کپی شد
کرامات محمد بن عثمان بن سعید
مردان بزرگ الهی به دلیل تزکیه نفس و پاکی روح به کراماتی دست مییابند، از جمله آنان محمد بن عثمان بن سعید؛ نائب دوم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که برخی از کرامات وی در کتاب های روایی و تاریخی ذکر شده است. شیخ طوسی می نویسد: نشانه ها و كرامات زيادى از وى نقل شده است. معجزات امام زمان (عليه السّلام) به دست او آشكار میگرديد، و امور بسيارى را از جانب امام (علیه السلام) به شيعيان خبر داد كه همه باعث بصيرت شيعيان در خصوص وجود امام دوازدهم (علیه السلام) گرديد و اینها نزد شیعه مشهور است.[1] در ادامه به بعضی از این کرامات اشاره می شود:
الف) از ام كلثوم دختر ابو جعفر عمرى (محمّد بن عثمان بن سعید) روايت شده است: مالى از قم براى پدرش رسيده بود تا آنها را به صاحب الامر (عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف) برساند، پس چون قاصد و آورنده اموال، آنها را به او رساند و آماده برگشتن شد، ابو جعفر به او گفت: چيزى از آن چه كه به تو سپردهاند باقى مانده است، آن كجا است؟ آن مرد گفت: چيزى نمانده مگر اين كه همه را تسليم تو نمودهام. ابو جعفر گفت: برو نزد فلان قَطّان (پنبه فروش) كه برايش دو عِدل[2] پنبه بردى، يكى از آن دو عدل كه بر آن چنين و چنان نوشته شده است را بگشا و در كنار آن چيزى است كه گفتم (دو پيراهن سودانى). آن مرد از آن چه ابو جعفر به او گفته بود، متحير ماند و پس از جستوجو مشاهده كرد همان طور است كه گفته بود.[3]
ب) على بن محمد بن متيل میگويد: عمويم جعفر بن احمد بن متیل گفت كه ابو جعفر محمد بن عثمان سمان، معروف به عمرى (رضي الله عنه) مرا خواست و چند جامه راهراه با كيسهاى نقره به من داد و گفت: لازم است هم اكنون خودت به واسط (شهری در عراق که در نزدیکی بصره واقع شده است) بروى و اينها كه به تو دادم به اولین كسى كه موقع بالا رفتن تو از مركب به شط با تو برخورد كرد بدهى. جعفر بن احمد میگويد: مرا از اين مأموريت اندوه سختى در گرفت، (پیش خود) گفتم چون مَنى را به چنين مأموريتى میفرستند و اين چيز اندک و ناقابل را با او روانه میكنند؟ سپس میگويد: من به واسط رفتم و از مركب بالا رفتم. اول كسى كه به من برخورد كرد از او احوال حسن بن محمد قطاة صيدلانى؛ وكيل وقف را در واسط پرسیدم، گفت: من او هستم. (آن گاه او از من پرسید) تو كيستى؟ گفتم: من هم جعفر بن محمد بن متيل هستم، مرا به نام مىشناخت، بر من سلام داد و من هم بر او سلام دادم و همديگر را در آغوش كشيديم و به او گفتم: ابو جعفر عمرى به تو سلام میرساند و اين چند جامه و اين كيسه را به من داده كه به شما تحويل دهم. گفت: حمد خدا را، محمد بن عبد اللَّه حائرى (یکی از شیعیان واسط) مرده است و من براى اصلاح و تهيه كفن او بيرون آمدهام. جامهدان را گشود و به ناگاه در آن، همه لوازم كفن وجود داشت: از سرتاسرى و پارچههاى كفن و كافور، در كيسه هم كرايه حمّالها و اجرت گور كندن بود؛ آن گاه جنازه او را تشييع كرديم و من برگشتم (و راز اقدام جناب محمد بن عثمان بن سعید و کرامت او در این باره را فهمیدم).[4]
ج) قطب الدين راوندى در كتاب خرايج از ابو الحسن مسترق ضرير (نابينا) روايت كرده كه گفت: روزى در مجلس حسن بن عبد اللَّه بن حمدان ناصر الدوله بودم و درباره امام زمان (علیه السلام) مذاكره مینموديم. من آن را بىاهميت تلقى میكردم تا اينكه روزى عمويم حسين وارد مجلس شد. باز من شروع كردم كه در آن باره صحبت كنم. عمويم گفت: فرزندم! من هم سابقا عقيده تو را داشتم تا اين كه به حكومت شهر قم رسيدم، و اين موقعى بود كه اهل آن جا، سر به نافرمانى خليفه برداشته بودند؛ زيرا هر وقت حاكمى از طرف خلفا به آن جا اعزام میشد اهل قم سر به نافرمانى برمیداشتند و با وى به جنگ و جدال برمىخاستند، پس لشكرى به من دادند و بدين گونه رهسپار قم شدم. وقتى به منطقه ناحيه «طرز» رسيدم، به عزم شكار بيرون رفتم، شكارى را دنبال كردم، ولى از نظرم ناپديد شد. ناچار به تعقيب آن پرداختم تا به نهر آبى رسيدم و از كنار آن اسب میدوانيدم تا جايى كه نهر به نظرم بزرگ و بىانتها آید. ناگاه سوارى را ديدم كه سوار بر اسب سفيدى است و به طرف من مىآمد و عمامه خزّ سبزى به سر نهاده و رويش را گرفته بود، به طورى كه فقط چشمش پيدا بود، و دو كفش سرخ هم پوشيده بود.
سوار به من گفت: اى حسين! و مرا امير نگفت و به اسم كنيهام نخواند (و فقط نامم را برد). گفتم: چه میخواهید؟ گفت: چرا از ناحيه مقدسه (امام زمان علیه السلام) انتقاد میكنى و براى چه خمس اموالت را به اصحاب من نمىپردازى؟ من مردى دلير و شجاع بودم، مع الوصف در اين هنگام، بر خويشتن لرزيدم و مهابت او مرا گرفت. گفتم: آقا! آن چه امر میفرمائى اطاعت میكنم.
گفت: وقتى به محلى كه قصد آن جا را دارى (قم) رسيدى و بدون جنگ و ستيز وارد شهر شدى و به مرور اموالى به چنگ آوردى، خمس آن را به افراد مستحق بده. گفتم: اطاعت میكنم. سپس گفت: برو به سلامت. اين را گفت و عنان اسب گرداند و رفت. نفهميدم از كدام راه رفت. هر چه از سمت راست و چپ او را جستوجو کردم، نیافتم و اين خود موجب ترس بيشتر من شد.
آنگاه به جانب لشكر خود مراجعت نموده و جريان را فراموش كردم. وقتى به قم رسيدم و قصد داشتم كه با مردم آن جا جنگ كنم، اهل قم از شهر خارج شده نزد من آمدند و گفتند: پيش از اين، هر حاكمى كه براى ما فرستاده میشد، چون با ما به عدالت سلوک نمیكرد، به جنگ و ناسازگارى با وى برمىخاستيم، ولى اكنون كه تو آمدهاى حرفى نداريم، وارد شهر شو و چنان كه میخواهى به تدبير امور آن بپرداز! من هم مدتى در قم ماندم و اموال بسيارى بيش از آن چه انتظار داشتم، اندوختم. (ولی) بعضى از سران لشكر از من نزد خليفه سعايت نمودند و از طول توقف من در قم، به عكس حكام سابق و مال بسيارى كه جمع نموده بودم؛ حسد بردند، و در نتيجه من معزول شدم و به بغداد برگشتم و يک راست نزد خليفه رفتم و سلام نمودم و سپس به خانه خود رفتم.
از جمله كسانى كه از من ديدن كردند محمد بن عثمان عمرى (نائب دوم امام زمان علیه السلام) بود. او از ميان جمعيت آمد و تكيه به بالش من داد و نشست، به گونه اى كه كار او موجب خشم من گرديد، او زياد نشست و برنخاست كه برود. مردم دسته دسته مىآمدند و میرفتند و او همچنان نشسته بود و موجب ازدياد خشم من میشد. وقتى مجلس به كلى خلوت شد، محمد بن عثمان نزديکتر آمد و گفت: ميان من و تو رازى است كه میخواهم گوش دهى. گفتم: بگو! گفت: صاحب آن اسب سفيد كه جنب آن نهر آب تو را ديد، میگويد: ما به وعده خود وفا نموديم (يعنى وعده كرديم كه اهل قم بدون جنگ و ستيز تو را پذيرفته و اموال زيادى به چنگ خواهى آورد) من يکباره ماجرا را به ياد آوردم و تكان سختى خوردم. سپس گفتم: چشم، اطاعت میكنم. آن گاه برخاستم و دست محمد بن عثمان را گرفته و اموالم را حساب نموده، خمس آن را ادا كردم، حتى قسمتى را كه من فراموش كرده بودم، خمس آن را نيز معين كرد و رفت. بعد از اين ماجرا ديگر درباره وجود امام زمان (عليه السّلام) و اين كه نواب او از ناحيه مقدسهاش، مأموريتهایى دارند ترديد نكردم، و حقيقت امر بر من روشن شد.
ابو الحسن مسترق راوى اين خبر میگويد: من هم از وقتى اين واقعه را از عمويم ابو عبد اللَّه (حسين) شنيدم شكى كه در اين باره داشتم به كلى برطرف گرديد.[5]
[1]. طوسی، محمد بن حسن، الغیبة، محقق/مصحح: تهرانى، عباد الله و ناصح، على احمد، ص 363.
[2]. عوض، بدل، معادل، یک لنگه از دو لنگه بار. ر.ک: سایت واژه یاب.
[3]. راوندی، قطب الدین، الخرائج و الجرائح، محقق/مصحح: مؤسسة الإمام المهدى (عليه السلام)، ج 3، ص 1113.
[4]. همان، ص 1119 و 1120.
[5]. همان، ج 1، ص 472 – 475.