Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

مناظرات با خوارج

با توجه به این که خوارج افرادی بودند که دنبال حقیقت بودند ولی حق را نشناختند و گمراه شدند، امیرالمؤمنین (ع) برای هدایت آنها تلاش زیادی کرد. از جمله تلاش های آن حضرت فرستادن عبد اللَّه بن عبّاس نزد خوارج برای مناظره  بود، به نوعى كه خود آن حضرت مناظره را ببيند و بشنود.

وقتی که ابن عباس آنها را دعوت به حق می کرد، آنان در جواب ابن عبّاس گفتند:

ما در باره رفيقت اعتراضاتى داريم كه تمامى آنها موجب كفر و هلاكت و عذاب او مى‏باشد.

أوّل اين­كه: او هنگام كتابت صلحنامه عنوان أمير المؤمنين را از مقابل اسم خود محو كرد، و چون ما مؤمن مى‏باشيم و او اين عنوان را از روى خود برداشته، پس او أمير ما؛ كه مؤمنيم نخواهد بود.

دوم اين­كه: وقتى او به حكمين گفت: «شما در اين مدّت خوب دقّت كرده و ببينيد كه هر كدام از معاويه و من سزاوار خلافت هستيم همان را انتخاب و ديگرى را عزل كنيد» در حقيقت در حقّ خود دچار ترديد شده است، در اين صورت ما به شک كردن در حقّ او اولى و احقّ هستيم.

و سوم: ما فكر مى‏كرديم او در مقام رأى و حكم از همه مقدّم است، و خود او ديگرى را انتخاب كرد.

چهارم: او در دين خدا ديگرى را حكم قرار داد و چنين حقّى نداشته است.

پنجم: او در جنگ جمل اموال مخالفين و اهل جمل را براى ما اباحه نمود ولى از اسارت زنان و اطفال ممانعت كرد.

ششم: او وصىّ پيامبر بود، و وصايت خود را ضايع و تباه ساخت.

ابن عبّاس به آن حضرت عرض كرد: شما حرف­هاى اين مردم را شنيديد، و خود شما به پاسخ آنها سزاوارتر هستيد.

سپس حضرت أمير (ع) به ابن عبّاس فرمود: به ايشان بگو آيا به حكم خدا و به حكم پيامبر در اين مورد راضى هستيد؟ خوارج گفتند: آرى راضى هستيم.

فرمود: به همان ترتيب كه سؤال كردند جواب مى‏گويم.

سپس فرمود: من در روز صلحنامه حديبيه كاتب وحى و نويسنده احكام و امان و شرائط بودم، در آن روز كنار پيامبر(ص)، و أبو سفيان و سهيل بن عمرو چنين نوشتم:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، اين صلحنامه‏اى است ميان محمّد رسول خدا و أبو سفيان‏ صخر بن حرب و سهيل بن عمرو.

سهيل گفت: ما رحمان و رحيم را نمى‏شناسيم، و قبول نداريم كه تو رسول خدايى، ولى به جهت تجليل و احترام از شما به اين­كه نام شما مقدّم بر اسامى ما باشد حرفى نزديم، اگر چه سنّ ما و پدرانمان از سنّ تو و پدرانت بيشتر بود.

پس رسول خدا (ص) به من فرمود: به جاى «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» بنويس:

 «بسمك اللّهمّ» و به جاى‏  «محمّد رسول اللَّه» بنويس:

 «محمّد بن عبد اللَّه»

و من نيز اطاعت امر نمودم، سپس رسول خدا  به من فرمود: «براى تو نيز چنين جريانى پيش خواهد آمد و اجبارا موافقت خواهى كرد»!!.

و به همين منوال من نيز در صلح نامه ميان خود و معاويه و عمرو عاص نوشتم: «اين صلح نامه‏اى است ميان أمير المؤمنين و معاويه و عمرو عاص» و آن دو معترضانه گفتند: اگر ما با اعتقاد به اين كه تو أمير المؤمنين هستى با تو بجنگيم در حقّ تو ظلم و ستم روا داشته‏ايم، پس لازم است به جاى كلمه «أمير المؤمنين» بنويسى «علىّ بن ابى طالب» من نيز عنوان أمير المؤمنين را پاک كرده و نام خود را نوشتم، همان طور كه پيامبر (ص) براى خود كرد. پس هر وقت اين را نپذيريد منكر جريان پيامبر شده عمل او را نيز قبول نخواهيد كرد.

خوارج گفتند: اين برهان در پاسخ به سؤال أوّل ما كافى است.

امّا پاسخ به اعتراض شما كه چرا من هنگام خطاب به حكمين با ترديد در حقّ خود گفته‏ام: «هر كدام از معاويه و من سزاوار خلافت هستيم همان را انتخاب كنيد» اين است كه اين تعبير از نظر انصاف دادن در سخن است، چنان كه خداوند متعال خود فرموده:

وَ إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلى‏ هُدىً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ[1] پس اين گونه سخن نشان از شک و ترديد ندارد با علم به اين­كه خداوند خود به حقّانيّت پيامبرش واقف بوده است.

خوارج گفتند: ما اين پاسخ را نيز پذيرفتيم.

أمير المؤمنين (ع) فرمود: و امّا اعتراض شما در باره حكم قرار دادن ديگرى، با اين­كه من خودم از ديگران سزاوارتر به حكم دادن هستم، اين است كه من در اين مورد نيز از رسول خدا (ص) پيروى كرده‏ام كه آن حضرت در جنگ با بنى قريظه حكميّت را به سعد بن معاذ داده، و طرفين به حكومت و رأى او توافق كردند، حال اين­كه خود پيامبر از همه به حكم و رأى دادن سزاوارتر بود، خداوند مى‏فرمايد: لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ[2]، من نيز از رسول خدا (ص) سرمشق گرفتم.

گفتند: اين پاسخ را نيز پذيرفتيم.

حضرت أمير (ع) فرمود: و امّا جواب اين اعتراض شما كه چرا من ديگران را در دين خدا حكم قرار دادم اين است كه من أصلا كسى را حكم قرار ندادم و تنها كلام خدا؛ قرآن را حاكم قرار دادم، كه كلام خود را ميان مؤمنان حكم ساخته، و در آيه: «و هر كه از شما شكار را به عمد بكشد كيفرى بايد مانند آنچه كشته از جنس چهارپايان به گواهى و حكم دو مرد عادل از شما ».[3]

رجال را در مورد جزاء و تصديق مصداق كفّاره صيد طائر از شخص؛ حاكم، معيّن فرموده است. بنا بر اين آيه؛ رعايت خون مسلمانان بسى عظيم­تر و لازم­تر خواهد بود.

خوارج گفتند: ما در برابر اين پاسخ نيز تسليم شديم.

أمير المؤمنين (ع) فرمود: و امّا پاسخ اعتراض شما به اين­كه من پس از پيروزى در جنگ جمل اموال و اسلحه‏ها را تقسيم نمودم ولى از اسارت زنان و اطفال ممانعت نمودم، براى اين بود كه به مردم بصره نيكويى و منّت بگذارم، همان طور كه رسول خدا (ص) در فتح مكّه با قريش چنين رفتار و معامله نمود، هر چند اهالى بصره در حقّ ما ستم كارى و ظلم كرده بودند، ولى زنان و اطفال كه گناهى نداشتند، و ما را شايسته نبود كه ايشان را به جرم ستم كاران مؤاخذه كنيم، و گذشته از اين اگر من چنين اجازه‏اى مى‏دادم كدام يک از شماها قادر بود عايشه زوجه رسول خدا (ص) را به اسارت بگيرد؟ خوارج گفتند: ما اين پاسخ شما را نيز پذيرفتيم.

حضرت أمير (ع) فرمود: و امّا پاسخ به اين اعتراض شما كه با اين كه من خود وصىّ پيامبر (ص) بودم مقام وصايت را ضايع و تباه نمودم اين است كه بايد دانست شما با من مخالفت نموده و ديگران را بر من مقدّم داشتيد، و كار مرا تباه نموديد، و دعوت به سوى خود تنها وظيفه انبياء است نه اوصياء، و ايشان از جانب انبياء معرّفى مى‏شوند، و احتياجى به معرّفى كردن خود ندارند، وظيفه انبياء معرّفى جانشينان خود و دعوت مردم به سوى ايشان مى‏باشد، و اهل ايمان به خدا و رسول قهرا اوصياى انبياء را خواهند شناخت. اوصياء به منزله كعبه‏اند آن­جا كه خداوند مى‏فرمايد: وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا[4] بنا بر اين اگر مردم به خاطر انجام مناسک حجّ به سوى كعبه حركت نكنند عيب و تقصيرى براى خانه كعبه ثابت نشده و كعبه كافر و مخالف شمرده نخواهد شد. بلكه كفر و تقصير از آن مردمى است كه زيارت خانه كعبه را ترک مى‏كنند؛ زيرا اين عمل از وظائف و فرائض اهل اسلام به شمار رفته، و هم خانه كعبه براى مؤمنين معرّفى شده، و در مقابل آنان منصوب و مشخّص گرديده است، همچنين است حال من؛ زيرا رسول خدا در برابر انبوه جمعيّت مرا به مقام خلافت و وصايت منصوب نموده و فرموده:

«اى علىّ همچون كعبه‏اى كه نزد تو آيند و تو نزد ايشان نروى».

خوارج گفتند: اين حجّت تو نيز تمام و كمال بوده و ما آن را قبول نموديم.

با شنيدن اين كلمات شيوا و مدلّل جمعيّت زيادى از خوارج توبه كرده و بازگشتند و بقیه خوارج چهار هزار نفر شدند كه از رأى سست و انديشه فاسد و راه باطل خود دست نكشيدند. پس آن حضرت با ايشان به جنگ پرداخته و آنان را كشت.[5]



[1]. سباء، 24.

[2]. احزاب، 21.

[3]. مائده، 95.

[4]. آل عمران، 97.

[5]. طبرسى، احمد بن على، ‏الإحتجاج على أهل اللجاج‏، ج‏1، ص 187-189، مرتضى‏، مشهد، چاپ اول، 1403 ق‏