کپی شد
نشست علمی آیة اللَّه سیّدان با حجج اسلام فیّاض و پارسانیا (نشست دوم)
سیدان:
… فلسفه حرکت فکرى و عقلانى است و از مسائل بدیهى به مسائل نظرى و غیرضرورى رسیدن و با تفکر و تعقل در مسائل وارد شدن است. اصل فلسفه آزادتر از این است که قیدى داشته باشد، بر اساس تفکر حرکت کردن، نه با مکتبى دوستى خاصى دارد نه دشمنى خاصى و کار خود را مىکند. «فلسفه اسلامى» هم که گفتهاند به این خاطر است افرادى که چنین مشیى داشته باشند و از اصول اسلامى هم غفلت نداشته و در فضاى حقایق اسلامى رشد پیدا کرده و با آن انس داشتهاند. گاهى بدین معنا و گاهى به معانى دیگر با توجه به کلمه اسلامى گفته مىشود. آنچه از فلسفه مقصود است، چنین روشى است.
تمایز و تطابق عقل و وحى
با توجه به آنچه عرض شد، نسبت عقل و وحى چه نسبتى است؟ با هم تضاد دارند؟ تطابق دارند؟ گاهى تضاد و گاهى تطابق دارند. در این مورد آنچه بنده عرض مىکنم، در ارتباط با همان مقدار جزئى که در جریان این مسائل هستم، این تعبیر را دارم و اگر غیر از این تعبیرى شده باشد، طبعاً بنده در ارتباط نیستم. عقل به معنایى که گفته شد که هم در ارتباط با مکتب تفکیک وقتى گفته مىشود: عقل، یعنى همان «ما به الادراک» و هم در ارتباط با فلسفه وقتى گفته مىشود: عقل، یعنى «ما به الادراک»، با وحى تطابق دارد و هیچ تضادى در بین نیست. بنده حدود سه چهار سال قبل که در مکه با یکى از مدرسان حوزه علمیه قم برخورد کردم، ایشان سؤالى در ارتباط با همین مسائل پرسیدند. در همانجا در مسجد النبى (صلى الله علیه و آله) چیزهایى نوشتیم و اسم آن را نیز «الفواید النبویة» گذاشتیم. در آنجا بنده گفتم، عرفان، عقل و وحى در چند مرحله با هم تمایز و تطابق دارند.
المرحلة الاولى
فى تمایز التعقل والعرفان والوحى، فنقول، المقصود فى هذا البحث من الوحى هو الارتباط الخاصّ بین اللَّه تبارک و تعالى والرسول المبعوث من عنده، و هذا الارتباط امّا بواسطة جبرئیل أو ملک آخر. أو بدون الواسطة و لا شک أنّ هذه الحقیقة غیر التعقل و التفکر، لأنّ الرسول (صلى الله علیه وآله) کلّما أتى به بعنوان الوحى لم یکن یتفکر و یتعقّل و یرتب المبادى ثم یصل الى المطالب ثم یقول کذا و کذا. و کذلک لا شک أنّ الوحى غیر العرفان و هو شهود النفس بعد التصفیة و التزکیة و بعد معرفة تمایز کل من الوحى و التعقل و العرفان من الآخر، لا نحتاج لاثبات التمایز الى أزید من معرفة کلّ واحد منها و تصورها، فانّ معرفة کلّ واحد منها و تصور کل واحد منها یثبت التمایز بینها. و هذا فى الحقیقة من القضایا التى قیاساتها معها. و لیعلم أنّ الوحى فى الاکثر یلقى الحقایق المختلفة بصورة التذکیر لا بصورة الاستدلال الاصطلاحى؛ نعم یمکن أن نصّوره بصورة الاستدلال و لکن ما یوجد فى القرآن الکریم یکون فى الاکثر بصورة التذکیر، کما یقول «اِنَّما اَنْتَ مُذَکرٌ»[1] و یقول «فَذَکرْ اِنْ نَفَعَتِ الذّکرى»[2] نعم قد یکون بصورة الاستدلال، کما فى قوله تعالى: «لَوْ کانَ فِیهِما الِهَةٌ اِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا»[3] و کما فى قوله «وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ»[4] و إلّا ففى الأکثر یثیر ما فى العقول و یذّکر الانسان بما فى فطرته و مکنون خلقته.
المرحلة الثانیة
لا شک أن الوحى لمّا کان من عند اللَّه تبارک و تعالى فهو یخبر عن الواقع و لا خطاء فیه و کذلک العقل لمّا کان حجة اللَّه على العباد یکشف عن الواقع. و الخطاء من ناحیة العاقل بجهات مختلفة معینة فى موضعها و کذلک الشهود الوجدانى و هو العرفان الحقیقى، فالوحى و العقل و العرفان کلّ واحد منها اذا کان بمعناه الحقیقى یکشف عن الواقع. و على هذا فالوحى و العقل و العرفان ینطبق احدها على الآخر و کلّ منها یکشف عن الواقع مع تمیز کل منها عن الآخر و ایضاً لکلّ خصوصیات مرتبطة بنفسه.
المرحلة الثالثه
انّ الفلسفة المتداولة التى یُدَّعى أنّها مبتنیة على اصول التعقّل المسماة بالحکمة المتعالیة، التى یُصّر علیها الملا صدرا الشیرازى فى کتبه لا سیما الاسفار فهى فى أکثر مباحثها المهمّة الاعتقادیة تخالف الوحى و لا دلیل علیها عقلیّاً و کذلک العرفان المصطلح … .[5]
کشف واقع، نقطه اشتراک و تطابق
اگر گفته شود عقل و وحى چه نسبتى دارند؟ چنانچه منظور از نسبت این است که آیا با هم تطابق دارند یا خیر؟ آرى، با هم تطابق دارند و هر دو واقع را نشان مىدهند. البته اینکه شعاع عقل محدود و اشتباهات عاقل فراوان است و وحى منبعى وسیع و داراى خصوصیات خاص خود است، در جاى خود محفوظ میباشد، ولى با هم تطابق دارند. مکتب تفکیک با این اسم و اصطلاحى که بر آن وضع شده – که مقصود از آن بیان شد – در ارتباط با مسائل فلسفى حرف و نظرى دارد و خدشههایى مىکند آنهم صرفاً در ارتباط با مسائلى که در فلسفه مطرح شده است. به نظر رسیده فلسفه؛ یعنى عقل، آنگاه گفته مىشود که اعتراض به برخى مسائل به معناى اعتراض به عقل است. در نتیجه، نظر تفکیک این است که چون مىخواهند وحى را تأیید کند، عقل و وحى با هم سازگار نیست، چنین نیست، بلکه بحثى که مطرح است این است که عقل به معناى «ما به الادراک» که هرگز با وحى مخالف نیست و چنان اصالت دارد که اصل اثبات خدا به او، اصل اثبات وحى به او و وحى متکى است و هر جا وحى مخالف با ادراک صریح (طبیعى است اگر از ادراک صریح خارج شویم، جاى حرفهاى بسیار است) به نظر برسد حتماً باید توجیه شود. منتها در وحى چیزى که مخالف عقل صریح باشد، نداریم، خود وحى قبل از همه و بهتر از همه آن را توجیه کرده است؛ مانند: «جاءَ رَبُّک»،[6] «اِلى رَبِّها ناظِرَةٌ»،[7] «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِى»[8] و هرگز تفاوتى بین عقل صریح و وحى وجود ندارد. پس حرف این است که عقل عین وحى و وحى عین عقل و عقل سند و حجت است و اصالت دارد آنهم در حد قوى که اساس هر حرکت صحیح بر اساس تعقل است و بناى هر ساختمان ارزنده و قوى فکرى، مسئله تعقل و تفکر است و تکیه گاه وحى، تعقل است. حرف این است آنچه که فعلاً به عنوان فلسفه و عرفان مطرح است، خیلى از اینها با وحى صریح سازگار نیست، که جاى بحث و بررسى دارد. حرف بنده این است؛ در ارتباط با مسئله توحید آنچه در فلسفه هست، سنخیت بین خلق و خالق است و آنچه در مسئله عرفان هست، مسئله عینیت و آنچه در وحى است، مسئله بینونت بین خالق و خلق است. اینها باید بحث شود.
مخالفت فلسفه و عرفان با وحى
در ارتباط با مسئله علم و اراده آنچه که در فلسفه مطرح است، یکى بودن علم و اراده است و در وحى به روشنى جدایى علم و اراده مطرح است. مسائل بسیارى از قبیل مسئله جبر و اختیار، در عرفان مسئله جبر و اختیار اینگونه مطرح مىشود که انسان موجود ذوالاراده و اقتضایى نیست که گفته شود مجبور است یا تفویض به او شده است. اسناد وجود به انسان، اسنادى مجازى است، حتى فوق اینکه بگوئیم عین الفقر است و «لا جبر و لا تفویض» من باب سالبه منتفى بانتفاء الموضوع است. اینکه جبر و تفویض نیست از این باب است که [در حقیقت] انسانى نیست تا مجبور باشد یا به او تفویض شود، [بلکه] نمودى است، چیزى نیست. این سخنان با وحى سازگار نیست و در این مسئله مبانى فلسفى به آنجا مىرسد که بالاخره باید مجبور به صورت اختیار شود که اینها همه جاى بحث دارد.
و در مسئله معاد، محشور در قیامت چیست؟ آیا از این بدن خاکى خبرى هست یا اصلاً از آن هیچ خبرى نیست؟ یا روحِ تنها است؟ حرف این است که آنچه در فلسفه است در قسمتى از مطالب فلسفى (غیر از حکمت متعالیه) [تنها] روح است و چیز دیگرى در کار نیست و با آنچه که به اصطلاح از خُلقیات و ملکات خود مىدهد، مأنوس است؛ از خیر و شر. یا اینکه صورت مثالى است، نفس، صورت مثالى را ایجاد مىکند و آن صورت مثالى است و از این بدن خاکى هیچ خبرى نیست و بهشت قائم به نفس انسان و موجد نفس انسان است و از این قبیل موارد بسیار است. هر یک از اینها جاى بحث دارد و بنده به سهم خود آمادگى گفتوگو در این موضوعات را دارم.
پس در مکتب تفکیک عقل جایگاه خود را دارد و این طور نیست که گفته شود در مکتب تفکیک ارزشى براى عقل نیست و اهتمامى به عقل گذاشته نمىشود و فقط به ظواهر وحى اخذ مىشود. هرگز چنین حرفى نیست و بنده که یکى از افرادى هستم که گاهى در این زمینه صحبت آن مىشود، حداقل این را نمىپذیرم. حرف بنده این است که عقلى که بیان شد کاملاً با وحى منطبق است و هرگز با یکدیگر مخالفت ندارند. اشکالات و مناقشاتى که وجود دارد این است که فلسفه موجود؛ به عنوان حکمت متعالیه که مظهر آن اسفار و کتب مرحوم ملاصدرا است و مُظهر آن نیز ایشان است، مطالبى که در این حکمت متعالیه آمده، مطالبى نیست که به عنوان یک مطالب عقلى، قطعى و روشن باشد. در نتیجه اگر برخى از موارد با وحى سازگار نباشد، به تعبیر خود ملاصدرا که در بحث معاد مىگوید: «فما تقول فى النصوص القرآنیة»[9] و بعد در توجیه آن وارد مىشود.
لزوم رجوع به «عقل هماهنگ با وحى«
حرف این است که این مباحث و نتایجى که از آن گرفته شده، نتایج معقول؛ به معنایى که حتماً عقل، ما را به آن رسانده باشد، نیست. چه بسیار خوب است که اهتمام شود به آنچه که مکتب تفکیک بر آن بیشتر از همه چیز اهتمام دارد آن اینکه وحى مورد قبول همه قرار گرفته است. وحى تنها مسائل فرعى (طهارت و نجاست و…) نیست، بلکه اینها نیز از اهمیت فوق العاده برخوردارند. وحى در عین حال، معارف دیگرى آورده و نسبت به حقایق هستى بحث دارد. بعد از اینکه عقل، وحى را قبول کرد، دیگر طورى نشود که ابتدا مسائل از جاى دیگرى در نفس انسان رسوخ پیدا کند و بعد سراغ وحى برود، بلکه باید به وحى اهتمام شود که نظر این است. هر کس به وحى اهتمام بدهد و با همین «ما به الادراک» که مشترک است وارد این مسائل بشود، به همان مىرسد که ما فکر مىکنیم، درست است به همانجا مىرسیم، منتها به شرط اینکه این کار عملى شود.
پس جواب عنوان اول که گفته شد نسبت عقل و وحى در مکتب تفکیک و فلسفه چیست؟ با معنایى که عرض شد که فلسفه و مکتب تفکیک در آن معنا مشترکند، از نظر کلى اشتراکى است هیچ تفاوتى نیست، بلکه تطابق است و آنچه که هست مباحث مصداقى است؛ یعنى این مصادیقى که در مسائل بحث شده، درست است یاخیر؟
در نتیجه با توجه به مطالبى که بیان شد نسبت عقل و وحى، تطابق است.
اولیّن نتیجهگیرى
سبحانى: تشکر مىکنیم از حضرت استاد حاج آقاى سیّدان که نظریه خود را مطرح کردند. بنده از ایشان اجازه مىخواهم که دیدگاه ایشان را خلاصه کنم براى اینکه مقدارى بحث را هدفمند کنیم و از فرصت استفاده کنیم. البته محدود به این نیست و خود ایشان مىتوانند اعتراض کنند و احیاناً اساتید معظمى هم که به نقد خواهند پرداخت، تقریر خود را خواهند داشت. بنده فکر مىکنم که نظریه ایشان را به این صورت مىتوان استخراج کرد.
در مقام تعریف و تصّور، چندان فرقى بین مفهوم عقل و مفهوم وحى در فلسفه و مکتب تفکیک نیست و اگر هم باشد، محل کلام ما نیست (تفاوتهاى هستى شناختى با تفاوتهاى انسان شناختى که در تعریف عقل وجود دارد)، ولى سخن در این نیست که عقل یا وحى را مکتب تفکیک به معنایى مىگیرد و فلسفه به معناى دیگر، اما اصل نظریه ایشان در این خلاصه مىشود که:
- وحى با تعقل به لحاظ فعالیت یا به لحاظ روش شناختى تفاوت مىکند، تعقل، فعالیت و حرکتى ذهنى استو وحى اتصالى به منبع وحیانى و حضرت حق تعالى و همچنین اخذ معارف و مطالب از منبع الهى.
- از دیدگاه ایشان، عقل صریح نه تنها با وحى تنافى ندارد، بلکه وحى مبتنى بر عقل صریح است و هر اندیشه و دانش درستى باید بر عقل (بدین معنا) بنیان شود. نقطه اختلاف و تأکید در این است، آنچه را که به عنوان مصداق تعقّل و عقل در فلسفه اسلامى مىدانیم، همه جا عقل صریح نیست و نتایج آن با آنچه در وحى به عنوان معارف مطرح مىشود، تنافى دارد. یعنى ما در مقام مفهوم و تصور و در بحث کلى، میان عقل و وحى نه تنها تنافى نمىبینیم، بلکه میان این دو معاضرت وجود دارد. اما باید ببینیم در مصادیق، کسانى که مدعى تعقل مىشوند، آیا نتایج آن با وحى سازگار هست یا خیر؟ و نیز فرمودند، به نظر ایشان آنچه که در فلسفه آمده بعضاً تنافىهایى میان دادههاى وحى و نتایج عقلى فلسفى وجود دارد.[10]
[1]. غاشیة، 21.
[2]. اعلى، 9.
[3]. انبیاء، 22.
[4]. مؤمنون، 91.
[5]. مرحله اول: تمایز عقل، وحى و عرفان:
مقصود از وحى در این بحث ارتباط خاص بین خداوند متعال و رسولى که از ناحیه او مبعوث شده، مىباشد. این ارتباط یا توسط جبرئیل و یا به واسطه فرشتهاى دیگر و یا بدون واسطه است و شکى نیست که این حقیقت غیر از تعقّل و تفکر است؛ زیرا روشن است که رسول خدا (صلى الله علیه و آله) امورى که برایش وحى مىشد از طریق تعقل و تفکر و ترتیب مبادى و وصول به مطالب به دست نمىآورد.
همچنین شکى نیست که وحى غیر از عرفان است.که عرفان عبارت است از: رسیدن به کشف و شهود از طریق تصفیه و تزکیه خاص.
کسى که بخواهد تمایز وحى و عقل و عرفان را بداند، اصل معرفت و تصور آنها در این جهت کفایت مىکند و با توجه به تعریف آنها تمایز شان بدیهى است.
باید توجه داشت که وحى در بیشتر موارد، حقایق گوناگون را به صورت تذکیر و تنبیه القا مىکند نه به صورت استدلال اصطلاحى. البته در برخى موارد هم ممکن است آن را به صورت استدلال تصویر بکنیم، ولى اینگونه موارد اندک است. قرآن خودش پیامبر (صلى الله علیه و آله) را به عنوان مذکر معرفى مىفرماید؛ «یاد آورى کن که همانا تو یادآورى کنندهای» و مىفرماید: «یادآورى کن که یادآورى منفعت دارد» و آیه «اگر در آسمان و زمین خدایانى غیر از خدای واحد بودند، هر آینه آن دو تباه مىشدند» و آیه «برخى بر برخى دیگر علو و برترى پیدا مىکردند»، از قبیل استدلال است. پس بیشتر آیات قرآن کریم براى اثاره و اظهار گنجهاى عقول است و انسان را به فطرت خویش و آنچه در باطن خلقتش دارد، تذکر و یادآورى مىکند.
مرحله دوم:
وحى چون از ناحیه خداى تعالى است پس شکى نیست که از واقع حکایت مىکند و هیچ خطایى در آن نیست و همین طور عقل چون حجت خدا به خلق است، پس واقع را نشان مىدهد و خطایى که در ناحیه عقل به نظر مىرسد از خود عقل نیست بلکه از ناحیه عاقل است و این خطا هم جهاتى دارد که در جاى خود باید مورد بحث و بررسى قرار گیرد.
همین طور شهود وجدانى که همان عرفان حقیقى است، عین واقع است.
پس وحى، عقل و عرفان؛ به معناى حقیقىشان از واقع حکایت مىکنند و با این بیان هر یک از آنها بر دیگرى منطبق مىشوند و همه، واقع را کشف مىکنند، با وجود تمایزى که میان آنها وجود دارد و براى هر یک از آنها ویژگیهایى در ارتباط با خود شان است.
مرحله سوم:
فلسفه متداول؛ یعنى حکمت متعالیه که ادعا مىشود مبتنى بر اصول و قواعد عقلى است و ملا صدرا بر آن در کتابهایش بهویژه اسفار به آن اصرار دارد، در بیشتر مطالب مهم اعتقادى با وحى مخالف است و به این مخالفت هم دلیل عقلى روشنى اقامه نشده است. همین طور عرفان مصطلح نیز مخالفتش با وحى در بیشتر مباحث اعتقادى واضح است.
[6]. فجر، 22.
[7]. قیامت، 23.
[8]. حجر، 29.
[9]. فان قلت: النصوص القرآنیّة دالة على أنّ البدن الاخروى لکلّ انسان هو بعینه هذا البدن الدنیاوى له. قلنا: نعم و لکن من حیث الصورة لا من حیث المادة و تمام کلّ شىء بصورته لا بمادته، ملا صدرا، صدر الدین، الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، ج 9، ص 31.
[10]. برگرفته از سایت مؤسسه دار الصادق