کپی شد
کیفیت دستگیری و تبعید سید حسن مدرس
آن چه در این مقاله کوتاه و مختصر، درباره کیفیت دستگیری و تبعید شهید مدرس ذکر می شود، از قلم و بیان مرحوم ملک الشعرای بهار[1] است که از قول افراد مختلف از جمله فرزندان و بستگان مرحوم مدرس و دیگران نقل کرده است:
انتخابات دوره هفتم مجلس شورای ملی تمام شد و مدرس از تهران حتی یک رأی هم در صندوق به نامش خوانده نشد و به قول خودش در سخنرانی مبسوطی که راجع به انتخابات دور هفتم نمود اظهار داشت: «اگر باور کنیم که هیچ یک از مردم تهران به من رأی ندادند، ولی من خودم شخصاً به پای صندوق انتخابات رفته یک رأی به خودم دادم، پس این یک رأی که به نام مدرس بود در صندوق چه شد»؟![2] این سخن، محافل سیاسی و گردانندگان انتخابات را به وحشت انداخت و دُم خروس به قدری نمایان شد که جای انکار نبود.
در همین وقت یکی از نزدیکان شاه نزد مدرس آمده اظهار می دارد، که اعلیحضرت احوال پرسی نموده گفتند: چون شما از تهران انتخاب نشده اید، اجازه بدهید که کاندیدای یکی از شهرستان ها شوید و دستور دهم انتخاب گردید!!
مدرس با نهایت تندی و خشونت می گوید: «به سردارسپه بگو اگر مردی، مردم را آزاد بگذار تا ببینی من از چند شهر انتخاب می شوم، و گرنه مجلسی که به دستور تو، من نماینده اش گردم، باید درش را لجن گرفت».[3] آن شخص هم مأیوسانه به عرض رضاخان می رساند که مدرس چنین گفت.
شاه، چاره را منحصر به این می بیند که به او تکلیف کند، از سیاست کناره جویی نماید و این پیغام نیز به مدرس رسانده می شود. جواب باز معلوم است، می گوید: «من وظیفه انسانی و شرعی خویش را دخالت در سیاست و مبارزه در راه آزادی می دانم و به هیچ عنوان دست از سیاست برنمی دارم و هر کجا هم باشم همین است و بس».[4]
رضاخان از مدارا و سازش با ایشان ناامید گشته و دستور تبعید مدرس را به یکی از شهرستان ها به رئیس شهربانی وقت می دهد. رئیس شهربانی هم به بهانه سازش مدرس با ایلات و عشایر و قصد انقلاب، در تاریخ دوشنبه ۱۶ مهرماه ۱۳۰۷ش مطابق با ۲۲ جمادی الثانی ۱۳۴۷ق، شخصاً با تعداد بسیاری پاسبان و نظامی، نیمه شب به خانه مدرس ریخته و او را توقیف و همان شب از تهران خارج می کند. شرح این ماجرا، از زبان فرزندان مدرس که در همان شب ناظر صحنه بوده و همچنین خواهرزاده ایشان که بعد از خارج نمودن مدرس از خانه اش، از مدرسه سپهسالار به قصد منزل مدرس حرکت می کند، عیناً آورده می شود: تلفیق بیانات سه تن از فرزندان مدرس به نام آقا سیداسماعیل مدرس زاده و آقای دکتر سیدعبدالباقی مدرس و بانو فاطمه مدرس، (که هم اکنون در قید حیات است)،[5] بر روی هم چنین است:
عصر روز دوشنبه ۱۶ مهرماه ۱۳۰۷ش بود که مدرس بر اساس عادت همیشگی خود، برای رسیدگی به اوضاع مدرسه سپهسالار و امتحان طلاب، به کتابخانه مدرسه آمده و به اتفاق عده ای دیگر به کار پرداختند. در این هنگام خواهرزاده خویش (آقای دکتر محمدحسین مدرسی که آن روزها در مدرسه سپهسالار حجره داشته و در ردیف طلاب علوم دینی بوده است) را احضار و به ایشان دستور می دهند که در حجره خویش، چای تهیه و بیاورد. دکتر مدرسی متوجه می شود که علاوه بر یک نفر بازرس (کارآگاه) که همیشه، حتی در هنگام حمام رفتن مدرس هم همراه ایشان بود، یک نفر پاسبان نیز اضافه شده و هنگامی که مدرس وارد حجره خواهرزاده خود می شود، آن دو نفر (بازرس و پاسبان) نیز همراه ایشان داخل حجره می شوند. مدرس در حالی که اول به آنان چای تعارف می نماید، پس از صرف یکی دو فنجان و لحظه ای استراحت برخاسته و در حالی که غروب آفتاب نزدیک بوده به سوی منزل حرکت می نماید. البته مأمورین هم طبق دستور، همراه ایشان می روند. ایشان پس از این که وارد منزل می شود، تا پاسی از شب گذشته، در اطاق مخصوص خویش که نسبتاً بزرگ و فرش آن عبارت از زیلوی کهنه ای بود که تا نیمی از کف اطاق را می پوشانیده و تمام محتویات آن اطاق، یک منقل گِلی، چند استکان و یک قوری همراه با یک قلیان و چند جلد کتاب بیش نبود، سرگرم مطالعه می گردند، که ناگاه صدای درِ منزل بلند می شود. خدمتکار آقا که مردی به نام عمواوغلی بود، در را باز می کند. به مجرد باز شدن در خانه، «سرتیپ محمد درگاهی»، (معروف به محمد چاقوكش)، رئيس كل شهربانی وقت تهران، كه عداوتی خاص با مرحوم مدرس داشت و در پی فرصتی میگشت تا عقرب صفت، زهر خود را فرو ریزد، در شام دوشنبه شانزدهم مهر ماه 1307ش با عده بسیار زیادی پاسبان به درون منزل ریخته و صحن خانه پر از مأمورین مسلح می شود. فرزندان مدرس که در اطاق های مختلف بوده اند، از آن همه همهمه و سر و صدا بیرون ریخته و یکی پس از دیگری مورد خشم و توقیف مأمورین قرار می گیرند: آقاسیداسماعیل پسر بزرگ ایشان، پس از این که چند جای بدنش مجروح می شود در زیرزمین خانه محبوس می شود. آقای دکتر مدرس (سیدعبدالباقی)، فرزند دیگر مدرس را توقیف و به کلانتری محل برده و زندانی می کنند. دختر بزرگ مدرس به نام «خدیجه بیگم»، خود را به صحن حیاط رسانده و به دستور درگاهی، پاسبانان او را به زور به سوی یکی از اطاق ها می برند و چون مقاومت می نماید، در اطاق را به شدت می بندند که در اثر ضربه ای که به بدن او وارد می شود، بیهوش می شود. دختر دیگر مدرس به نام «فاطمه بیگم» که فرزند کوچک بود، با فریاد و فغان از اطاقی به طرف اطاق دیگر می دود و با زاری و فریاد کمک می طلبد، که پاسبانان او را نیز در اطاقی تاریک زندانی می کنند. مدرس در حالی که کاملاً متوجه جریان شده، شدیداً به درگاهی اعتراض می نماید که به این ترتیب وارد خانه دیگران شدن و حقوق طبیعی و قانونی افراد را پایمال نمودن، خلاف اصول انسانی و قانون است. وقتی فریاد اعتراض مدرس بلند می شود، عده ای از پاسبانان، دست از بیداد برداشته و درگاهی وقتی که چنین می بیند، پاسبانی را به بیرون از خانه فرستاده و او پس از لحظه ای با عده زیادی پاسبان وارد منزل می شود و در حقیقت سربازان تازه نفسی را وارد میدان کارزار می کند، سپس نامه ای را که حکم تبعید بود، به دست مدرس می دهد و او را در حالی که نه عمامه بر سر داشته و نه عبا، بر دوش گرفته با ضرب و شتم فراوان و بدون این که بگذارد آن سیدجلیل حتی کفش به پای خود نماید، از خانه بیرون می برد.
این یکی از دردناک ترین حوادث تاریخ ایران است، یکی از لکه های سیاه و غم انگیزی است که مانند قتل «ابن مقفع»[6] و «امیرکبیر»[7] و… بر دامن حکومت های وقت افتاده و به هیچ عنوان نمی توان آن را زدود… .[8]
مدرس را از میان صفوف بهت زده مأموران و تفنگ داران شهربانی که سراسر کوچه را پر کرده بودند به همان وضع به داخل ماشینی که در سر کوچه منتظر بود می کشانند و او را در حالی که از شدت درد به خود می پیچید و ضربه چکمه درگاهی، سینه او را در هم کوبیده و در اثر آن به قلب او آسیب رسیده بود، از تهران خارج می نمایند. البته این همه شتاب و عجله به خاطر آن بوده که مبادا مردم متوجه گردند و شهر، دچار انقلاب و شورش شود، و یا حداقل رسوایی بیشتری به بار آورد. حتی در آن شب، دستور داده شده بود که چراغ های خیابان ها و کوچه های اطراف خانۀ مدرس روشن نشود و به مغازه داران تکلیف شده بود که شب هنگام، مغازه های خود را ببندند؛ چون تبعید مدرس، کاری بزرگ بود، و البته می بایست رعایت همه گونه احتیاطی را نمود.[9]
آقای دکتر محمد حسین مدرس (خواهرزاده مدرس)، در یادداشت های خود می نویسد: حقیر طبق معمول هر شب، دو ساعت و نیم از شب گذشته برای صرف شام با یکی دو نفر از طلاب مدرسه که مهمانم بودند، روانه منزل آقا شدیم، از ابتدای کوچه وزیری (کوچه میرزا محمود وزیر) که منتهی به خانه مسکونی مدرس می شد، دیدم چراغ های برق خاموش است و دکان های آن حدود، همه بسته شده، تا اندازه ای، حسّ اتفاق تازه ای نموده و درِ منزل آقا را چون بسته بود، کوبیدم. دیدم به جای خدمتکار (عمواوغلی)، یک نفر افسر شهربانی در را باز نمود، وقتی خود را معرفی نمودم، گفت برگردید و از در دیگر خانه که در کوچه نصیرالدوله مقابل کوچه عودلاجان و کلانتری بود، وارد خانه شوید و خود و یک نفر پاسبان همراه ما آمد. چون به کوچه دیگر رسیدیم، گفت باید برویم کلانتری و ما را به درون کلانتری برد. وقتی وارد شدیم، از پشت شیشه ها دیدم آقای مدرس (فرزند مدرس) هم، در اطاقی تنها زندانی است! اجمالاً فهمیدم خبر تازه ای شده است. در کلانتری بعد از بازپرسی مفصل، ما را با دو نفر پاسبان به شهربانی کل فرستادند که تا فردا نزدیک ظهر، آن جا بوده و پس از سؤال و جواب ها و گرفتن التزام و تعهد عدم دخالت در سیاست و بدون اجازه شهربانی از شهر خارج نشدن، از توقیف رها شدیم. وقتی خواستم به منزل آقا بروم، پاسبان جلوگیری نمود و بعد از معرفی خود، داخل خانه شدم. معلوم شد با تهیه مقدمات قبلی، حادثه دلخراشی ایجاد شده است. پس از توقیف و خارج نمودن مدرس از خانه، مأموران، کلیه کتب و اوراقی که در اطاق ها بود، حتی چند جلد کتاب که بنده در یکی از اطاق ها داشتم، به شهربانی منتقل نموده، و تا چهل شبانه روز، هشت نفر پاسبان هر شش ساعت دو نفر، در خانه آقا، پاس می دادند و هر کسی به طرف منزل ایشان می آمد، جلب (دستگیر) می نمودند و بعضی ها را به شهربانی برده از ده روز تا شش ماه و بیشتر زندانی می نمودند. به جز افراد عائله اهل خانه، که طبق صورت نوشته شده در شهربانی، مجاز در آمدن و رفتن بودند، احدی را راه نمی دادند.
اما مدرس را بعد از خروج از تهران در مهدی آباد راه خراسان پیاده نموده و به صرف شام دعوت می کنند، ولی ایشان غذا نخورده و از ضربه چکمه پا، که به محاذات قلب ایشان خورده بود، بسیار ناراحت و درد می کشیده اند. پس از اندک توقف، بدون این که بگذارند مدرس لحظه ای بیاساید، به سوی شهر مشهد حرکت می نمایند و بدون درنگ، آن همه راه خسته کننده را پیموده، در شش فرسخی مشهد به مأموران شهربانی که قبلاً در آن جا مهیا بوده اند، تحویل می دهند و از آن جا ایشان را به یکی از آبادی های اطراف برده و تا تعیین مقصد اصلی در اطاقی زندانی می کنند.
آقا تا یک هفته از درد اطراف قلب، بسیار رنج می کشیده و بعد از این مدت، نامه سرگشاده ای به وسیله شهربانی از ایشان رسید که ضمن مطالبی، به مرحوم میرزاابوالقاسم، دفتردار مدرسه سپهسالار، قطعه ابهام آمیزی هم نوشته بودند که: «هر بد که می کنی تو مپندار کان بدی» «ایزد فرو گذارد و گردون رها کند»، «قرض است کارهای بد تو به روزگار» «در هر کدام عصر که خواهد ادا کند»! و چون ظاهراً آن محل را مناسب با توقف ایشان ندیده و ترسیده بودند مردم شورشی برپا نموده و سر و صدا ایجاد گردد، مدرس را از آن محل حرکت داده و به منطقه «خواف» برده در مرکز آن، که همان شهر خواف باشد، منزل می دهند.[10]
[1]. «ملک الشعرای بهار» از شاعران نامدار سال های آخر قاجار و دوران پهلوی اول است. او كه معاصر مرحوم سيد حسن مدرس بود، در دورههای چهارم تا ششم مجلس شورای ملی در جبهه مخالفين رضاشاه قرار گرفت و در اين خصوص در كنار مدرس بود. ر.ک: سایت راسخون.
[2]. ماهنامه الکترونیکی دوران، شماره 49، خرداد 1391ش.
[3]. همان.
[4]. همان.
[5]. البته ایشان (فاطمه بیگم مدرس) در فروردین 1359ش، وفات نموده است.
[6]. عبدالله بن مقفع که نام اصلی او “روزبه” بود، از نویسندگان معروف ایرانی زبان عربی و صاحب رساله های بدیعه و مترجم معروف کتاب های پهلوی به عربی است. او شخصیتی جذاب، بخشنده و متمول داشت و بسیار آداب دان و نکته دان بود… داستان کشته شدن ابن مقفع، این گونه نقل شده: زمانی که قرار بود بعد از سفاح خلیفه عباسی، با منصور عباسی بیعت شود، عبدالله یکی از پسرعموهای آنها، شورش کرد، ولی شکست خورد و نزد برادرش سلیمان که حاکم بصره بود، مخفی شد و ابومسلم خراسانی او را امان داد، ولی با قتل ابومسلم و بعد از آن، او با منصور عباسی بیعت کرد. منصور که خیالش راحت نبود، تقاضا کرد که عبدالله را نزد او بفرستند، برادران عبدالله هم امان نامه خواستند. ابن مقفع چون کاتب عیسی بن علی بود، قرار شد که متن امان نامه را تنظیم کند و با مبالغه و تأکید بنویسد. او هم ضمن کتابت نوشت که: اگر منصور زیانی به اینها برساند و مکر کند، زنان و کنیزان بر او حرام، و مملوکان او آزاد و مسلمانان از بیعت او بیرون روند. این امان نامه بسیار بر منصور سنگین بود و امضا نکرد و چون فهمید که ابن مقفع آن را نوشته، گفت: آیا کسی هست که کار او را یکسره کند؟ سفیان که از قدیم الایام کینه او را داشت، جواب مثبت داد و در صدد قتل او برآمد و او را به اتهام «زندقه» کشت. اگرچه گویند که این اتهام، فقط بهانه بود وگرنه به سبب کینه منصور بر عبدالله بن مقفع و دستور پنهانی او، قتل او به دست حاکم بصره انجام شد. نحوۀ قتل او به این صورت بود که اول تنوری آماده کردند، سپس جدا جدا اندام های او را بریدند و در تنور انداختند و بعد جسد او را در تنور سوزاندند. در همان حال سفیان بن معاویه مهلبی به او می گفت: ای ابن زندیقه! قبل از آن که به آتش جهنم بسوزی، تو را به آتش دنیا می سوزانم. البته علت های دیگری هم برای کشتن ابن مقفع ذکر شده است. مرگ او در سال 142ق و در سن 36 سالگی بوده است. برای آگاهی بیشتر، ر.ک: اعلام طهور و دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 4، شماره مقاله:1801.
[7]. میرزا محمدتقی خان امیرکبیر فرزند کربلایی قربان بیگ فراهانی، صدر اعظم ناصر الدین شاه قاجار بود. امیرکبیر مدت کوتاهی پس از صدارت اصلاحات سیاسی، امنیتی، مالی، اقتصادی و فرهنگیاش را آغاز کرد و در این میان ایجاد امنیت و پایان دادن به شورش ها و یاغی گری ها و نیز اصلاحات مالی و جلوگیری از اجحافات پیدا و پنهان صاحبان قدرت و نفوذ را در اولویت برنامه های خود قرار داد و مدت کوتاهی پس از صدارت نشان داد که قصد دارد از نفوذ و دخالت بیگانگان (روس و انگلیس) در امور مختلف کشور بکاهد… تلاش های اصلاح گرانه امیرکبیر مدتی طولانی تداوم نیافت (۱۲۶۴─ ۱۲۶۸ ق) و در حالی که سیاست خارجی مستقل امیرکبیر و تلاش های جدی او برای قطع نفوذ و دخالت روس و انگلیس میرفت تا طلیعه آغاز عصر نوینی در کشور شود، توطئههای نمایندگان سیاسی این دو کشور و همگامی بدخواهان پیدا و پنهان داخلی امیرکبیر با سیاست بیگانگان بهتدریج موجبات رنجش و سپس نومیدی و خشم ناصرالدین شاه را از او فراهم آورده از صدارت اعظمی و دیگر مشاغل اداری و نظامیاش معزول کرده و به شهر کاشان تبعید کرد. بدین ترتیب با دسیسه بیگانگان و همدستی و خیانت گروهی از عوامل اثرگذار داخلی، ناصرالدین شاه، حاجی علی مراغه ای (حاجبالدوله) را مأمور قتل امیرکبیر کرد…سرانجام امیرکبیر در شب شنبه 18 ربیعالاول 1268ق توسط حاجبالدوله در حمام فین کاشان به قتل رسید. برای آگاهی بیشتر، ر.ک: مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران.
[8]. همان.
[9]. مدرس قهرمان آزادی، ج 2، ص 78.
[10]. تاریخ بیست ساله ایران، ج ۵.