کپی شد
کرامات فاطمه ام البنین
حضرت ام البنین از بانوان بزرگواری است که نزد مسلمانان، شیعیان و دلباختگان اهل بیت (علیهم السلام)، منزلتی والا دارد؛ لذا او را در درگاه پروردگار عالم شفیع و واسطه قرار میدهند تا بهواسطه او غم و اندوهشان را برطرف و حوائج خود را برآورده ببینند.
البته این طبیعی است که امالبنین نزد پروردگار مقرب باشد؛ زیرا وی فرزندان حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را مانند فرزندان خویش میدانست و به آنها خدمت مینمود و در آخر کار فرزندان خویش را خالصانه در راه و هدف امام حسین (علیه السلام) تقدیم نمود.
او در مکتب علی (علیهالسلام) معارف دین را آموخت و اخلاق، فضائل و کمالات را به ارث برد و به جایی رسید که دارای کرامات فراوان گردید، تاجایی که امالفضائل و جوهره اخلاق شد.
در این گفنار به دو نمونه از کرامات آن بزرگوار اشاره میشود:
- یکی از آقایان اهل علم نقل میکند: قریب سی سال قبل مبتلا به مرض سرطان حنجره گردیدم، طوری که دیگر قادر به صحبت کردن هم نبودم؛ لذا همه دکترهایی که مرا معاینه و مداواهایی هم انجام داده بودند، از علاج و بهبودی من مأیوس شده، گفتند: مرض تو علاج ندارد.
مأیوسانه از تهران به بندر برگشتم. روزها خیلی سخت و پیاپی میگذشت، تا اینکه ایام محرم فرا رسید. بنده چون ایام محرم برای تبلیغ دین منبر میرفتم، با خود اندیشیدم که منبریِ اینجا من بودم. همه از اطراف برای عزاداری (حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) به اینجا می آمدند و من برای ایشان منبر میرفتم، اما امسال محروم شدهام.
روزی مشغول مطالعه کتاب «العباس»، نوشته مرحوم سید عبدالرزاق مقرم بودم، به این مطلب رسیدم که نوشته بود: «اگر کسی حاجتی داشته باشد و متوسل به ام البنین (علیهاالسلام)؛ مادر حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (علیه السلام) شود و روز شنبه هم به نیت حضرت روزه بگیرد، حاجتش برآورده می شود». در همان لحظه توسلی پیدا کرده و گفتم: یا ام البنین، ما هر سال مثل امشب منبر میرفتیم و گریه میکردیم، ولی امسال محروم شدهایم.
وقت نماز مغرب و عشا شد، نماز خواندم، گویی کسی به من گفت: به مسجد برو. در مسجد برنامه عزاداری بر پا بود، ولی من در آنجا حضور نداشتم و منبری هم که مردم برای انجام سخنرانی در دهه محرم الحرام به مسجد آورده بودند خالی بود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و در منزل بنشینم؛ لذا به طرف مسجد حرکت کردم. به درب مسجد که رسیدم، مردم با دیدن من شروع به گریه کردند. من هم متأثر شدم که امسال نمیتوانم کاری بکنم، اما پس از آنکه وارد مسجد شدم، بی اراده به طرف منبر حرکت کردم تا کنار منبر رسیدم، سپس از پله های منبر بالا رفتم. (برای چه بالای منبر میروم ؟!)، خودم هم نمیدانم.
پس از آنکه در بالای منبر قرار گرفتم ، یکدفعه شروع کردم به «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتن و یک ساعت و نیم صحبت کردم. چه مجلسی شد، همه ناله و گریه میکردند و ضجه میزدند. انگار نه انگار که من آن آدم قبلی هستم. متوجه شدم کسالتم رفع شده و از آن وقت تا امروز بحمدالله دیگر کسالتی ندارم.[1]
- نویسنده کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم (علیه السلام) مینویسد: یکی از اهالی شهر کوت عراق نقل میکند: زمانی یک خانواده ترک و پیرو مذهب حنفى به محله ما آمدند در حالی که از شعائر حسینى بدشان مىآمد. جز اینکه در میان آنها خانم خوبى به نام «وزیره» بود که حدود ده سال از ازدواجش مىگذشت و هنوز بچهدار نشده بود. کسانى از اهالى محل به او گفتند چرا به ام البنین (علیهاالسلام) متوسل نمىشوى؟ خانم گفت: این کار سودى ندارد، چرا که علم پزشکى از معالجه من ناتوان مانده است، حتى از داروهاى سنتى استفاده کردم و در روز میلاد زکریا (علیهالسلام) روزه گرفتم، (اما سودى نبخشید). آنان گفتند: هر کس از غذاى سفره ام البنین بخورد و او را در پیشگاه خدا واسطه قرار دهد، خداوند دعایش را مستجاب مىکند. چه اشکالى دارد که تو نیز چنین کنى شاید خداوند نوزاد دخترى به تو عطا کند و به میمنت ام البنین نام او را «فاطمه» بگذارى؟
وزیره، در حالیکه با سکوت و نگرانى به سوى ایشان نگاه مىکرد، یکمرتبه زبانش باز شد و با صداى لرزان گفت: به شرط اینکه این قضیه میان من و شما باشد و شوهر و خانوادهام از آن آگاه نشوند. آنان گفتند: بسیار خوب، فردا و یا پس فردا – انشاءالله – در منزل حاجیه «ام عبدالامیر» حضور پیدا مىکنى و در آنجا مجلسى برگزار مىشود که با خواندن روضه ام البنین پایان مىیابد.
او با آنان خداحافظى کرد و با خودش فکر مىکرد که چه بکند و در حالى وارد خانهاش گردید که انبوه غصه و اندوه گلویش را مىفشرد و نفس نفس مىزد. صداى نفس زدنهاى او افراد خانواده را بیدار کرد. آنها گفتند: وزیره تو را چه شده است؟ گفت: چیزى نیست، سپس از پلکان منزل بهسرعت به سوى اتاقش بالا رفت و پنجرهاش را باز کرد؛ زیرا در آن هنگام تنها صداى بههم خوردن برگ درختان نخل و جیک جیک گنجشکان و نسیم لطیف رود دجله بود که تاریکى وحشت و بیم او را به روشنى مبدل مىکرد.
روز برگزاری روضه، وزیره با دنیایى از بیم و هراس، در حالیکه صورت خود را با مقنعهاى پوشانده بود از خانهاش بیرون آمد و روانه منزل حاجیه، ام عبدالامیر گردید از دلهرهای که در دل داشت، عرق مىریخت و خاطرش پریشان بود. هر قدر به منزل نزدیک مىشد، صداى روضهخوان گوشهاى او را نوازش مىداد و به رهایى از رنج روحى امیدوارش مىساخت. هنگامى که وزیره وارد خانه شد، روضهخوان، نخستین مرحله از ذکر مصیبت ام البنین (علیهاالسلام) را به پایان برده و فریاد گریه زنها طنین انداز بود. به سبب گریه زنان دلش شکست و بغضش ترکید، اما اشکهایش جارى نگردید؛ زیرا روضهخوان، لحظاتى سخنان خود را قطع کرد، آنگاه گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و پس از شرحى درباره شخصیتهای خاندان و فضایل آبا و اجداد ام البنین، گفت: شاعر توانا، شیخ احمد دجیلى گفته است:
ام البنین و ما اسمى مزایاک *** خلدت بالعبر و الایمان ذکراک؛ «اى ام البنین! چقدر از خصوصیات والایى برخوردارى به سبب شکیبایى و ایمانت، یاد تو جاودانه شد».
ابناءک الغر فى یوم الطفوف قضوا *** و ضمخوا فى ثراها بالدم الزاکى؛ «فرزندان ماه پیکرت در واقعه طف از بین رفتند و در این سرزمین با خون پاک خود رنگین شدند».
لما اتى بشر ینعاهم ویندبهم *** الیک لم تنفجر بالدمع عیناک؛ «وقتى بشیر آمد و خبر شهادت آنان را به تو داد، تو اشک نریختى».
و قلت قولتک العظمى التى خلدت *** الى القیامه باق عطرها الزاکى؛ «و آن سخن بزرگت را بر زبان راندى، سخنى که بوى خوشش تا قیامت باقى خواهد ماند»، تا آخر قصیده که نسبتا طولانی است و برای رعایت اختصار به همین چهار بیت اکتفا میشود.
وقتى روضه خوان، از نوحه سرایى فارغ شد، براى بهبودى بیماران دعا کرد. آنگاه سفره ام البنین پهن شد. زنان که در میان آنان، بانوان ثروتمند نیز به چشم مى خورد، به غذاهایى که در سفره قرار داشت، تبرک مىجستند. آنها پیرامون سفره، بهبودى بیماران و برآورده شدن حاجتهایشان را از خداوند درخواست مىکردند. وزیره در حالیکه دستانش مىلرزید، قدرى از خوراکیها را (که روى سفره چیده شده بود)، برداشت و از جایش برخاست و در حالیکه اشکهایش جارى بود، از منزل خارج شد. او و شوهرش در شامگاه از آن غذا خوردند و حدود یک ماه و یا بیشتر از این واقعه گذشت. رفتهرفته رنگ چهره وزیره به زردى گرایید و گرفتار سرگیجه و درد سینه شد و تمایلش به غذا کاهش پیدا کرد. از شوهرش نیز دورى مىنمود، خوابش زیاد و حضورش در جاهاى شلوغ مشکل شد. هر کارى به عهدهاش گذاشته مىشد به سختى انجام مىداد و دلش آشوب مىشد.
شوهرش به او گفت: وزیره! تو را چه شده آیا بیمار هستى؟ او پاسخ مى دهد: نمىدانم او را نزد پزشک مىبرد. پزشک پس از آنکه وى را معاینه مىکند، مىگوید: چیزى نیست ناراحتیهاى او از نشانه باردارى است و براى اینکه مطمئن شوید، فردا به آزمایشگاه مراجعه کنید. در این هنگام در حالیکه شوهر وزیره اشک شوق مىریخت، گفت: آقاى دکتر آیا شما واقعا اطمینان دارید؟ دکتر با کمال خونسردى گفت : بله.
تاریکى شب همه جا را فراگرفته بود، وزیره با شوهرش در بستر خویش بیدار مانده و در عالم خیال و آرزو با خود سخن مى گفتند. هنگامى که سپیده صبح دمید و در خیابانهاى شهر جنب و جوش آغاز شد، آنها به قصد انجام دادن آزمایش به بیمارستان رفتند. پس از اندکى انتظار و نگرانى، پرستار نام وزیره را با صداى بلند خواند، اما او توان حرکت و بلند شدن از جاى خود را نداشت. به جاى او شوهرش با شتاب نزد پرستار رفت و گفت: بله، نتیجه چیست؟ پرستار نگاهى به برگه آزمایش کرد و گفت: متأسفانه او باردار است. در همین حال شوهر وزیره داشت از خوشحالى پرواز مىکرد و با خود مىگفت: خدایا شکر، الحمدالله، آنگاه وزیره را در برگرفت و گفت: من باورم نمىآید. وزیره با شنیدن این خبر، لبخند امید بر لبانش پدیدار شد و ناراحتیهایش بر طرف شد.
وزیره با شوهرش وارد خانه شدند و سجده شکر به جاى آوردند. خبر باردار شدن وى منتشر، و خوشحالى (در میان همسایگان) فراگیر شد، ولی او نذرى را که براى ام البنین کرده بود، همچنان در سینهاش پنهان مىداشت.
دوران باردارى مانند پیرمردى که عمرش از نود سال فراتر رفته باشد، براى او به درازا کشیده شد و این در حالى بود که وى در انتظار نوزاد خود بود.
او در سومین ماه باردارى، روزى در قسمت شکم و پشت احساس درد شدید نمود و بسیار اندوهگین شد. خویشان و همسایگان او را به سرعت به بیمارستان رساندند. شوهرش دست پزشک را بوسه زد و از او خواهش کرد که به هر ترتیبى جنین را نگه دارد. پزشک گفت: این کار در دست خداوند است و او اگر بخواهد، آن را زنده نگه مىدارد و اگر بخواهد مىمیراند. وى همچنین گفت: نیاز به دارو هم ندارد، بلکه باید استراحت کند و از تحرک خود بکاهد و مدت سه روز در بیمارستان بماند.
هنگامى که وزیره سخنان پزشک را شنید، باسوز و گداز، از ام البنین (سلام الله علیها) یارى خواست و از شدت دردش کاسته شد. لبخند شادى بر لبان شوهر، خویشاوندان و دوستان او باز گشت. ماهها سپرى شد و نهمین ماه از ایام باردارى او فرا رسید. در آغاز فصل بهار و اندکى پیش از اذان صبح درد زاییدن او را فرا گرفت. خویشاوندان و همسایگان براى سلامتى او و کودکش دست به دعا برداشتند و در آن هنگام که موذن گفت: «اشهد ان علیا ولى الله»، وزیره وضع حمل کرد و دخترى به دنیا آورد و همگى خوشحال شدند.
وزیره گفت: برای تبرک جستن به ام البنین (سلام الله علیها)، نام کودک را فاطمه بگذارید، اما خویشاوندان شوهرش مخالفت کرده و گفتند: نام او را عایشه بگذارید. به منظور از بین بردن اختلاف، نام آن کودک را (بشرى) گذاشتند و وزیره برای سوگندى که یاد کرده بود، کفاره داد.[2]
[1]. ميرخلف زاده، علی، کرامات العباسيه (عليه السلام) معجزات ابالفضل العباس (عليه السلام) بعد از شهادت، محمد و آل محمد (صلی الله علیه و آٔله)، ص 100؛ بهنقل از سایت مرکز اطلاع رسانی غدیر.
[2]. ربانى خلخالى، على، چهره درخشان قمر بنى هاشم ابو الفضل العباس (علیه السلام)، ج 2؛ بهنقل از سایت جام نیوز.