کپی شد
نقشه شیطانی معاویه و عمرو عاص
هنگامی که امام على (عليه السّلام) در لیلة الهریر دست از جنگ كشيد، زرهش را كه بسیار بهخون آلوده شده و سنگين شدهبود، بيرون آورد. فردای آنشب كار سربازان آنحضرت مرتب و نشانههاى پیروزی و فتح آشكار شد و مالک اشتر سربازان دشمن را دنبال كرد تا به لشگرگاهشان برگرداند و سربازى بهجا نماند، مگر اينكه او را گرفتند. معاويه هم بهسرعت رو به فرار گذاشت.[1] بعد از این معاويه با عمرو عاص براى نجات خود و اطرافيانش بهمشورت پرداخت. عمرو عاص گفت: سپاهيان تو با لشكريان على (علیه السلام) برابرى نمىكنند و تو خود نيز مثل على نيستى؛ زيرا او به حكم خدا با تو مىجنگد و تو براى رياست و حكومت. تو مىخواهى زنده بمانى، ولی او به فكر شهادت در راه خدا است.
اگر تو بر لشكر عراق (پيروان على) پيروز شوى، عراقیها بهدليل بىعدالتى تو خواهند ترسيد، ولى اگر على پيروز شود، مردم شام بهدليل عطوفت و مهربانى على از او نمىترسند. با اينهمه حيلهاى بهكار گير و پيشنهادى بده كه ميان اطرافيان على اختلاف ايجاد كند؛ چه آن را بپذيرند يا رد كنند.
آنها را فراخوان به اينكه كتاب خدا ميان شما و ايشان داور باشد، تو با اين حيله به مقصود خود خواهى رسيد و من هم اين موضوع را تا زمانى كه لازم باشد از ديگران پوشيده مىدارم. معاويه رهنمود عمرو عاص را پذيرفت. صبح كه فرا رسيد، قرآنها را بر سر نيزهها كردند و در ميدان برافراشتند، تعداد آنها را پانصد قرآن دکر کردهاند، قرآن مسجد جامع شام را بر سه نيزه بستند و ده نفر آنرا نگهدارى مىكردند.
سپاهيان شام يکباره با هم فرياد برآوردند: اى مردم عرب خدا را، خدا را در باره زنان و دختران، خدا را، خدا را در باره دينتان! اين كتاب خدا است كه بايد داور ميان ما و شما باشد. امام (علیه السلام) با ديدن اين فريبكارى، به خداوند عرض كرد، بار خدايا تو آگاهى كه آنها منظورشان حفظ حرمت قرآن و دين تو نيست، تو ميان ما و آنها داورى كن؛ زيرا حقيقتاً تو داور هستى! در اثر اين رياكارى ميان پيروان امام اختلاف افتاد. گروهى فرياد زدند: جنگ! جنگ! ولى بيشتر افراد، صدا زدند، داورى كتاب خدا را قبول مىكنيم. جنگ براى ما جايز نيست؛ زيرا ما را به حكميّت و داورى قرآن فرا خواندهاند. از همه سو فرياد برآمد: ترک مخاصمه مىكنيم و صلح را مىپذيريم.
امام (علیه السلام) در جواب سازشكاران صلحطلب فرمود: اى مردم، من براى پذيرش فرمان كتاب خدا از همه شما سزاوارتر هستم، ولى معاويه، عمرو عاص و پسر ابى معيط (وليد بن عقبه)، طرفدار دين نيستند و از قرآن جانبدارى نمىكنند. من آنها را از شما بهتر مىشناسم، از زمان كودكى، تا بزرگسالى با آنها بودهام. چه در كوچكى و چه در بزرگسالى از بدترين افراد بودهاند. درخواست آنها كه تسليم داورى قرآن شويم، سخن حقى است كه با آن اراده باطل كردهاند، قرآن بر نيزه كردن آنها به اين معنا است كه به ظاهر قرآن را مىشناسند، ولى بدان عمل نمىكنند. منظورشان از اين امر فريب، حيله و سست كردن اراده شما است. شما فقط مدت کمی بازو و جمجمههاتان را به من عاريه بدهيد (در خدمت من باشید)، حق در جايگاه خودش مستقر گرديده، چيزى جز بر افتادن قوم ستمكار باقى نخواهد ماند.[2]
قاريان قرآن كه در سپاه امام على (علیه السلام) بودند دست از جنگ كشيده و برگشتند. جمعيت آنان چهار هزار نفر سواره بود، گويا آنان كوهى از آهن بودند به حضرت اميرالمؤمنين (علیه السلام) عرض كردند: دنبال مالک اشتر بفرست كه از جنگ با اين گروه برگردد. حضرت به آنان فرمود: اين كار نيرنگ و شيطنت عمرو عاص است، اينان مرد قرآن نيستند و قرآن را قبول ندارند. گفتند: حتما مالک اشتر را بايد برگردانى وگرنه تو را خواهيم كشت يا تسليم دشمن مىكنيم.
حضرت بهدنبال مالک فرستاد، مالک سفارش كرد به پيروزى نزديک شدهام، اكنون وقت برگشتن من نيست. سپس مالک اختلاف ياران على (علیهالسلام) را فهميد، برگشت و با قاريان درشتى كرد، آنان نیز نسبت به مالک اشتر درشتى کردند و سر اسبانشان را برگرداندند و از جنگ روبرگرداندند. آتش جنگ فرو نشست و امير المؤمنين (علیه السلام) کسی را به سوى دشمن فرستاد و از آنان پرسيد؛ چرا قرآنها را بر فراز نيزهها قرار دادهايد؟ گفتند: براى دعوت مردم به سوى عمل به آنچه كه در اين قرآن هست كه ما و شما به حكم قرآن عمل كنيم و قيام نمائيم تا حق به جاى خودش برگردد. امير المؤمنين (علیه السلام) لبخندى بر لبانش نقش بست و از روى تعجب فرمود: پسر ابى سفيان تو مرا به عمل كردن به كتاب خدا دعوت میكنى؛ حال آنكه من كتاب گوياى خداوند هستم؟ اين شگفتآورترين شگفتىها است و كارى عجيب است. بعد به آن قاريان سبکسر فرمود: اين كار نيرنگ عمرو عاص است. آنگاه امير المؤمنين (علیه السلام) عبداللَّه بن عباس را از طرف خود برای حکمیت معیّن فرمود، ولى آنان موافقت نكردند، سپس مالک اشتر را معيّن كرد، باز هم نپذيرفتند و در مقابل ابو موسى اشعرى را انتخاب كردند.[3] على (عليه السّلام) ابو موسى اشعرى را همراه چهار صد مرد به فرماندهى شريح بن هانى گسيل فرمود، عبدالله بن عباس هم همراهشان بود كه با آنان نماز مىگزارد و امور آنان را سرپرستى مىكرد. معاويه هم عمرو عاص را همراه چهار صد تن گسيل داشت و همگى در دومة الجندل به يکديگر رسيدند. چون مردم در دومة الجندل به يکديگر رسيدند، ابن عباس به ابو موسى اشعرى گفت: بر حذر باش كه عمرو عاص تو را در كارها جلو نيندازد و همواره به تو بگويد تو از اصحاب محترم رسول خدايى و از من بزرگترى و در مورد سخنان عمرو درست بينديش. هرگاه عمرو با ابو موسى ملاقات مىكرد به او مىگفت: تو بيشتر با رسول خدا مصاحبت كردهاى و از من بزرگترى، نخست تو سخن بگو و سپس من سخن مىگويم و عمرو مىخواست ابوموسى را در گفتن كلام مقدّم بدارد تا نخست او على را از خلافت خلع كند. عمرو كوشش مىكرد ابو موسى را به قبول خلافت معاويه وادارد، ابو موسى آن را رد مىكرد و عبد الله بن عمر را براى خلافت پيشنهاد مىكرد. عمرو عاص گفت: تو آخرين نظر خود را به من بگو، گفت: عقيده من اين است كه اين دو را از خلافت خلع كنيم و كار حكومت را به شورايى ميان مسلمانان واگذاريم و هركس را دوست مىدارند براى حكومت خود برگزينند. عمرو گفت: چه انديشيه نيكویى است، در حالىكه به ظاهر در اين مسأله به توافق رسيده بودند، پيش مسلمانان آمدند. عمرو به ابوموسى گفت: تو براى مردم بگو كه من و تو به توافق رسيدهايم. ابو موسى شروع به سخن كرد و گفت: اى مردم ما بر كارى اتفاق كردهايم كه اميدواريم براى اين امت مايه صلاح باشد. عمرو گفت: راست مىگويد و درست مىگويد و چه نيكو رأىدهنده براى اسلام و مسلمانان است، سپس به ابوموسى گفت: ادامه بده. در اين هنگام ابن عباس خود را به ابو موسى رساند و با او خلوت كرد و گفت: تو در حال گول خوردن هستى، مگر به تو نگفتهبودم كه پيش از او سخن نگويى و پس از او سخن بگويى؟ من بيم دارم كارى را به تو پيشنهاد كردهباشد كه وقتی آنرا انجام دهى، او در حضور مردم و اين اجتماع از انجام دادن كار متقابل خود خويشتندارى كند. ابو موسى اشعرى به او گفت: از اين موضوع مترس كه ما به توافق رسيده و با يکديگر سازش كردهايم. در اين هنگام ابو موسى برخاست و نخست حمد و نيايش خدا را انجام داد و سپس گفت: اى مردم ما در مورد كار حكومت اين امت انديشيديم و براى اصلاح كار هيچ چيزى را بهتر از اين نديديم كه كسى را به خلافت تعيين نكنيم و با آراى مردم مخالفت نكنيم تا انتخاب خليفه با رضايت و رايزنى خودشان صورت گيرد و من و اين دوستم بر يک امر موافقت كردهايم و آن خلع على و معاويه از حكومت است، تا آنكه امت خود پس از مشورت ميان خويش و شورى، هركس را دوست مىدارند بر خود خليفه سازند؛ بنابر اين من على و معاويه را از خلافت خلع كردم و حكومت خود را بر عهده هر كس كه دوست مىداريد واگذاريد و كنار رفت. در اين هنگام عمرو عاص پيش آمد و پس از حمد و نيايش خداوند گفت: اى مردم اين شخص آنچه گفت شنيديد و سالار خود را از حكومت خلع كرد، من هم سالار او را همانگونه كه او خلع كرد خلع مىكنم، ولى سالار خودم معاويه را بر حكومت تثبيت مىكنم كه او ولىّ عثمان بن عفان و خونخواه او است و شايستهترين اشخاص به مقام خويش است. ابو موسى به عمرو عاص گفت: همانا مثل تو مثل سگی است كه اگر بر او حمله برى يا او را به حال خود واگذارى زبان به عوعو مىگشايد.[4] عمرو هم در پاسخ او گفت: مثل تو هم مثل خرى است كه كتابهايى را حمل كند «چارپايى بر او كتابى چند[5]».[6]
[1]. دیلمی، حسن، ارشاد القلوب، ترجمه: رضايى، سيد عبد الحسين، ج 2، ص 81 – 3.
[2]. سید رضی، نهج البلاغه، شرح: بحرانى ، ابن ميثم، ترجمه: محمدى مقدم و نوايى، ج 2، ص 189 – 191.
[3]. ارشاد القلوب، ترجمه: رضايى، سيد عبد الحسين، ج 2، ص 3 – 81.
[4]. اعراف، 176.
[5]. جمعه، 5.
[6]. كاتب واقدى، محمد بن سعد، طبقاتكبرى، مترجم: مهدوى دامغانى، محمود، ج 4، ص 232 – 334.