searchicon

کپی شد

کرامات و معجزات امام باقر (علیه السلام)

برای امام باقر (علیه السلام) کرامات و معجزات زیادی نقل شده است. در این جا به تعدادی از آنها اشاره می شود:

1- خبر از حکومت بنی‌عباس

امام باقر (علیه السلام) سال ها قبل از روی کار آمدن بنی عباس، خبر خلافت آنان و چگونگی آن را به منصور دوانقی داد.

ابو بصیر واقعه را چنین گزارش می کند: در حضور امام باقر (علیه السلام) در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته بودیم و این در روزهایی بود که حضرت سجاد (علیه السلام) تازه به شهادت رسیده و قبل از زمانی بود که حکومت به دست فرزندان عباس بیفتد.

در این هنگام دوانیقی و داود بن سلیمان به مسجد داخل شدند. با دیدن حضرت باقر (علیه السلام)، داود بن سلیمان تنها به نزد امام باقر (علیه السلام) آمد، آن حضرت از او پرسید: چرا دوانیقی این جا نیامد؟ داود گفت: او جفا می کند و سخت تنگدست و پریشان است.

امام باقر (علیه السلام) فرمود: روزها می گذرد تا آن گاه که وی بر مردم حکومت می کند. او بر گرده مردم سوار می شود و شرق و غرب این دیار را تصاحب می کند و طول عمر نیز خواهد داشت،  او آن چنان گنجینه ها را از اموال انباشته می کند که قبل از او کسی چنین نکرده است. داود بن سلیمان این خبر را به منصور دوانیقی رسانید. دوانیقی با دستپاچگی تمام به نزد امام آمد و عرضه داشت: جلال و عظمت شما مانع شد که در محضر شما بنشینیم! و بعد با اشتیاق تمام از امام باقر (علیه السلام) پرسید: این چه خبری است که داود به من داد؟

امام باقر (علیه السلام)، فرمود: آن چه گفتیم پیش خواهد آمد.

دوانیقی: آیا حکومت ما پیش از حکومت شما است؟

امام (علیه السلام): بلی.

دوانیقی: آیا پس از من یکی دیگر از فرزندانم حکومت می کند؟

امام (علیه السلام): بلی.

دوانیقی: آیا مدت حکومت بنی امیه بیشتر است یا مدت حکومت ما؟

امام (علیه السلام): مدت حکومت شما. امام باقر (علیه السلام) در ادامه فرمود: فرزندان شما این حکومت را به دست می گیرند و چنان با حکومت بازی می کنند که بچه ها با توپ بازی می کنند. این خبری است که پدرم به من داده است.

هنگامی که منصور دوانیقی به حکومت رسید از پیش گویی امام باقر (علیه السلام) در شگفت ماند.[1]

2- شفای نابینا

ابوبصیر از شاگردان برجسته امام باقر (علیه السلام) بود. او از بینایی محروم بود و از این جهت شدیداً رنج می برد. روزی به حضور امام باقر (علیه السلام) شتافته و از آن حضرت پرسید: آیا شما وارث پیامبر هستید؟

امام: بلی.

آیا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارث تمام پیامبران و وارث علوم و دانش های آنان بود؟

امام: بلی.

شما می توانید مرده را زنده کنید و کور مادرزاد را معالجه نمایید و از آنچه که مردم در خانه هایشان می خورند، خبر دهید؟

امام: بلی. ما همه این ها را به اذن خداوند انجام می دهیم.

او می گوید: در این هنگام امام باقر (علیه السلام) فرمود: ای ابابصیر! نزدیک بیا. من نزدیک حضرت رفتم. آن حضرت با دست مبارک خود روی چشمان مرا مسح نمود. در این حال من خورشید و آسمان و زمین و خانه ها و هرچه در شهر بود همه را دیدم.

آن گاه به من فرمود: آیا می خواهی که این چنین باشی و در روز قیامت حساب تو مانند بقیه مردم باشد و خداوند هرچه را اراده فرمود، همان شود یا می خواهی به حال اول برگردی و بدون حساب به بهشت بروی؟! ابوبصیر گفت: می خواهم به حال اول برگردم.

پیشوای پنجم بار دیگر دست بر چشمان ابوبصیر کشید و چشمان او به حال اول برگشت.[2]

3- سیری در ملکوت

جابر بن یزید جعفی می گوید: از امام باقر (علیه السلام) پرسیدم: مراد از ملکوت آسمان و زمین که به حضرت ابراهیم خلیل الله (علیه السلام)، ارائه نمودند چیست؟ همان واقعه ای که خداوند متعال در قرآن شریف آن را یادآور شده و می فرماید: «و این چنین ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم».[3] پس دیدم که دست مبارک خود را به جانب آسمان برداشت و به من فرمود: نگاه کن تا چه می بینی؟ من نوری دیدم که از دست آن حضرت به آسمان متصل شده بود، چنان که چشم ها خیره می شد. آن گاه به من فرمود: ابراهیم (علیه السلام) ملکوت آسمان و زمین را چنین دید. امام باقر (علیه السلام) در این لحظه دست مرا گرفته و به درون خانه برد. لباس خود را عوض کرده و فرمود: چشم برهم بگذار! بعد از لحظاتی گفت: می دانی در کجا هستیم؟ گفتم: خیر. فرمود: در آن ظلماتی هستیم که ذوالقرنین به آن جا گذر کرده بود. گفتم: اجازه می دهید که چشم هایم را باز کنم. فرمود: باز کن، اما هیچ نخواهی دید. چون چشم گشودم در چنان تاریکی بودم که زیر پایم را نمی دیدم.

اندکی رفتیم باز هم فرمود: جابر! می دانی در کجائی؟ گفتم: خیر. امام فرمود: بر سر چشمه ای که خضر از آن آب حیات خورده بود، قرار داری.

آن حضرت همچنان مرا از عالمی به عالم دیگر می برد تا به پنج عالم رسیدیم. فرمود: ابراهیم (علیه السلام) ملکوت آسمان ها را این چنین [که تو ملکوت زمین] را دیدی مشاهده کرد. … او ملکوت آسمان ها را دید که دوازده عالم است و هر امامی که از ما از دنیا برود، در یکی از این عالم ها ساکن می شود تا آن که وقت ظهور قائم آل محمد (ص) فرا رسد. امام باقر (علیه السلام) دوباره فرمود: چشم بر هم بگذار و بعد از لحظه ای فرمود: چشم بگشا! چون چشم گشودم خود را در خانه آن حضرت دیدم. آن بزرگوار لباس قبلی خود را پوشید و به مجلس قبلی برگشتیم. من عرض کردم: فدایت شوم چه قدر از روز گذشته؟ فرمود: سه ساعت.[4]

جابر جعفی یکی از مهم ترین یاران و شاگردان امام باقر (علیه السلام) است. او 18 سال در مدینه از محضر امام باقر (علیه السلام) بهره برد و هزاران حدیث نورانی را در سینه خود جای داده بود. داستان وی چنین است:

نعمان بن بشیر در سفر به مدینه جابر را همراهی می نمود. او می گوید: هنگامی که به شهر رسیدیم مستقیماً به زیارت امام باقر(علیه السلام) شرفیاب شدیم. موقع برگشت، وی با خوشحالی تمام از امام (علیه السلام) خداحافظی کرده و با هم به سوی عراق رهسپار شدیم. روز جمعه بود که به نزدیک چاه «اخیرجه» رسیدیم. در آن جا نماز ظهر را خوانده و بعد از اندکی استراحت به راه افتادیم. در این هنگام ناگاه مرد بلند قامت و گندم گونی نزد جابر آمد و نامه ای به او داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر چشمانش نهاد. در آن نامه نوشته شده بود: «از جانب محمد بن علی به سوی جابر بن یزید». جای مهر در آن نامه تر و تازه بود، به همین جهت، جابر به آن مرد بلند قامت گفت: از پیش امام باقر (علیه السلام) چه ساعتی حرکت کرده ای؟

مرد ناشناس: همین لحظه!

جابر: قبل از نماز یا بعد از نماز؟

مرد ناشناس: بعد از نماز.

جابر به خواندن نامه مشغول شد، اما با خواندن آن هر لحظه چهره اش دگرگون می شد و نشانه های ناراحتی در رخسارش نمایان می گردید، تا این که به آخر نامه رسید، او نامه را با خود داشت و ما همچنان به حرکت خود ادامه دادیم. از وقتی که جابر نامه را خوانده بود ، دیگر او را شادمان ندیدم تا این که شب به کوفه رسیدیم و من در منزل خود به استراحت پرداختم.

چون صبح شد، به خاطر احترام و بزرگداشت جابر به نزدش رفتم. با شگفتی تمام دیدم از خانه اش بیرون آمده و به سوی من می آید، اما مانند کودکان تعدادی مهره استخوانی و قاب که با آن بازی می کنند به گردن انداخته و بر یک چوب نی سوار شده و دیوانه وار می گوید:

اجد منصور بن جمهور امیرا غیر مامور

منصور بن جمهور را فرماندهی می بینم که فرمانبردار نیست

و اشعاری از این قبیل می خواند. او به من نگاه کرد و من هم به او، او به من چیزی نگفت و من هم با او حرفی نزدم. هنگامی که این شاگرد بزرگ امام باقر و دانشمند برجسته را در چنین حالی دیدم، دلم به حالش سوخت و گریه کردم. کودکان و سایر مردم به اطراف ما جمع شدند. جابر به همراه کودکان جست و خیز می کرد و به میدان بزرگ کوفه (رحبه) آمد. مردم به هم دیگر می گفتند:  جابر دیوانه شده است.

به خدا سوگند چند روزی نگذشت که از جانب هشام بن عبدالملک نامه ای به والی کوفه رسید. او در آن نامه به حاکم کوفه دستور داده بود که: «مردی در کوفه به نام جابر بن یزید جعفی است، او را یافته و گردنش را بزن و سرش را نزد ما بفرست». حاکم کوفه بعد از خواندن نامه متوجه اهل مجلس شد و گفت: جابر بن یزید جعفی کیست؟ گفتند: خدا تو را اصلاح کند. او مردی دانشمند و فاضل و محدث بود که بعد از انجام مراسم حج و برگشتن از خانه خدا دیوانه شد و هم اکنون روزها در میدان بزرگ شهر بر نی سوار شده و با کودکان بازی می کند.

حاکم به اتفاق جمعی آمد و از بالای بلندی، میدان را نگریست. او را دید که بر نی سوار است و به همراه بچه ها بازی می کند. گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او بازداشت!» نعمان بن بشیر در ادامه می گوید: از این ماجرا چندی نگذشته بود که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و گفته های جابر به حقیقت پیوست.[5]

4- جنیان در حضور امام باقر (علیه السلام)

الف- سعد اسکاف می گوید: روزی با حضرت باقر(علیه السلام) کار ضروری داشتم. به صحن منزل آن حضرت وارد شده و خواستم به داخل اتاق بروم. امام فرمود: «عجله نکن!» من در حیاط منزل امام (علیه السلام) مدتی جلو آفتاب ماندم… تا این که بعد از مدتی با کمال شگفتی دیدم که اشخاصی از اتاق خارج شده و به سوی من آمدند. آنان از کثرت عبادت لاغر شده بودند. به خدا سوگند، سیمای زیبا و معنوی آنان مرا آن چنان شیفته نمود که وضع خود (ناراحتی در هوای گرم) را فراموش کردم. وقتی به محضر حضرت مشرف شدم به من فرمود: «گویا تو را ناراحت کردم». عرض کردم: آری! به خدا قسم من وضع خود را فراموش کردم. اشخاصی از نزد من گذشتند که همه یکنواخت بودند و من مردمی خوش قیافه تر از این ها ندیده بودم.

فرمود: ای سعد! آن ها را دیدی؟ گفتم: آری. فرمود: ایشان برادران تو از طایفه جن هستند. عرض کردم: خدمت شما می آیند؟ فرمود: آری می آیند و مسائل دینی و حلال و حرام خود را از ما می پرسند.[6]

ب- ابو حمزه ثمالی می گوید: روزی جهت شرفیابی به حضور امام باقر (ع) اجازه خواستم، گفتند: عده ای خدمت آن حضرت هستند. به همین جهت اندکی صبر کردم تا آن ها خارج شوند. پس کسانی خارج شدند که آن ها را نمی شناختم و به نظرم غریب و ناآشنا می آمدند. اجازه شرفیابی گرفتم، داخل شدم و به حضرت عرض کردم: فدایت شوم، الآن زمان حکومت بنی امیه است و از شمشیرهای آن ها خون می چکد. (یعنی ورود افراد ناشناس برای شما خطرآفرین است). امام فرمود: ای ابا حمزه! اینان گروهی از شیعیان از طایفه جن بودند و آمده بودند تا از مسائل دینی خود سؤال کنند. آیا نمی دانی که امام حجت خداوند بر جن و انس می باشد؟[7]

ج. ابو حمزه از امام باقر(علیه السلام) نقل مى‏كند كه به حج عمره رفتم و در حجر اسماعيل نشسته بودم كه از طرف صفا، جنّى آمد و نزديک شد. چشمم را به او دوختم او مدتى طولانى توقف نمود سپس هفت بار خانه خدا را طواف كرد و بعد هنگام ظهر بود كه پشت مقام، دو ركعت نماز خواند. عطا با عده‌‏اى كه با او بودند نيز او را ديدند. نزد من آمدند و گفتند: اى ابا جعفر! آيا اين جنّ را ديدى؟

گفتم: او را و كارهايش را نيز ديدم. بعد گفتم برويد به او بگوييد: محمّد بن على به تو مى‏گويد: خدمه بيت، اينجا نيستند و بيت از آنها خالى است. تو اعمال را به جا آوردى و بهتر است كارهايت را تمام نموده قبل از آن كه آنها برسند، بروى.

بعد حضرت فرمود: آن جنّ تلّى از خاك درست كرد و بر روى آن رفت و از نظر غائب شد.[8]

5- امام باقر (علیه السلام) و حاجیان

ابوبصیر از دوستان روشن دل امام باقر (علیه السلام) در یکی از سال ها در مراسم حج به همراه آن امام طواف می کرد. او می گوید: از زیادی صداها و تکبیرهای حجاج به شگفت آمدم و به امام عرضه داشتم: «ما اکثر الحجیج و اکثر الضجیج ، چه قدر حاجی زیاد شده است و سر و صداها چه قدر بیشتر شده».

در این موقع امام (علیه السلام) فرمود: «یا ابا بصیر! ما اقل الحجیج و اکثر الضجیج»، ای ابابصیر! چه قدر حاجی کم است، اما سر و صدا زیاد است». آیا می خواهید درستی سخنم را اثبات کنم و با چشم خود حقیقت گفتار مرا ببینی؟

عرض کردم: چه طور ممکن است ای مولای من؟!

فرمود: «جلوتر بیا!» من به امام باقر (علیه السلام) نزدیک شدم. دست مبارک را بر چشم هایم کشید و چند جمله دعا کرد. در این حال من بینایی خود را باز یافتم. امام باقر(علیه السلام) فرمود: ای ابا بصیر! حالا به حاجیان طواف کننده بنگر. هنگامی که به جمعیت نگاه کردم، بسیاری از مردم را به صورت میمون و خوک هایی دیدم که در گرد کعبه در حال حرکت بودند و افراد با ایمان و حاجیان حقیقی در میان آنان مانند نوری در ظلمات می درخشیدند. عرض کردم: «ای مولای من! درست فرمودی و حقیقت گفتار شما بر من ثابت شد، «ما اقل الحجیج و اکثر الضجیج»، «چه قدر حاجی کم و سر و صدا زیاد است». آن گاه حضرت لب های مبارک را به حرکت در آورد و با خواندن دعائی، چشم های من به حالت اول برگشت.[9]

6. امام باقر و زبان سريانى

روايت شده است كه عده‏اى از اصحاب، اجازه خواستند تا خدمت امام (علیه السلام) شرفياب گردند. وقتى وارد دهليز شدند، متوجه شدند كه كسى با صداى خوش و به زبان سريانى مى‏‌خواند و مى‌‏گريد، تا اين كه آنها را نيز گرياند ولى نفهميدند چه مى‏گويد: خيال كردند كه يک نفر از اهل كتاب است كه مى‏‌خواند.

وقتى كه صدا قطع شد اينها وارد شدند، اما كسى را نزد امام(علیه السلام) نديدند. پرسيدند يا ابن رسول اللَّه! ما صداى زيبايى شنيديم كه به زبان سريانى مى‏‌خواند.

حضرت فرمود: خودم بودم كه مناجات الياس پيامبر را به ياد آوردم و آن را خواندم و گريستم.

 


[1]. مجلسى، محمد باقر، زندگانى حضرت سجاد و امام محمد باقر (ع)، ترجمه: خسری، موسی، ص 173، ناشر، اسلاميه،‏ چاپ، دوم‏، تهران‏.

[2]. طبرسى، فضل بن حسن، إعلام الورى بأعلام الهدى‏، ص 267، ناشر، اسلاميه، تهران، چاپ، سوم، 1390 ق. ‏

[3]. انعام، 75.

[4]. مجلسى، محمد باقر، زندگانى حضرت سجاد و امام باقر(ع)‏، ص، 187.

[5]. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ترجمه، مصطفوى‏، سید جواد، ج ‏2، ص، 246، ناشر، كتاب فروشى علميه اسلاميه،  چاپ اول، تهران‏.

[6]. مجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار،ج 46، ص269، مؤسسة الوفاء بيروت – لبنان، 1404 هـ ق.

[7]. همان.

[8]. همان، ص 252.

[9]. همان، ص 261.