی الله علیه و آله) تمام شد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان جوابى را که به بدیل بن ورقاء داده بودند به او دادند و هم‌چنان براى قریش مهلتى و مدتى معین فرمودند.

عروة بن مسعود سوار شد و به حضور قریش آمد، و گفت: من به دربار پادشاهان رفته‌‌ام، پیش خسرو و هرقل و نجاشى بوده‌‌ام و به خدا قسم هیچ پادشاهى را ندیده‌ ام که میان اطرافیان خود آن‌قدر مورد اطاعت باشد که محمد میان اصحاب خود. به خدا قسم یاران محمد هیچ‌گاه بر او چشم نمى‌دوزند، و صداى خود را در محضر او بلند نمى‌‌کنند، و کافى است که او فقط به کارى اشاره کند تا انجام شود،… . من به دقت ایشان را آزمودم، بدانید که اگر شمشیر بخواهید به خوبى از عهده برمى‌‌آیند و همان را به شما خواهند داد، من مردمى ‌دیدم که اگر سالارشان را از کارى منع کنند به هیچ چیز که بر سر آن‌ها بیاید اهمیت نمى‌‌دهند، و به خدا سوگند همراه محمد مردمى دیدم که هرگز و به هیچ حال او را رها نخواهند کرد، اکنون خود دانید، درست بیندیشید! و بر شما باد که نابخردى نکنید، او اکنون به شما مهلت و مدتى داده‌است و شما هم به او مهلت دهید، و آن‌چه را پیشنهاد کرده‌است بپذیرید که من خیرخواه شمایم، وانگهى مى‌‌ترسم که بر او پیروز نشوید، و او مردى است که به منظور بزرگداشت و تعظیم خانه آمده و با خود قربانى آورده‌است، و مى‌‌خواهد قربانی‌هاى خود را بکشد و بازگردد.

قریش گفتند: اى ابو یعفور در این باره چنین صحبت مکن! اگر کس دیگرى غیر از تو چنین صحبت کند سرزنشش مى‌کردیم، و به هر حال امسال او را از ورود به مکه باز مى‌‌داریم. سال آینده برگردد.[3]

چون مکرز بن حفص بن اخیف آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را دیدند، فرمودند: این مرد فریب کارى است. او هم به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله) آمد و ایشان همان‌گونه که به دیگران پاسخ داده بودند، به او نیز پاسخ دادند. هنگامى‌که مکرز پیش قریش برگشت، پاسخ پیامبر (صلی الله علیه و آله) را به اطلاع آن‌ها رساند.[4]

قریش حُلَیس بن علقمه را که رئیس احابیش بود نزد رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرستادند. حضرت فرمود: او از قومى است که هَدْى (قربانى) را بزرگ داشته و اهل تألّه‌ هستنند، شتران قربانى را پیش فرستید تا آن‌ها را ببیند. قلاده‌‌اى بر گردن شتران نصب شده‌بود که نشان آماده ساختن آنان براى قربانى بود. در پس شتران، مسلمانان به تلبیه گفتن مشغول شدند. او از همان‌جا برگشت و به قریش گفت: او گروهى را دیده که نمى‌‌توان مانع آنها شد، مردمى که آماده طواف بیت شده‌‌اند. او افزود: اى قریش! ما با شما براى سد کردن راه چنین مردمى که براى بزرگداشت خانه خداوند سبحان و اداى حق آن مى‌آیند پیمان نبستیم؛ سپس تهدید کرد: اگر مانع این افراد شوید من با تمامى احابیش به کنارى خواهم رفت. قریش گفتند که این‌ها همه مکر و فریب است. اندکى صبر کن تا ببینیم چه باید کرد.[5]

اما نخستین کسى که پیامبر (صلی الله علیه و آله) پیش قریش فرستادند، خراش بن امیه کعبى بود که بر شتر نر پیامبر (صلی الله علیه و آله)، سوار شد و رفت تا به اشراف قریش بگوید که پیامبر (صلی الله علیه و آله) براى چه منظورى آمده‌اند، و بگوید که ما براى عمره آمده‌ ایم، و همراه ما قربانى است و مى‌خواهیم بر خانه طواف کنیم و از احرام بیرون آییم و برگردیم.

قریش شتر پیامبر را پى کردند و کسى که این‌کار را کرد عکرمة بن ابى جهل بود و مى‌‌خواست خراش بن امیه را هم بکشد، ولى گروهى از خویشان او که آن‌جا بودند مانع شدند، و قریش خراش را آزاد کردند. او با زحمت بسیار خود را به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله) رساند و آن‌چه را که دیده بود به عرض رساند.[6]

پیامبر (صلی الله علیه و آله)، عمر بن خطاب را فرا خواندند، تا پیش قریش روانه‌اش کنند، ولى او در پاسخ گفت: اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من مى‌ترسم که قریش بکشندم، چون قریش دشمنى مرا نسبت به خود دانسته است، و در آن‌جا کسى از بنى عدى هم نیست که مرا حفظ کند. عمر گفت: من شما را به مردى راهنمایى مى‌کنم که در مکه از من گرامى‌تر، و محترم‌تر، و پرخویشاوند است، و او عثمان بن عفان است.[7]

آن حضرت از عثمان خواست نزد قریش رود و بگوید ما براى جنگ نیامده‌ایم، بلکه براى تعظیم خانه خدا آمده و پس از قربانى شترانمان شهر را ترک خواهیم کرد. عثمان در بلدح با قریش برخورد. پیام رسول خدا (صلى الله علیه و آله) را به قریش رساند و از جمله آن‌که جنگ شما را نیز به ستوه آورده و برگزیدگانتان را از بین برده است. قریش گفتند که از همان‌جا بازگرد و به محمد بگو: آنان اجازه نخواهند داد تا او وارد مکه شود.

در این لحظه ابان بن سعید بن عاص از اشراف مکه به او پناه داد و براى حفظ جان او، پشت سر وى سوار اسب شد و او را به مکه آورد. عثمان با تک تک اشراف مکه سخن گفت، اما اقدام عثمان نیز حاصلى در بر نداشت. گفته‌‌اند که عثمان سه روز در مکه براى دعوت قریش به پذیرش صلح ماند.

واقدى نام ده نفر از مهاجرانى را که براى دیدن خانواده خویش به درون شهر رفتند یاد مى‌‌کند.[8] قریش این افراد را به اسارت گرفتند و اجازه بازگشت آنها را به کاروان مسلمانان ندادند.[9]

 

[1]. ابن هشام، عبدالملک بن هشام، السیرة النبویه، ج ۳، ص ۳۱۲.

[2]. واقدی، محمد بن عمر، المغازى، ج ۲، ص ۵۹۴؛ السیرة النبویه، ج ۳، ص ۳۰۹؛ در مصدر اخیر آمده است که رسول خدا (صلى الله علیه و آله) این مطالب را به بشر[ یا: بُسْر] بن سفیان کعبى فرمود؛ صالحی شامی، محمد بن یوسف، سبل الهدى والرشاد، ج ۵، ص ۶۲.

[3]. مغازى تاریخ جنگهاى پیامبر(ص)، ترجمه: مهدوى دامغانى، محمود، ص۴۵۴.

[4]. همان، ص۴۵۵.

[5]. المغازى، ج ۲، ص ۶۰۰- ۵۹۹؛ ، ابن سعد، محمد بن سعد، الطبقات الکبرى، ج ۲، ص ۹۶؛ السیرة النبویه، ج ۳، ص ۳۱۲؛ سبل الهدى والرشاد، ج ۵، ص ۷۶- ۷۵.

[6]. المغازى، ترجمه، ص۴۵۵-۴۵۶.

[7]. همان، ص۴۵۶.

[8]. همان، ص۴۵۵-۴۵۶.

[9]. سایت اهل البیت.