کپی شد
نقش دالگورکی در ایجاد فرقه بابیه
«کینیاز دالگورکی»؛ دیپلمات، سناتور و جاسوس روسی است، که از سوی پادشاهی روسیه تزار در کشور ایران و سپس عراق، مشغول بهکار بوده و موفق شدهبود، در بین شیعیان ایران و عراق، فرقه ضاله بابیت و بهائیت را بنیان گذارد. در این نوشتار، به گوشهای از خاطرات این جاسوس زبردست،[1] در ایجاد فرقه بابیه پرداختهمیشود:
«دالکورگی» در خاطرات خود میگوید:
در ژانویه ۱۸۳۴ میلادی (برابر با دیماه ۱۲۱۲ شمسی) به عنوان مترجمِ سفارت روس، وارد تهران شدم. برای تکمیل زبان فارسی، به زبان عربی محتاج بودم؛ بدین منظور توسط منشی سفارت، با شخصی به نام «شیخ محمد» که از طلبههای مازندرانی بود، آشنا شدم و با پرداخت ماهیانه یک تومان به ایشان، جامع المقدمات، نصاب الصبیان، علم قرائت و تاریخ ایران را نزد او فرا گرفتم، تا اینکه آمادگی فراگیری فقه و اصول نیز در من پیدا شد.
وی میگوید: بعد از این که توانستم، خودم را در دل «شیخ محمد» جا بزنم، تظاهر به «اسلام آوردن» کردم و به دست او علی الظاهر مسلمان شدم و او نیز برادرزاده خود را که سرپرست او بود، به عقد من درآورد. شیخ محمد تلاش کرد، تا تمام علم خود را یکجا به من بیاموزد؛ لذا کتابهای مطوّل، شمسیّه، تحریر اقلیدس، خلاصة الحساب، شفای بوعلی سینا، شرح نفیس، قوانین در علم اصول و نیز هر چه از علم منطق و کلام میدانست، به من آموخت، تا این که موفق شدم، در طیّ چهار سال یک مجتهد کوچک و خوشگفتار شوم.
وی در ادامه میگوید: وقتی رابطه من با شیخ محمد بسیار نزدیک شد، ایشان بعضی شبها، مرا نزد استاد خود «حکیم احمد گیلانی» میبرد و من در حلقات درس او نیز شرکت میکردم، که البته ایشان به اسلام آوردن من ایمان نداشت. در آن جلسات متوجه شدم «میرزا آقاخان نوری» که از اهالی «نور» در استان مازندران بود، به همراه بستگانش؛ یعنی «میرزا رضا قلی، میرزا حسینعلی بهاء و برادرش یحیی» نیز از مریدان سرسخت حکیم گیلانی بودند. وقتی با «حسینعلی بهاء و برادرش یحیی» صمیمی گشتم، آنها مرا از اخبار و اسرار و خبرهای حکومتی مطلع میکردند و من نیز در عوض، وسایل مورد نیاز آنها را فراهم میکردم، تا این که از طریق «حسینعلی بهاء» مطلع شدم، نخست وزیر (میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی) به خانه «حکیم احمد گیلانی» آمده و متوجه شدم که آنها سعی در کنار زدن «محمدشاه» دارند. به هر شکلی که بود، این خبر را به گوش «محمدشاه» رساندم و خود را از مقربان او کردم. نخست وزیر توسط محمدشاه، و حکیم احمد گیلانی -با تحریک و سکههای من- توسط شاگرد و مریدش حسینعلی بهاء، به قتل رسانده شدند. بعد از این حکایت، محمدشاه، میرزا آقا خان نوری را که از دوستان ما و مریدان حکیم بود، به عنوان وزیر جنگ منصوب کرد.
از آنجا که اوضاع سیاسی عتبات عالیات، که مرکز سیاست ایران و هند بود، مهمتر بود و من تصمیم داشتم آنجا را در اختیار خود بگیرم؛ لذا به بهانه فراگیری فقه و اصول و رسیدن به درجه اجتهاد و با اجازه امپراتوری روس، در لباس روحانیت و با نام مستعار «شیخ عیسی لنکرانی» و با حقوق کافی وارد عراق شدم و خانه مناسبی را اجاره کردم و در درس «سید کاظم رشتی» شرکت کردم. من با دقت مشغول درس خواندن شدم و بعد از مدتی مورد توجه استاد قرار گرفتم و طلبههای شیخی نیز برای من احترام بسیار قائل میشدند.
در کنار خانه من، خانه «سید علی محمد شیرازی» بود، که وضع مالی او نسبت به دیگر طلبهها بهتر بود. او اهل قلیان، بسیار باهوش، بیقید و در عین حال فرصتطلب و سست اعتقاد بود و به طلسم، دعا، ریاضت، جفر و مانند آن عقیده داشت.
سید علی محمد، شبهای جمعه بر سر قلیان خود «حشیش» میگذاشت و مصرف میکرد و به من تعارف نمیکرد و معتقد بود به واسطه مصرف آن، مطالب دقیق و اسرار برایش آشکار و هنگام مطالعه، بینهایت دقیق میشود. او به سبب مصرف حشیش «بیحال، بیرغبت نسبت به درس و پرخنده» شده و به دلیل ریاضتهای نابجا «حالت تکبر، ریاست و جاهطلبی» پیدا کرده بود؛ لذا تصمیم گرفتم، علاوه بر تفرقهای که شیخیه در عالم تشیع ایجاد کرده بودند، انشعاب و تفرقه دیگری در عالم تشیع و به دست او قرار دهم؛ لذا او را بسیار احترام میگذاشتم و با «جناب سید» او را خطاب قرار میدادم. شبی از شبها که سید، قلیان حشیش کشیده بود و حالش مناسب نبود، فرصت را مناسب دیدم تا انشعابی تازه در تشیع ایجاد کنم؛ لذا با حال خشوع و خضوع به او گفتم: «صاحب الامر بر من لطف و مرحمت بفرما! بر من پوشیده نیست که تو اویی و او تویی». او در ابتدا به شدت انکار میکرد، که «مهدی موعود» است؛ اما از آنجا که وی مهره مناسبی برای این هدف بود، آن قدر در گوش او خواندم و به وی تلقین کردم، تا به این کار تمایل پیدا کرد. روزی از او خواستم، تفسیری برای سوره «نبأ» بنویسد، او نیز قلیان حشیشی کشید و با سرعت شروع به نوشتن تفسیر کرد. در این بین، او را تحریک میکردم، که در نوشتههایش، خود را «باب علم» معرفی کند و من نیز مطالب او را اصلاح و بعض از آنها را خط میزدم و سید که حال مطالعه دوباره آنها را نداشت، از چشم او مخفی میماند.
من از سید خواستم تا قیام کند و خود را «مهدی موعود» معرفی کند و من با تمام توان مالی و سیاسی از او حمایت میکنم. او گرچه در ابتدا از ابراز آن ترس و وحشت داشت، اما من با دادن مشروب به او و با تحریکات زیاد، او را به این کار متمایل کردم. سید بعد از تشویقهای مکرر من، به بصره و از آنجا به ایران بازگشت و ادعای خود را مبنی بر «بابیت» علنی کرد و من هم فوراً در عتبات، شایع کردم که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، که همان علیمحمد شیرازی بوده و مردم او را نمیشناختند، قیام کرده است.
من بعد از مدتی به مقام سفارت روس در ایران رسیدم و بعد از این بود که ارتباطم با «حسینعلی میرزا و برادرش یحیی» بیشتر شد و همیشه در صدد بودم مکانی را برای ایام عزاداری در ایران برپا کنم، تا در سایه آن به اهداف خود برسم. سید علیمحمد بعد از ابراز «بابیت»، دستگیر و زندانی شد و سپس از شیراز اخراج و به سمت اصفهان، سپس تهران و بعد ماکو روانه شد و خانواده و خویشان وی، از اولین کسانی بودند، که با او مخالفت کردند. من به همراه «حسینعلی میرزا و برادرش یحیی» در کشور سروصدا به پا کردیم، که حکومت، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دستگیر کرده است. بعد از مدتی احساس کردیم، وجود سید برای ما خطرناک شده است و امکان دارد همه چیز را لو دهد؛ لذا با طرح توطئهای، زمینه اعدام او را فراهم کردیم تا این که او را در تبریز اعدام کردند.
بعد از ترور نافرجام ناصرالدین شاه، حسینعلی بهاء به جرم «بابی بودن» دستگیر و زندانی شد، اما با حمایتهای من آزاد و به سمت بغداد روانه شد. من از او خواستم که در بغداد، برادرش؛ میرزا یحیی، را در پس پرده گذاشته، وی را به عنوان «من یظهره الله» بخواند و نگذارد با کسی طرف مکالمه شود و خودش متولی امور او شود، و مبلغ زیادی به آنها پول دادم شاید بتوانم کاری صورت دهم، اما از آنجا که «حسینعلی بهاء»، پیرمرد، و از علم و اطلاع کافی برخوردار نبود، نتوانست هدف مرا عملی سازد.
دالگورکی در خاطرات خود اعتراف میکند: (وی و یارانش) برای این که بتوانند پیروان بابیت را افزایش دهند، افرادی را که جایی برای سکونت نداشتند یا آواره بودند، جمع و با دادن کمک مالی آنها را جذب بابیت میکردند. البته آنها از روشهای دیگری نیز استفاده میکردند. وضع بر همین منوال بود، تا این که به تحریک دولت انگلیس، بین دو برادر؛ یعنی حسینعلی بهاء و میرزا یحیی، بر سر جانشینی باب، اختلاف افتاد و میرزا یحیی به قبرس رفت و خود را «صبح ازل» معرفی کرد و حسینعلی بهاء به عکا رفت و خود را «بهاء الله» معرفی کرد.
وی در ادامه مینویسد: از آن جا که رقیب ما؛ یعنی دولت انگلیس، سعی داشت «میرزا یحیی» را که داشت اسرار ما را فاش میکرد و تمام زحمات ما را به باد میداد، به عنوان جانشین باب معرفی کند، ما هم تصمیم گرفتیم «بابیت» را به «بهائیت» تبدیل کنیم و بهاءالله، خود را «من یظهره الله» معرفی کرد. دالکورگی در آخر مینویسد: «در دین اسلام اختلافات جدیدی ایجاد نمودم، تا ببینم آنها خود با این دکان و دین جدید چه خواهند کرد».[2]
بعد از این بود که با تبلیغات فراوان و با شیوههای مختلف، پیروان بهائی در ایران و سایر بلاد، افزایش پیدا کردند و اینگونه آئین بابیت و سپس بهائیت، به دست یک جاسوس در ایران و دیگر کشورها ایجاد شد، که تا به امروز هم، اثرات سوء آن مشاهده میشود.
[1]. این خاطرات در کتاب «تاریخ کینیاز دالگورکی» به چاپ رسیده و توسط اتحاد جماهیر شوروی سابق، در مجله «الشرق»، برای اولین بار منتشر شده است.
[2]. دالگورکی، کینیاز، تاریخ کینیاز دالگورکی، به کوشش: مرعشی، سید ابوالقاسم، ص 5 – 44؛ همچنین ر.ک: هاشمیرفسنجانی، علی اکبر، امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار، ص 274 – 280؛ چیت سازیان، محمد رضا، «نقش روسیه و انگلیس در فتنه باب»، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران؛ سعیدی، زهرا، «قداست زدایی از بهائیت؛ زمینه ساز قتل امیرکبیر»، مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی.
Ivanov, M.S., Antifeodal’nye vosstaniya v Irane v seredine XIX v, Moscow, 1982, P: 212 – 213.