Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

‏سفر ذو القرنین به ظلمات

از دیر باز انسان ها بر آن بوده اند که به عمر جاودانه ای که در پی آن مرگی نباشد، دست پیدا کنند؛ لذا هر زمان که سخن از اموری؛ مانند آب حیات که موجب عمر جاودانی است به میان آمده، افراد زیادی آرزوی دست یابی به آن را در سر پرورانده اند.

یکی از کسانی که دنبال آب حیات بوده جناب ذو القرنین است. در این زمینه از میان احادیث بسیاری که نقل شده تنها به نقل یک حدیث بسنده می شود:.

عياشى از اصبغ بن نباته از امير المؤمنين (علیه السلام) نقل مى‏كند که فرمودند: … زمانى كه او (ذو القرنین) مالک شرق و غرب عالم شد، از ميان فرشتگان دوستى داشت به نام «رفائيل» كه بر او نازل مى‏شد و با او گفت و گو و نجوى مى‏نمود. روزى ذو القرنين از او پرسيد: عبادت اهل آسمان نسبت به اهل زمين در چه جایگاهى قرار دارد؟ او گفت: در آسمان هيچ قدمگاهى نيست، جز آن­ كه فرشته اى در آن­جا ايستاده كه هرگز نمى‏نشيند، يا در حال ركوع است و هرگز سجده نمى‏كند، يا در حال سجود است و هرگز سر بر نمى‏دارد. ذو القرنين به گريه افتاد و گفت: دوست مى‏دارم آن ­قدر زندگى كنم تا بتوانم پروردگارم را آن طور كه شايسته او است عبادت كنم. رفائيل گفت: اى ذو القرنين روى زمين چشمه‏اى هست كه به آن آب حيات مى‏گويند و هر كس از آب آن بياشامد، نمى‏ميرد، مگر زمانى كه خود درخواست مرگ نمايد، پس اگر به آن دست يابى، مى‏توانى هر چقدر بخواهى عمر كنى. ذو القرنين گفت: آن چشمه كجا است و آيا تو آن را مى‏شناسى؟ رفائيل گفت: نه، ما فقط در آسمان شنيده‏ايم كه خداوند در زمين، تاريكی هايى آفریده كه پاى هيچ جنّ و انسى به آن نرسيده است و آن چشمه در ميان آن ظلمات است. ذو القرنين گفت: آن ظلمات كجا است؟ رفائيل گفت: من نمى‏دانم، سپس به آسمان رفت. ذو القرنين از گفته او دچار اندوه شديدى شد؛ چون علاقه‏مند بود كه چشمه آب حيات را بيابد، پس همه دانشمندان اهل مملكت خود و فقها را جمع كرد و به آنها گفت: آيا در كتب آسمانى كه مطالعه كرده‏ايد نامى از چشمه حيات برده شده است؟ گفتند: خير، گفت: آيا نديده‏ايد كه صحبت از ظلماتى شده باشد كه پاى هيچ انس و جنّى به آن نرسيده است؟ گفتند: خير، ذو القرنين پس از شنيدن اين مطلب بسيار ناراحت شد و گريست. يكى از غلامانى كه نزد او بود و از فرزندان انبياء (علیهم السلام) بود،  به وی  گفت: دانش آن چيزى كه مى‏خواهى نزد من است. ذو القرنين بسيار شادمان شد. غلام گفت: من در كتاب آدم (علیه السلام) ديده‏ام كه خداوند در روى زمين، ظلماتى خلق كرده كه در ميان آن چشمه حيات قرار دارد و آن ظلمات در محل طلوع خورشيد (مشرق زمین) قرار دارد. ذو القرنين بسيار خوشحال شد. آن وقت تمام اشراف و علماى مملكت خود را فرا خواند، هزار دانشمند و حكيم نزد او آمدند و همگى به راه افتادند تا به طرف محل طلوع خورشيد حركت كنند.

از كوه­ها و درياها گذشتند، دوازده سال گذشت تا به جايى رسيدند که در آن ­جا نه تاريكى شب بود و نه دود، پس بزرگان لشكر او جمع شدند و ذو القرنين به آنها گفت: مى‏خواهم چيزى را طلب كنم كه قبل از من هيچ پيامبر و پادشاهى طلب نكرده است و من حتماً طالب آن امر هستم. آنها گفتند: ما مى‏دانيم كه تو اگر وارد اين ظلمات شوى به آرزو و درخواست خود نايل مى‏شوى، ولى ما نگرانیم که جانت را در این راه از دست بدهی، ذو القرنين گفت: به هر حال من بايد بروم. سپس گفت: تيزبين‏ ترين چهارپايان كدام است؟ گفتند: ماديان. در آن وقت در لشكر او شش هزار مادیان وجود داشت. او  از ميان دانشمندان، شش هزار مرد انتخاب كرد و به هر يک اسبى داد و خضر (علیه السلام) در پيشاپيش او با دو هزار سوار به راه افتاد و همگى به امر ذو القرنين وارد ظلمات شدند و ذو القرنين نيز با چهار هزار نفر دیگر به دنبال آنها حركت كرد و به بقیه لشکر دستور داد: همين جا منتظر ما بمانيد، اگر تا دوازده سال دیگر مراجعت نكرديم، شما به شهرهاى خود برگرديد. خضر گفت: ای پادشاه ، اگر ما در تاريكى حركت كنيم يک ديگر را نمى‏بينيم، اگر گم شديم چه كنيم؟ ذو القرنين به او مهره‏هايى سرخ رنگ داد كه در مواقع لزوم در اثر برخورد به زمين و ايجاد انفجار، توليد نور و صدا مى‏كرد، پس خضر آنها را گرفت. پس از آن ذو القرنين به استراحت پرداخت، امّا خضر به راه ادامه داد تا به يک وادى رسيد كه بسيار تاريک بود، به همراهانش گفت: شما همين جا بمانيد و خود به تنهايى از اسب پياده شد و به راه افتاد و براى ديدن جلوى خود مهره‏اى از آن مهره‏ها را به زمين زد و به واسطه نور آن راه را شناخت و به جلو رفت، ناگهان چشمه‏اى ديد كه آب آن سفيدتر از شير و نورانى‏تر از ياقوت و شيرين‏تر از عسل بود، از آن آشاميد و سپس لباس خود را كند و در آن، بدن خود را شست­وشو داد و بعد لباس خود را پوشيد و آن­گاه يک مهره ديگر را پرتاب كرد تا يارانش را بيابد و در نور آن به راه افتاد تا به يارانش رسيد، سوار بر اسب شد و آنها را به ادامه راه فرمان داد. پس از او ذو القرنين با سپاهش به آن وادى رسيد، امّا راه را گم کرد و چهل شبانه روز در تاريكى سرگردان شد، سپس با نورى كه نه نور ماه بود و نه نور خورشيد، از آن تاريكى خارج شدند و به زمينى شنى و سرخ رنگ رسيدند كه سنگ ريزه‏هاى آن مرواريد بود، آن­ گاه به قصرى رسيدند كه طول آن يک فرسخ بود. او و همراهانش به درب قصر رسيده و ايستادند، ولى ذو القرنين به‏ تنهايى به درون قصر رفت، ناگهان پرنده‏اى بزرگ و تكّه آهنى عظيم را مشاهده كرد كه دو طرف آن بر دو جانب قصر قرار داشت و پرنده سياه در ميان آن؛ مانند قلابى آويزان بود، وقتى آن پرنده صداى خشخش ورود ذى القرنين را شنيد، گفت: اين كيست؟ او گفت: من ذو القرنين هستم، پرنده گفت: اى ذو القرنين مترس و به سؤالات من پاسخ بده، ذو القرنين گفت: بپرس، پرنده پرسيد: آيا در روى زمين خانه‏هاى گچى و آجرى زياد شده؟ گفت: آرى، پرنده پر و بالى زد و ثلث بدنش مبدّل به آهن شد، ذو القرنين از او ترسيد، پرنده گفت: نترس و پاسخ مرا بده، آيا استفاده از ساز و ضرب موسيقى رايج شده است؟ ذو القرنين گفت: آرى، پرنده تكانى خورد و دو سوّم از بدنش مبدّل به آهن شد، ذو القرنين به وحشت افتاد، امّا پرنده باز از او خواست كه نترسد و به سؤالاتش پاسخ دهد، آن وقت پرسيد: آيا مردم در روى زمين شهادت دروغ مى‏دهند؟ ذو القرنين گفت: آرى، در اين وقت پرنده تماماً به آهن مبدّل شد و تمام ديوارهاى قصر را در بر گرفت و ذو القرنين سراسر وجودش را وحشت فرا گرفت، باز هم گفت: نترس و مرا خبر بده، آيا مردم شهادت لا اله الّا اللَّه را ترک كرده‏اند؟ ذو القرنين گفت: خير، در اين وقت يک سوّم بدن پرنده به حالت اوّل بازگشت، بعد پرسيد: آيا مردم نماز را ترک كرده‏اند؟ ذو القرنين گفت: خير، در اين وقت دو سوّم بدنش به حال اوّل برگشت، سپس گفت: اى ذو القرنين آيا مردم در روى زمين غسل جنابت را ترک نموده‏اند؟ ذو القرنين گفت: نه، در اين موقع تمام بدنش به صورت اوّل در آمد و به بالاترين قسمت قصر صعود كرد و به ذو القرنين گفت: بيا بالا، ذو القرنين بالا رفت، در حالى كه بسيار مى‏ترسيد، تا وقتى كه به بام قصر رسيد و آن ­جا سطح بسيار وسيعى را ديد كه تا چشم كار مى‏كرد ادامه داشت. در آن­ هنگام، ناگهان مرد جوان سفيدرويى را ديد كه صورتى درخشان و لباسى سفيد داشت و رو به سوى آسمان كرده بود و دست بر دهان داشت، با شنيدن صداى ذو القرنين روى گرداند و پرسيد: تو كيستى و چگونه توانستى به اين­جا بيايى؟ ذو القرنين گفت: من ذو القرنين هستم، به من بگو چرا دست خود را بر دهانت نهاده بودى؟ گفت: من صاحب صور (اسرافيل) هستم و ساعت قيامت نزديک است و من منتظر هستم كه به من دستور دميدن در صور داده شود و در آن بدمم، سپس به دست خود زد و سنگى برداشت و آن را به ذو القرنين داد و گفت: آن را بگير كه گرسنگى و سيرى تو به اين سنگ بستگى دارد، حال باز گرد.

ذو القرنين بازگشت و آن سنگ را به نزد اصحاب خود آورد و با آنها در باره آن پرنده و آن مرد صاحب صور سخن گفت، سپس آن سنگ را به آنها نشان داد و گفت: هر كس مى‏تواند، راز این سنگ را به من بگويد. آن وقت ترازويى قرار داد و آن سنگ را در يک كفّه آن نهاد، بعد در كفه ديگر سنگ­ هاى ديگرى قرار دادند، امّا آن سنگ آن ­قدر سنگين بود كه حتّى با گذاشتن هزار سنگ در كفه ديگر، ترازو متعادل نشد. همه گفتند: اى پادشاه ما نمي­دانيم اين چگونه سنگى است، امّا خضر گفت: من ماجراى اين سنگ را مى‏دانم. ذو القرنين گفت: ما را از آن باخبر ساز. آن وقت خضر در حضور آنها ترازو را قرار داد و آن سنگ را در يک كفّه قرار داد و سنگ ديگرى را در كفّه ديگر نهاد، سپس يک مشت خاک بر آن سنگ مخصوص ريخت، به ناگاه ترازو متعادل شد.

ياران ذو القرنين گفتند: اى پادشاه اين چه امر عجيبى است، ما هزار سنگ قرار داديم و ترازو ميزان نشد، امّا خضر يک مشت خاک  به آن سنگ افزود،  ترازو متعادل شد، ماجراى اين سنگ چيست؟ ذو القرنين گفت: اى خضر ماجرا را براى ما بيان كن. خضر گفت: ای پادشاه  امر خداوند در باره بندگانش نافذ است و او بر آنها تسلّط دارد و او است كه دانشمندى را با دانشمند ديگر آزمايش مى‏كند و اينک مرا به تو و تو را به من مى‏آزمايد. ذو القرنين گفت: خدا تو را رحمت كند، اى خضر! تو مى‏گويى خداوند با عالم تر  قرار دادن تو بر من و با مسلّط گرداندن من بر تو، ما را به وسيله هم آزموده است؟ اكنون مرا از امر اين سنگ با خبر كن. آن وقت خضر گفت:

اين سنگ، مَثَلى است كه صاحب صور خواسته به وسيله آن تو را متوجّه كند كه مَثَل بنى آدم؛ مانند اين سنگ است، كه سنگينى آن بر هزار سنگ غلبه داشت، امّا وقتى مشتى خاک بر آن ريخته شد سير شد و مانند سنگ­هاى ديگر گرديد. مَثَل تو هم همين است كه خداوند ملک و سلطنت بسيار به تو بخشيد، امّا راضى نشدى تا اين­كه در طلب امرى بر آمدى كه قبل از تو هيچ كس طلب نكرده بود و به جايى قدم نهادى كه پيش از تو هيچ كس قدم ننهاده بود. بنى آدم نيز چنين است سير نمى‏شود تا وقتى كه خاک گور بر او بريزند، در اين وقت ذو القرنين به گريه افتاد و گفت: اى خضر، راست گفتى. بنابراين من پس از اين ديگر به دنبال كشورگشايى نمى‏روم.

سپس در ميان تاريكى و ظلمات تصميم به بازگشت گرفتند. در ميان راه، صدايى زير سم اسبان خود شنيدند و گفتند: ای پادشاه  اين صدا از چيست؟

ذو القرنين گفت: از آن برگيريد كه هر كس برگيرد پشيمان مى‏شود و هر كس هم از آن بر ندارد باز هم پشيمان مى‏شود؛ لذا بعضى از آنها مقدارى برداشتند و بعضى برنداشتند، وقتى از تاريكى خارج شدند، ديدند زبرجد بوده است، در اين وقت آنها كه برنداشته بودند از بر نداشتن پشيمان شدند و آنها كه برداشته بودند از اين­كه بيشتر بر نداشته‏اند نادم و پشيمان گشتند.

گفتنی است ذکر برخی از مطالب؛ مانند پرنده آهنین، که در بالا بیان شد، تأیید آنها به صورت کامل و سربسته نیست، بلکه ذکر این عبارت ها صرفا نقل مطالبی است که در بعضی از تواریخ وارد شده است.