searchicon

کپی شد

کرامات و معجزات امام علی النقی الهادی (علیه السلام)

با توجه به این که امامان معصوم (علیهم السلام) دارای کرامات و یا به تعبیری معجزات بودند، در این جا، به برخی از معجزات امام هادی (علیه السلام) اشاره می شود:

1. ابو هاشم جعفرى مى‏گوید: در زمان متوکل، زنى ادعا کرد که زینب (دختر حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیهما)، است. متوکل به او گفت: تو زن جوانى هستى، در حالى که چندین سال از وفات رسول خدا (ص) مى‏‌گذرد! آن زن گفت: رسول خدا (ص) دستش را به سرم کشید و از خدا خواست که در هر چهل سال، دوباره جوانى را به من برگرداند و من تا به حال، خودم را به مردم معرّفى نکرده بودم؛ تا این که الآن نیازمند شدم و اظهار کردم! متوکل، فرزندان کهنسال ابو طالب، عباس و قریش را جمع کرد و جریان را به آنها گفت. برخى از آنان روایت نمودند که زینب، دختر فاطمه (س) در فلان سال رحلت کرده است. متوکل به زن گفت: در مورد این روایت چه مى‌‏گویى؟ آن زن گفت: دروغ است؛ چون کار من از مردم پوشیده بود و هیچ کس نمى‏دانست من مرده‌‏ام یا زنده. متوکل رو به آنها گفت: جز این روایت دلیل دیگرى دارید؟ گفتند: خیر. گفت: تا دلیلى نباشد که او را وادار کند از ادّعاى خود دست بردارد، به او چیزى نمى‏‌گویم. گفتند: امام على النقى (ع) را احضار کن. شاید بتواند دلیلى غیر از دلیل ما بیاورد.

متوکل دنبال امام (ع) فرستاد. وقتى حضرت آمد و قضیه آن زن را به وى گفت، حضرت فرمود: دروغ مى‏‌گوید: زینب که در فلان سال و فلان ماه و فلان روز، وفات کرده است. متوکل گفت: اینها هم مثل سخن تو را گفتند، ولى من قسم خوردم بدون دلیلى که او را وادار کند از ادعاى خود برگردد، با او کارى نداشته باشم. حضرت فرمود: ناراحت نباش، این جا دلیلى است که او و کسانى دیگر را وادار مى‏‌کند تا به حق اقرار کنند. متوکل گفت: آن چیست؟ امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمه (س) بر درندگان حرام است. او را در میان درندگان بینداز، اگر از فرزندان فاطمه (س) باشد، آسیبى به وى نمى‌‏رسانند. متوکل به زن گفت: اکنون چه مى‏‌گویى؟ زن گفت: او مى‏‌خواهد من کشته شوم.

حضرت فرمود: اینجا عده‌‏اى از فرزندان فاطمه (س) هستند، هر کدام از آنها را که مى‏‌خواهى میان درندگان بینداز. در این هنگام، چهره‌‏هاى همه آنان تغییر کرد. بعضى از دشمنان حضرت گفتند: چرا او به غیر خودش حواله مى‌‏دهد؟ خودش برود. متوکل هم علاقه داشت که امام (ع) برود و بدون این که او در قتل حضرت، دخالتى داشته باشد، کشته شود؛ لذا، رو به حضرت کرد و گفت: اى ابو الحسن! چرا خودت نمى‌‏روى؟ امام فرمود: اگر بخواهى مى‏‌روم. متوکل گفت: پس همین کار را بکن! امام فرمود: ان شاء اللَّه مى‌‏روم. نردبانى نصب کردند و حضرت، وارد شد. در آن جا شش شیر وجود داشت. وقتى امام به آن­جا رفت و نشست، شیرها آمدند و دور او حلقه زده و نشستند. و سرهایشان را به زمین گذاشتند. حضرت دستش را بر یک یک آنها مى‏‌کشید و اشاره مى‏‌کرد که به طرفى برود، و شیر مى‏‌رفت تا این که همه برخاستند.

 وزیر متوکل به او گفت: این خوب نیست. قبل از این که این خبر در شهر پخش شود، دستور بده تا امام از آن­جا خارج شود. متوکل گفت: اى ابو الحسن! ما نمى‏‌خواستیم به تو آسیبى برسد و یقین داشتیم که تو راست مى‏‌گویى، اکنون دوست داریم که تو بالا بیایى! حضرت برخاست و به طرف نردبان آمد در حالی که شیرها دنبال او بودند و خودشان را به لباس امام مى‏‌مالیدند. وقتى که امام پایش را به اولین پله نهاد، سرش را برگرداند و اشاره کرد که بر گردند. همه شیرها نیز برگشتند. حضرت بالا آمد و فرمود: هر کس گمان مى‏کند فرزند فاطمه (س) است، برود و در آن جا بنشیند. متوکل رو به آن زن کرد و گفت: برو پایین. زن گفت: به خدا قسم دروغ گفتم. من دختر فلانى هستم، احتیاج وادارم کرد تا چنین ادعایى بکنم. متوکل گفت: او را میان درندگان بیندازید. مادر متوکل واسطه شد و نگذاشت او را پیش شیران بیندازند.[1]

2. جماعتى از اهل اصفهان، از جمله احمد بن نصر و محمّد بن علویه مى‏گویند: در اصفهان یک نفر شیعه به نام «عبد الرحمن» بود، به او گفتند: چه چیز باعث شد که فقط تو از میان مردم، به امامت امام على النقى (ع) قائل شدى؟ گفت: چیزى را از وى مشاهده کردم که موجب شد به امامت او قائل شوم. من مردى فقیر امّا با جرأت و سخندان بودم. سالى اهل اصفهان شکایتى داشتند و مرا با عده‌‏اى به سوى متوکّل روانه کردند. رفتیم و به آن­جا رسیدیم. روزى نزد درب قصر متوکل بودیم که دستور صادر شد تا امام على النقى (ع) را احضار کنند. از کسانى که آن جا بودند پرسیدم: این شخصى که دستور صادر شده که او را بیاورند، کیست؟ گفت: مردى علوى است که رافضى‌ها[2] مى‏گویند: او «امام» است. بعد گفتند شاید متوکل او را احضار مى‏‌کند تا وی را به قتل برساند. با خود گفتم: از این جا نمى‏‌روم تا ببینم این شخصى را که مى‏‌آورند کیست. ناگهان دیدم سوار بر اسب مى‏‌آید، و مردم هم  طرف راست و چپ او ایستاده‌‏اند و او را نظاره مى‏‌کنند. وقتى که او را دیدم محبتش در قلبم افتاد و پیوسته دعا مى‏‌کردم که خدا شرّ متوکل را از او دفع نماید. او همین طور که از میان مردم عبور مى‏‌نمود، به چپ و راست نگاه نمى‏‌کرد، فقط چشمش را به موهاى گردن اسب دوخته بود و من هم پیوسته براى او دعا مى‏‌کردم. هنگامى که مقابل من رسید، رو به من کرد و فرمود: خدا دعایت را اجابت کند و عمرت را طولانى نماید و ثروت و فرزندت را زیاد گرداند. عبد الرحمن مى‏‌گوید: در این هنگام، از هیبت و جلالت او لرزه بر اندامم افتاد و در میان رفقایم بر زمین افتادم. به من گفتند: تو را چه شده است؟ گفتم: خیر است و به آنها چیزى از ماجرا نگفتم.

بعد از آن به اصفهان برگشتیم و خدا به برکت دعاى او درهاى نیکبختى را به رویم گشود و ثروتمند شدم تا حدى که امروز، ثروت درون خانه‌‏ام به غیر از ثروتى که در خارج خانه دارم، بالغ بر هزار هزار (یک میلیون) درهم مى‏‌شود، همچنین خداوند ده فرزند به من عطا نموده است. اکنون نیز هفتاد سال و اندى از عمرم مى‏‌گذرد. آرى، من به امامت شخصى قائلم که از قلبم خبر داد و خدا دعایش را در مورد من اجابت کرد.[3]

3. از صالح بن سعید روایت است که گفت: متوکل امر نمود که آن‏ حضرت را از مدینه به سامره آوردند و در «خان الصّعالیک»[4] جاى دادند. من به دیدن آن حضرت رفتم. چون آن حضرت را در آن جا دیدم، گریستم و گفتم: فدای شما شوم یابن رسول اللّه، این جماعت از خدا نمى‏ترسند که در خاموش نمودن نور شما سعى مى‏نمایند و شما را در منزلى چنین پروحشت فرود آورده‏اند؟ آن حضرت فرمود: هیهات اى صالح! هنوز تو در فکر مقامى. آن گاه به دست مبارک خود، اشاره  به طرفى کرده فرمود: که نگاه کن، چون نظر کردم، باغى دیدم خوش و خرّم و بوستانى دلکش‏تر از روضه ارم، با میوه‏هاى تر و تازه و ثمراتى بى‏اندازه، جوی هاى آب از هر طرف روان و نسیم روان‏بخش از هر جانبى وزان، با کاخ های بلند بسیار و بناهای برافراشته بى‏شمار. حیرت و وحشت بر من غالب شد. امام (ع) فرمود: یا صالح! ما در هر حال که باشیم، اینها با ما است. تو می پندارى که ما در خان الصّعالیک هستیم؟ خداى تعالى بهشت را مسخّر ما کرده است، تا هر جا که بخواهیم حاضر شود. حق تعالى ما را دولت ابدى داده که هرگز منقطع نشود و همه اهل عالم در روز قیامت به شفاعت ما و جدّ ما محتاج باشند،  ما محتاج کس دیگر نباشیم، ما نسبت  به دنیا بی رغبت هستیم و نادانان به دولت پنج روزه مغرور شده، به آن مى‏نازند، و برای ایشان در آخرت نصیبى نیست، دوستان ما در روز قیامت بر تمام آفریدگان مباهات می کنند و ایشان دارای درجه‏اى عظیم هستند، که کسى از امّت، به آن درجه نمی رسد و اکثر آنها که بر ما ظلم و جور می کنند، منزلت و جایگاه ما را می دانند؛ امّا به علت شدت گمراهی و سنگدلی  و حبّ جاه و مقام، آن را پنهان می کنند؛ ولی نور، نور است و ظلمت، ظلمت و همه عاقلان مى‏بینند و مى‏دانند، آنها که بر ما ظلم کردند، در اندک زمانى بدى ایشان به خودشان برگشت. یا صالح! تو درون خود را به محبّت ما صاف دار که هر چه از آن ما است، با ما است، در هر مکانی که باشیم.[5]

 


[1]. جلوه‏‌هاى اعجاز معصومين عليهم السلام، ص 325 و 326.

[2]. رافضی از «رفض» به معنای ترک و رها کردن چیزی است. ر.ک: فراهيدى، خليل بن احمد، کتاب العين‌، محقق: مخزومى، مهدى و سامرائى، ابراهيم، ج ‌7، ص 29، نشر هجرت‌، چاپ دوم‌، قم، 1410ق‌، منظور از «رافضی» در نظر اهل سنت، شیعیان هستند. آنها مى‏گويند: شيعه بعد از رسول خدا (ص) از صحابه که دست پرورده رسول خدا بودند، تبرّى جستند و سنّت رسول خدا را به دور افکندند، اما شيعه مى‏گويد: ما سنّت باطل و بدعت ( رها کردن جانشینان بر حق پیامبر (ص) که علی (ع) و اولاد معصوم او (ع) هستند و منصوب از جانب خداوند متعال می باشند و پذیرش کسانی که با نظر و رأی شخصی خود، انتخاب شده اند) را رفض کرديم، ما از گروه باطل و دار و دسته تباه دورى جستيم و به جمعيّت حقّ پيوستيم. «ابو بصير می گويد: به حضرت امام محمّد باقر (ع) عرض کردم: فدايت شوم براى ما اسمى گذارده‏اند که به واسطه آن، حاکمان و واليان حکومت، خون ما و اموال ما را حلال کرده‏اند و هر گونه عذاب و شکنجه را در حقّ ما روا مى‏دارند. حضرت فرمود: آن اسم چيست؟ عرض کرد: رافضه، حضرت فرمود: هفتاد نفر از لشکر فرعون، جدا شده و بدعت‏ها و سنّت‏هاى فرعون را ترک کردند و به موسى (ع) پيوستند و به اندازه‏اى مطيع و منقاد اوامر موسى بوده و نسبت به هارون (ع) برادر و وصىّ موسى محبّت و علاقه داشتند و در راه دين خدا کوشش مى‏کردند که در ميان قوم موسى کسى مانند آنها نبود، قوم موسى آنها را «رافضه» نام نهادند، خداوند تبارک و تعالى به حضرت موسى (ع) خطاب کرد: اين اسم را براى آنان باقى بدار، من اين اسم را به آنها عطا کرده‌‏ام. اى ابو بصير اين اسمى است که خدا به شما عنايت فرموده است». حسينى تهرانى‏، سيد محمد حسين، امام شناسى، ج‏3، ص 112و113، علامه طباطبايى‏، چاپ سوم، مشهد، 1426ق‏.

[3]. همان، ص 315 و 316.

[4]. «خان الصّعاليک»؛ موضعى بس ناخوش در سرّ من رأى است، «حبيب السّير»، ج 2، ص 96، کتابخانه خيّام.

[5]. حموى، محمد بن اسحاق، أنيس المؤمنين‏، ص 221 و 222، بنياد بعثت‏، تهران، 1363ش‏.