کپی شد
نشست علمی آیة اللَّه سیّدان با حجج اسلام فیّاض و پارسانیا (نشست سوم)
سیّدان:
آنجا كه فرمودید، مفهوم وحى و عقل یكى است، بنده نگفتم كه مفهوم آن دو یكى است، مفهوم دو تا است. اینها دو چیز هستند، اما با هم تطابق دارند.
سبحانى:
عرض كردم كه عقل و وحى از دیدگاه فلسفه چه معنایى مىدهد و از دیدگاه مكتب تفكیک چه معنایى دارد؟ حالا در اینجا شما اعتقاد دارید كه عقلى را كه مكتب تفكیک مىگوید با عقل فلسفى به لحاظ تعریف دوتا است یا وحیى كه فلسفه تعریف مىكند با وحیى كه در مكتب تفكیک هست دو معنا دارد یا خیر؟ شما فرمودید این محل بحث نیست.
سیّدان:
آنچه كه به معناى «ما به الادراك» است، بین فلسفه و تفكیک مشترک است.
سبحانى:
از حضرت استاد فیّاضى تقاضا مىكنیم كه در ربع ساعت نظرات خویش را در این زمینه بیان كنند.
فیاضى:
… عقل؛ همان نیرویى است كه خداوند متعال به انسان عنایت فرموده و بر اساس آن مىفهمد و در فلسفه مطالبى هست كه با وحى صریح مخالف است.
اعتبار حكم قطعى عقل در هر حال
این در دو مقام باید بحث شود، یكى اینكه بنده بر اساس تفكرى كه كردهام، این مطلب را عقل صریح نمىدانم و وحى را مخالف با این مىبینم. چون حضرت حاج آقاى سیّدان این را فرمودند و ما هم قبول داریم، هر دو در این توافق داریم كه اگر جایى عقل به مطلبى رسید و آنچه بدان رسیده با وحى مخالف بود در اینجا به دلیل اینكه حكم عقل قطعى است و به دلیل اینكه آن وحى نمىتواند با وجود این قطعى، قطعى باشد؛ یعنى امكان ندارد براى شخصى تفلسف كرده و استدلال كرده و به نتیجهاى رسیده با توجه به مقدماتى كه او توجه كرده كه بر اساس آنچه كه او خود حساب كرده، مىگوید یقین است (مقدمات یقینى، شكل یقینى، رسیده است به نتیجه یقینى). از آن طرف، همان طور كه فرمودهاند، قرآن یا سنت معتبر، چیزى را مىفرماید كه وقتى نگاه مىكنیم با آن موافق نیست، براى این شخص وقتى به این وضع رسیده باید چه گفت؟ باید گفت به دلیل اینكه با عقل، قطع پیدا كرده و قطع شخصى است، قطع بنده قابل سرایت به شما نیست، مگر شما هم همین راه را بروید و در این راهى كه بنده رفتهام، خدشهاى نتوانید بكنید، همین راه را بروید؛ یعنى صغرى و كبراى این قیاس مركب طولانى را تمام مقدماتش را مثل من بفهمید كه اگر شما هم بفهمید، این قطع براى شما پیدا مىشود و اگر نرفتید هیچى، پس من كه رفتهام این استدلال عقلى را اقامه كردهام، فلسفه من بدینجا منتهى شدهاست.
مىشود گفت كسى كه فلسفهاش به جایى منتهى شده، حالا یقین ندارد؟ خیر او به مطلب خود یقین دارد، از آن طرف، وحى چیزى مىفرماید كه خلاف این است. این از همان مواردى است كه (همان طور كه آقاى سیّدان فرمودند) باید وحى از نظر او تأویل شود، چون اگر عقل حجت است و اگر عقل مبناى وحى است، نمىتوانیم ما عقل را در ابتدا بگیریم و بر اساس عقل، وحى را قبول كنیم. منتها بعداً كه عقل به چیزى منتهى شد، بگوئیم عقل اعتبار ندارد. این نسبت به شخصى است كه تفلسف كرده و به نتیجهاى رسیده است.
ضرورت تأویل ظاهر وحى هنگام تعارض با حكم عقل
مقام دوم، مقام شخصى است كه در بیرون ایستاده و تفلسف نكرده، او مىنشیند و مىبیند نظر ملا صدرا با روایت یا آیه یا مجموعهاى از روایات و آیات مخالف است، این چه كار كند؟ نسبت به كارى كه ملا صدرا كرده، یک وظیفه دارد و وظیفه شرعى ما حمل بر صحت است، پس باید بگوید راهى را كه او رفته، غرض و مرض نداشته و نتیجهاى كه گرفته بر اساس راهى است كه رفته و یقین براى او پیدا شده و چون یقین پیدا شده، راه منحصر به فردش هم تأویل بوده، كار دیگرى نمىتوانسته بكند! حجتى ندارد كه ظاهر ظنى قرآن را بر یقینى كه بر خلاف آن دارد، مقدم بدارد؛ لذا ما مىبینیم ملا صدرا خود این موارد را صریح مىگوید و در اول بحث نفس مشاعر یا عرشیات (بنده یادم نیست) مىفرماید، روایات ما من طرق اصحابنا الامامیة در حدّ تواتر است كه روح قبل از بدن وجود دارد، حاج آقا(سیّدان) مىفرمایند فوق تواتر است.[1] بالاخره همین كه تواتر شد، از لحاظ سند هیچ حرفى ندارد و از نظر سندى نمىشود راجع به آن حرفى زد، ولى سند، یک بخش از اركان حجیّت را تشكیل مىدهد، بخش دومش این است كه اینها ظاهر هستند و در هر ظاهرى احتمال خلاف هست. او مىگوید من با قرینه قطعى كه دارم؛ یعنى آن براهینى كه اقامه كردهام، پانزده دلیل با صغرى و كبرىهاى منظم اقامه كردهام؛ براى اینكه محال است روح قبل از بدن وجود داشته باشد. پس منِ ملاصدرا باید این سند را روى چشم خود بگذارم، ولى از نظر دلالت در این ادله تصرف كنم و تأویل كنم و بگویم مراد از اینكه روح قبل از بدن است، مرتبه عالیه روح است، آن حقیقت است نه این رقیقت، نه این روحى كه الآن با بدن است حال یا ارتباط دارد یا اتحاد، یا هر چه هست آنچه كه ما درک مىكنیم؛ لذا تأویل مىكند. از این نظر كه ما الآن جاى او بنشینیم، مىبینیم كه او هیچ راه دیگرى غیر از این ندارد و ما هم كه بیرون ایستادهایم، هیچ راهى نداریم جز اینكه بگوئیم كار او صحیح بوده است. مثل این است كه وقتى در بین دو مجتهد یكى نظرى پیدا مىكند، مىگوید نظر من درست است و نظر طرف مخالف من درست نیست، ولى اگر از او بپرسند، حكم خدا كدام است؟ مىگوید شاید حكم خدا همان باشد كه او مىگوید؛ چون باید حمل به صحت كند و بگوید بنده استفراغ و سعى كردم و با این ادلهاى كه در اختیارم بود كار كردم و به این نتیجه رسیدم، او هم همین كار را كرده و غرض و مرض هم نداشته، منتها او به نتیجهاى رسیده و من به نتیجهاى، شاید هم حكم خدا آن باشد. كما اینكه برنامه تمام فقهاى ما همین است.
سؤال یكى از حضار جلسه:
اگر یقین داشته باشد، نمىگوید شاید حكم خدا آن باشد.
فیاضى:
بنده تشبیه كردم این در مسئله خودمان است، در فقه یقین ندارد. هیچ فقیهى نمىتواند بگوید، یقیناً آنچه كه من گفتم حكم اللَّه است و فقط مىتواند بگوید یقیناً این حجت من و مقلدان من است، من به این رسیدهام و دیگر نمىتوانم از دیگرى نظر بخواهم و دنبال نظر او باشم. این مىشود رجوع جاهل به عالم.
»ناتوانى عقل» دلیل بر ضرورت وحى
پس بنابراین چون فلسفه یک علم نظرى است، چه بسا یک فیلسوف (یعنى در همان رشته فلسفه) این راه را قبول نداشته باشد و بگوید این استدلالاتى كه جناب آخوند كرده است، صحیح نیست و چون صحیح نیست (همان طور كه آقاى سیّدان فرمودند) به این نتیجه برسد كه عقل در این مسئله نمىفهمد، ما هم قبول داریم.
واقعاً همان طور كه فرمودهاند این استدلال فلاسفه بر ضرورت نبوت است، مىگویند چون عقل نمىتواند همه چیز را بفهمد، پیامبر لازم است. باید خدایى كه انسان را حكیمانه آفریده، بر مبناى هدفى آفریده. اگر مىخواهد به آن هدف برسد؛ چون حكیم است، باید آنچه را كه عقلِ انسان نمىرسد، به او بگوید. وحى براى همین است وحى براى این است كه آنچه عقلِ انسان بدان نمىرسد، به او بگوید. ممكن است یک فیلسوف دیگر هم همین راه را طى كند و به این نتیجه برسد كه استدلالهاى ملا صدرا صحیح نیست، حال كه این طور است مىشود علم نظرى و داراى آراء مختلف. آنوقت ما مىخواهیم نظر یک دانشمند فیلسوف را محكوم كنیم. به نظر مىآید روش محكوم كردن این نیست كه بگوئیم، آنچه تو مىگویى مخالف با آیه است باید راه او را بررسى كنیم و به او بگوئیم راهى كه تو مىروى خطاهایى دارد. براى اینكه او هم آیه را قبول دارد، منتها مىگوید من با استدلال عقلى – همان عقلى كه همه قبول داریم و آن را حجت باطنى مىدانیم – به این نتیجه رسیدهام و حالا كه به این نتیجه رسیدهام (شما خود مىفرمائید هر جا عقل صریح البته این سؤالى است كه حاج آقا باید پاسخ بدهند كه مرز میان عقل صریح و غیر صریح چیست؟ و منظورشان از عقل صریح چیست؟ و عقل غیر صریح چیست؟) مسائلى داریم بدیهى، مسائلى هم داریم نظرى. آیا منظور حاج آقا از عقل صریح، بدیهیات است؟ اگر منظور این است، پس معنایش این است كه ما در ِ تفكر را ببندیم، براى اینكه اگر با تفكر به چیزى رسیدیم، این عقل، عقل غیر صریح است و ارزش ندارد؟ اگر چیز دیگر است، ان شاءاللَّه عنایت مىفرمایند و ما استفاده مىكنیم. پس بنابراین براى اینكه با آن نظر برخورد شود، باید فلسفه باشد. بر همین هدف البته ما نگوئیم هدف فلسفه براى این كار است. به فرمایش حضرت استاد آیت اللَّه جوادى آملى (دام ظله) كه مىفرمودند: فقه چیست؟ (فقه مصطلح) آیا غیر از این است كه ما براى فهم شریعت، سراغ آیات و روایات مىرویم؟ آیا ما حق نداریم براى فهم معارف دین، سراغ كتاب توحید مرحوم صدوق برویم؟ سراغ خطبه هاى امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نهج البلاغه برویم؟ اگر بخواهیم این روابط را بفهمیم كه امام فرموده: «من حدّه فقد عدّه»، «من ثنّاه فقد جزّأه»[2] اینها روابط است؛ روابط قضایاى شرطیه است. استلزام مقدم نسبت به تالى را گفتهاند ما بفهمیم، یا گفتهاند براى اینكه به خاطر ثواب آن تلاوت كنیم؟ اگر براى این گفتهاند که بفهمیم، مىشود فلسفه. شما باید روى اینها فكر كنید، اشكال پیش مىآید، سؤال پیش مىآید، جواب پیش مىآید و… . فلسفه اسلامى نیز مىشود همین.
پس ما نمىتوانیم به دلیل اینكه آرایى در فلسفه هست كه با صریح قرآن (به فرمایش ایشان) یا با ظاهر قرآن (به عرض بنده) مخالف است، با ظاهر روایات مخالف است و ظاهر روایت حجت است، لو لا قرینه بر خلاف آن (چون
مجتهد باید فحص كند) به مجرد این بیاید با فلسفه مخالفت كند.
سیّدان:
در ارتباط با آنچه كه فرمودید، گاهى یک حالت نقد بر عرض بنده بود، مطالبى است كه خود بنده گفتهام. بنابراین نقد آنچه خودمان گفتهایم، معنا ندارد، خودمان گفتهایم مطلب از این قرار است و گاهى صحبت این است كه فلان فیلسوف نیت بدى داشته، مقصر است، ظالم و جانى است؛ به خاطر چنین نظرى كه داده است. آنوقت مقدارى از این مطالب جا دارد كه گفته شود. مطلب چنین است و نمىشود او را نقد كرد؛ چون نظر او این شده است، صحبت این نیست كه نیتش بد بوده است.
فیاضى:
بنده اصلاً اشاره به نیت و جنایت نكردم.
سیّدان:
بحث این نیست كه مرحوم آخوند ملاصدرا بد عمل كرده و ما او را محكوم مىكنیم كه چرا بد عمل كرده؟ ابداً.
غلبه قطعیت وحیانى بر قطعیت عقلانى
بحث این بود كه در ارتباط با این مسائل، دو نكته مهم هست: اهتمام بر اینكه در وحى كار كنیم، كه قبول كردید. بعد كسى كه در وحى كار مىكند، آنچنان از وحى نتیجه مىگیرد، از استدلالهاى معمولى عقلانى دیگر قطعى برایش حاصل نمىشود و این مطلب را خود بنده گفتهام كه اگر چنانچه كسى به واسطه عقل، مطالبى را فهمید و یقین كرد، تردیدى نیست كه نمىتوان گفت از یقین خود دست بردارد. پس در ارتباط با اینكه كسى با ادله عقلانى مسیرى را رفته و در آن مسیر به یقینى رسیده، با توجه به اینكه به یقین رسیده، نمیتوانیم به او بگوئیم كه چون به یقین رسیدى ولى این یقین تو با این ظواهر آیات با به تعبیر برخى (نه خودم) نصوص آیات مخالفت دارد، از یقین خود دست بردار. این گفتنى نیست، بلكه همچنان كه فرمودید، اگر بخواهیم از نظرش دست بردارد، میبایست آن استدلالها و مقدماتى كه سیر كرده و به عنوان مسائل عقلى براى خودش مطرح شده و به جائى رسیده را باید بررسى كنیم و سخن این است. خوشبختانه این چنین است كه مثلاً رفتهاند و به جایى رسیدهاند. ممكن است كسى نرفته باشد و نرسیده و در نتیجه از آیات و روایات استنباط دیگرى دارد. سخن ما این است یک وقتى در یک جلسهاى مطرح شد، گفتم كه هنر ما این است كه از نظر عقلى بحث را بررسى كردهایم و استدلالهایى را که گفته شده به عنوان ادله عقلیه قطعیه مىگوئیم خلاف وحى است. از نظر عقلى مخدوش مىكنیم نه اینكه بگوئیم صرفاً به خاطر اینكه آیه قرآنى هست و حالا این آیه قرآن به نظر بنده روشن و صریح است و شما چون خلاف آن را گفتهاىد و لو مسیر عقلى رفتهاىد و من اصلاً نمىدانم چه گفتهاىد، نمىدانم چه كار كردهاىد و نمىدانم مسیر عقلى چیست؟ همین مقدار كه به نظرم رسیده كه این صریح است، شما از نظر خود دست بردار. این حرف خیلی كودكانه است.
حرف ما این است كه اولاً اگر چنانچه كسى در جهت مسائل وحیانى دقّت كند، تدبّر كند، آنچنان صراحت مطلب برایش مشخص مىشود كه استدلالهایى كه به ذهنش آمده به عنوان استدلالهاى عقلى قطعى، هرگز به صورت استدلال عقلى قطعى این چنین برداشت نخواهد كرد.
مثلاً در بحث معاد كسى وارد مىشود، مىبیند آیات «وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ یُحْىِ العِظامَ وَ هِىَ رَمِیْمٌ»[3] كجا این آیه ظاهر است؟ خداوند در اینجا خیلى راحت بود به پیامبر خود بفرماید: به او بگو غصه نخور، ما استخوانها را زنده مىكنیم، این بدن تمام شد و رفت، روحش بعداً ایجاد یک مثالى مىكند و من مىگویم به به، راحت و آسوده شدم، بلكه مىگوید: «قُلْ یُحْیِهَاالَّذى أَنْشَأَهَا اَوّلَ مَرَّةٍ[4] و «لا اُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَةِ وَ لا اُقْسِمُ بِالنَّفْسِ الَّلوَّامَةِ أَیَحْسَبُ الاِنْسانُ أَنْ لَنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ»؛[5] چیزى بوده متفرق شده حالا جمع مىشود، این دیگر با صورت مثالى سازگار نیست. آنچنان مطلب مهم است كه هركدام از اینها جا دارد كه بحث مستقلى شود؛ یعنى با بحث گذرا نمىتوان نتیجه گرفت.[6]
[1]. و الروایات فى هذا الباب من طریق اصحابنا لا تحصى كثرة حتى أنّ كینونة الارواح قبل الاجساد كانّها كانت من ضروریات مذهب الامامیة (رضوان اللَّه علیهم)، ملاصدرا، صدر الدین، العرشیة، ملاحظات: تصحيح غلامحسين آهنی، ص 239.
[2]. نهج البلاغه، خطبه اول، ص 48.
[3]. یس، 78.
[4]. همان، 79.
[5]. قیامت، 3 – 1.
[6]. برگرفته از سایت مؤسسه دار الصادق