Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

کرامات و معجزات امام کاظم (علیه السلام)

نظر به این که همه معصومان (علیهم السلام) دارای کرامات و معجزات هستند امام موسی کاظم(علیه السلام) نیز از این قاعده مستثنی نیست چنان که برای آن حضرت کراماتی نقل شده که در این جا به گوشه ای از آنها اشاره می شود:

الف)  زكريا بن آدم گفت: از حضرت رضا (علیه السلام) شنيدم، می فرمود: پدرم از كسانى بود كه در گهواره سخن مي گفت.

ب) اصبغ بن موسى گفت: مردى از دوستان به وسيله من صد دينار براى موسى بن جعفر (علیهما السلام) فرستاد، خودم نيز سرمايه‏اى به همراه داشتم وقتى وارد مدينه شدم دينارهاى آن مرد را با دينارهاى خودم شست و شو دادم و با مشک آنها را معطر كردم بعد پول­هاى دوستم را شمردم و نود و نه دينار بود، يک دينار از خودم شستم و به روى آنها گذاشتم و مشک بر آن پاشيدم آن را در يک كيسه گذاشتم.

شب خدمت موسى بن جعفر (علیهما السلام) رسيدم عرض كردم: فدايت شوم من مختصرى پول آورده‏ام تا بدين وسيله عرض ارادت به شما و انجام وظيفه نموده باشم، فرمود: بده، دينارهاى خود را تقديم كردم، سپس گفتم: فلانى كه از ارادتمندان شما است مبلغى به وسيله من فرستاده. فرمود: بده، كيسه را تقديم كردم فرمود: روى زمين بريز. آن را روى زمين ريختم با دست آنها را از هم پاشيد و دينار مرا جدا نموده فرمود: او صد دينار با وزن به تو داده نه صد عدد (كه تو يک دينار از خود روى آن نهادى).

ج) هشام بن حكم گفت: در بين راه مكه تصميم داشتم شترى بخرم برخورد به موسى بن جعفر(علیهما السلام) كردم همين كه آن جناب را ديدم در يک كاغذ نوشتم آقا تصميم به خريدن اين شتر را دارم چه صلاح می دانى؟ نگاهى به شتر نمود فرمود اشكالى ندارد اگر احساس ضعف در او نمودى چند لقمه‏اى خوراک به او بده.

شتر را خريدم و از او ناراحتى نديدم تا نزديک كوفه رسيديم در يكى از منزل­ها كه بار سنگينى داشت خود را به زمين انداخت و دست پا می­زد نزديک به مرگ بود غلام‏ها رفتند كه بارهايش را بردارند يادم از فرمايش امام آمد مقدارى خوراک خواستم هنوز بيش از هفت لقمه به او نداده بودند كه با بار از جاى حركت كرد.

د) ابن بطائنى از پدرش نقل كرد كه گفت وارد مدينه شدم سخت مريض بودم به طورى كه هر كس مى‏آمد نمی­شناختم به علت تب شديدى كه داشتم حواس خود را از دست داده بودم اسحاق بن عمار گفت سه روز در مدينه ماندم يقين داشتم كه تو می­ميرى خواستم در نماز و دفنت شركت كنم ولى بعد از رفتن او من به هوش آمدم به دوستانم گفتم كيسه پولم را بگشائيد و صد دينار بيرون آوريد بين دوستان تقسيم كنيد حضرت موسى بن جعفر(علیهما السلام) برايم ظرف آبى فرستاد. آورنده ظرف گفت حضرت موسى بن جعفر(علیهما السلام)  فرموده اين آب شفاى تو است ان شاء اللَّه بياشام همين كه آب را آشاميدم حالم خوب شد و آن ناراحتى معده كه داشتم برطرف گرديد. خدمت موسى بن جعفر (علیهما السلام) رفتم فرمود على چند مرتبه اجل تو را فرا رسيد.

به جانب مكه رفتم در آن حال اسحاق بن عمار را ديدم گفت به خدا قسم سه روز در مدينه ماندم يقين داشتم تو خواهى مرد بگو ببينم چه شد من كار خود را به او گفتم و توضيح دادم كه حضرت موسى بن جعفر (علیهما السلام) فرمود خداوند چند مرتبه به من عمر تازه داده و گرفتار اين ناراحتى شده‏ام گفتم اسحاق او امام پسر امام است با اين دليل‏‌ها می توان امام را شناخت.

هـ) اسماعيل بن سلام و فلان بن حميد گفتند: على بن يقطين از پى ما فرستاده گفت دو شتر بخريد اين پول­ها و نامه‏‌ها را در مدينه به موسى بن جعفر (علیهما السلام) برسانيد سعى كنيد از جاده كناره بگيريد تا كسى متوجه شما نشود.

گفت وارد كوفه شديم دو شتر خريديم و زاد و توشه تهيه نموده به راه افتاديم پيوسته از جاده فاصله داشتيم بالاخره به بطن الرمه (منزلى است از بصره به طرف مدينه) رسيديم.

شترها را بستيم براى آن‌ها علوفه ريختيم و برای غذا خوردن نشستيم در همين بين سوارى رسيد كه به همراه او غلامى بود تا نزديک شد ديديم موسى بن جعفر (علیهما السلام) است حركت كرده سلام نموديم شتر‏ها و پول ها را تقديم نموديم از آستين خود چند نامه خارج نموده به ما داد. فرمود: اين جواب نامه‏هاى شما است.

عرض كرديم: آقا زاد و توشه ما كم است اگر اجازه دهى وارد مدينه شويم حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) را زيارت كنيم و توشه نيز برداريم. فرمود: خوراكى شما را ببينم هر چه داشتيم نشان داديم با دست آنها را زير و رو نموده فرمود: اين خوراكى، شما را به كوفه مي رساند و پيغمبر را هم زيارت كرديد من نماز صبح را با آنها در مدينه خوانده‏ام تصميم دارم نماز ظهر را با آنها در مدينه بخوانم در پناه خدا برگرديد.

و. شعيب عقرقوفى گفت: قبل از اين كه چيزى بگويم حضرت موسى بن جعفر(علیهما السلام) فرمود: فردا يک نفر از اهالى مغرب تو را خواهد ديد و از من می­پرسد به او بگو به خدا قسم موسى بن جعفر(علیهما السلام) امامى است كه حضرت صادق(علیه السلام) تعيين نموده وقتى از مسائل حلال و حرام پرسيد از طرف من جواب بده.

عرض كردم: آقا چه نشانه‏‌اى دارد؟ فرمود: مردى بلند قد و تنومند به نام يعقوب است وقتى ترا ديد هر چه پرسيد جوابش را بده او بزرگ فاميل خود محسوب مى‏شود، اگر علاقه داشت مرا ببيند او را بياور.

شعيب گفت: من مشغول طواف بودم كه مردى بلند قد و تنومند گفت: می خواهم از تو سؤالى در باره امامت بكنم. گفتم: چه كسى؟ گفت: فلانى پرسيدم اسم تو چيست؟ گفت: يعقوب. گفتم: اهل كجا هستى؟ گفت: مردى از اهالى مغربم پرسيدم از كجا مرا شناختى؟

گفت: در خواب به من گفتند شعيب را ملاقات كن و هر چه مايلى از او بپرس پيوسته جوياى تو بودم تا نشانت دادند گفتم: همين جا بنشين تا طوافم تمام شود پس‏ از طواف آمدم با او صحبت كردم مردى فهميده بود.

گفت: مرا خدمت موسى بن جعفر(علیهما السلام) ببر دستش را گرفته از امام اجازه خواستم اجازه فرمود: همين كه چشمش به او افتاد فرمود: يعقوب ديروز وارد شدى بين تو و برادرت در فلان محل اختلاف شد به طورى كه به يک ديگر ناسزا گفتيد ولى متوجه باش اين روش من و پدران ارجمندم نيست، و هرگز كسى را به چنين كارى دستور نمی دهم، از خداى يكتا بترس بين شما دو نفر با مرگ جدائى نيفتد برادرت قبل از اين كه به وطن برسد در همين سفر خواهد مرد. تو نيز از كارى كه كردى پشيمان خواهى شد، به واسطه اين قطع خويشاوندى كه كرديد خدا عمر شما را كوتاه كرد.

يعقوب عرض كرد: آقا مرگ من چه وقت است؟ فرمود: اجل تو نيز فرا رسيده بود ولى مهربانى كه در فلان محل نسبت به عمه‏ات روا داشتى بيست سال بر عمر تو افزود.

يعقوب بعدها به مكه آمده بود مرا ديد. گفت: برادرم در همان سفر به خانواده خود نرسيد در بين راه مرد او را دفن كرديم.

ز) سليمان بن عبد اللَّه گفت: در خدمت موسى بن جعفر(علیهما السلام) نشسته بودم كه زنى را آوردند صورتش به پشت برگشته بود، حضرت يک دست را روى پيشانى او گذاشت و دست ديگر را به پشت سرش آن گاه فرمود: در حقيقت، خدا وضع و موقعيت هيچ ملتى را دگرگون نمی سازد، تا زمانى كه خود آن ملت وضع و راه و روش خود را (بر خلاف احكام خدا) تغيير دهند،[1] صورتش را به حالت اول برگرداند فرمود: مبادا چنين كارى را دو مرتبه بكنى.

عرض كردند: آقا مگر چه كرده؟ فرمود: بايد خودش بگويد. از خودش پرسيدند گفت: من هوو داشتم مشغول نماز بودم خيال كردم شوهرم با او است صورت برگرداندم تا آنها را تماشا كنم ديدم آن زن تنها نشسته شوهرم آنجا نيست صورتم به همان حالت ماند.

حـ) على بن جعفر گفت: يكى از كنيزان موسى بن جعفر (علیهما السلام كه آب براى وضوى آن جناب ترتيب می داد و زنى راست­گو و پاک­نهاد بود گفت: در قديد كه محلى است نزديک مكه براى وضو آب روى دست آن حضرت می ريختم امام (علیه السلام) روى يک منبر بود. آب در ناودان جارى شد: ناگاه چشمم بدو گوشواره طلا افتاد كه نگينى از درّ داشت كه مانند آن را نديده بودم.

امام (علیه السلام) سر به جانب من بلند نموده فرمود: ديدى، عرض كردم: بلى.

فرمود: روى او را با خاک بپوشان و به هيچ كس نگو اين كار را كردم و به كسى نگفتم تا از دنيا رفت.

ط) موسى بن بكر گفت: حضرت موسى بن جعفر (علیهما السلام) نامه‌‏اى به من داد كه در آن چيزهائى خواسته بود برايش تهيه كنم. من نامه را زير جا نماز گذاشتم كوتاهى كردم وقتى رفتم خدمت آقا ديدم نامه دست خود امام است: از نامه پرسيد گفتم در خانه است، فرمود: موسى وقتى كارى به تو می گويم انجام بده تا بر تو خشم نگيرم. ابن بکیر می­‌گوید فهميدم كه مأموران جنّی آن نامه را به امام داده‌‏اند.[2]

ی) عبدالله بن سنان می­‌گوید: برای هارون الرشید لباس‌­های ارزشمند و زیبایی آورده بودند. هارون آن‌ها را به علی بن یقطین وزیر خود بخشید و از جمله آن لباس‌­ها، لباسی بود كه از خز و طلا بافته شده بود كه به لباس پادشاهان شباهت داشت.

علی بن یقیطین لباس­‌ها را به اضافه اموال دیگر برای مولایش موسی بن جعفر (علیهما السلام) فرستاد.

امام (علیه السلام) همه را پذیرفت ولی آن لباس مخصوص را توسط شخص دیگری برای علی بن یقطین فرستاد، سپس برایش نامه ای نوشت كه این لباس را از منزل خارج مكن یک وقت مورد احتیاج تو واقع می‌شود. پس از چند روز علی بن یقطین بر یكی از غلامان خود خشم كرد و او را از خدمت عزل كرد. همان غلام پیش هارون الرشید سخن چینی نمود كه علی بن یقیطین قائل به امامت موسی بن جعفر (علیهما السلام) است و خمس اموال خود را همه ساله برای او می فرستد و همان لباسی را كه شما به او بخشیدید برای موسی بن جعفر (علیهما السلام) در فلان روز فرستاده است.

هارون بسیار خشمگین شد و گفت باید این كار را كشف كنم. فوراً شخصی را فرستاد تا علی بن یقیطین به نزد او آید به محض ورود پرسید لباس مخصوصی كه به تو دادم چه كرده ای؟

گفت: در خانه است و آن را در پارچه ای پیچیده ام و هر صبح و شام باز می كنم و نگاه می نمایم و از لحاظ تبرک آن را می بوسم. هارون گفت هم اكنون آن را بیاور.

علی بن یقیطین یكی از خدام خود را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق در پارچه ای پیچیده است فوراً بیاور. غلام رفت و آورد.

هارون دید لباس در میان پارچه ای گذاشته شده و معطر است خشمش فرو نشست و گفت: آن را به منزل خود برگردان دیگر سخن كسی را درباره تو قبول نمی كنم و جایزه زیادی به او بخشید.

دستور داد غلامی را كه سخن چینی كرد بود هزار تازیانه بزنند هنوز بیش از پانصد تازیانه نزده بودند كه مرد.[3]

ک) یک روز علی بن یقطین نامه ای به امام موسی بن جعفر (علیهما السلام) نوشت كه ای پسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بین مسلمانان در مسح پا اختلاف وجود دارد اگر به خط شریف خود چیزی بنویسید تا بر آن عمل كنیم بسیار خوب است. جواب رسید كه ای علی بن یقطین باید این طور وضو بگیری.

سه مرتبه مضمضه می كنی و سه مرتبه استنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو می‌دهی و آب را به داخل محاص خود می‌رسانی بعد تمام سر و روی و گوش و داخل آن را مسح می كنی و سه مرتبه دو پایت را تا ساق می شویی مبادا با دستوری كه دادم مخالفت بنمایی. همین كه نامه به علی بن یقطین رسید از فرمایش امام (علیه السلام) در شگفت شد؛ زیرا مخالف طریقه مشهور در میان شیعه بود، ولی گفت امام پیشوای من است هر چه بفرماید وظیفه من خواهد بود و به همان طریق عمل می كرد تا این كه از او پیش هارون الرشید سخن چینی كردند.

هارون به یكی از خواص خود گفت درباره علی بن یقطین خیلی حرف می زنند و من چندین مرتبه او را آزمایش كرده­ام و خلاف آن ظاهر شده است آن شخص گفت: چون رافضیان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمی شویند خوب است جناب خلیفه به طوری كه او مطلع نشود از محلی ببینید چگونه وضو می گیرد با این آزمایش كشف واقع خواهد شد. هارون مدّتی صبر كرد تا این كه روزی علی بن یقطین را به كاری در منزل واداشت و وقت نماز رسید.

علی بن یقطین در اتاق مخصوصی وضو می گرفت و نماز می خواند. همین كه موقع نماز شد هارون در محلی كه علی بن یقطین او را نمی­دید ایستاده و مشاهده می كرد. علی آب خواست و به طوری كه امام (علیه السلام) دستور داده بود وضو گرفت. هارون دیگر نتوانست صبر كند از محل خود بیرون آمد و گفت بعد از این سخن هیچ كس را درباره تو قبول نمی كنم از این رو علی بن یقطین در نزد هارون به مقام ارجمندی رسید.

پس ازاین جریان نامه موسی بن جعفر (علیهما السلام) به او رسید و در آن نامه نوشته بود یا علی بعد از این به طوری كه خداوند واجب كرده وضو بگیر. صورتت را یک مرتبه از جهت وجوب بشوی ومرتبه دوم از جهت آن كه شاداب شود و دست هایت را از مرفق همان طور شست­وشو ده و با بقیه رطوبت دست‌­ها سر و پاهایت را از انگشتان تا ساق مسح كن آنچه بر تو می ترسیدم برطرف شد.[4]

 


[1]. إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ، رعد، 11.

[2]. ر ک: مجلسی، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج ‏48، ص 29 –  49.

[3]. طبرسی، إعلام الورى بأعلام الهدى، ص 302.

[4]. همان، ص 303.