searchicon

کپی شد

معجزات و کرامات امام حسین (علیه السلام)

یکی از ابعاد شخصیت امام حسین (علیه السلام) بُعد کرامات و معجزات آن حضرت است. تعداد کرامات و معجزات ایشان در زمان حیات و بعد از شهادتشان به‌قدری زیاد است که می‌شود گفت قابل شمارش نیست، اما در این گفتار کوتاه تنها به چند نمونه از کرامات آن امام بزرگوار اشاره می‌شود:

1. يحيى بن امّ طويل مى‏گويد: خدمت امام حسين (علیه السلام) بوديم كه جوانى بر آن حضرت وارد شد در حالى كه مى‏گريست. حضرت به او فرمود: براى چه گريه مى‏كنى؟ پاسخ داد: هم اكنون مادرم بدون وصيت، وفات نمود، در حالى كه ثروتى داشت و به من امر كرده بود تا كارى نكنم، مگر اين‌كه شما را از آن باخبر نمايم.

امام (علیه السلام) به اصحاب خود فرمود: برخيزيد تا نزد آن زن برويم. راوى مى‏گويد: پس به اتفاق ايشان به آن خانه‏اى كه زن را در آن خوابانيده بودند، رفتيم. امام حسين (علیه السلام) دعا كرد و از خدا خواست او را زنده كند، تا وصيّت نمايد. در آن هنگام خداوند متعال او را زنده كرد. پس، آن زن نشست و شهادتين گفت و متوجه حضرت شد و عرضه داشت: اى مولاى من! بفرماييد داخل خانه. حضرت داخل شده و نزديک او نشست و به او فرمود: خدا تو را رحمت كند! وصيّت كن.

زن گفت: اى پسر پيامبر، من فلان مقدار مال در فلان محل دارم؛ يک سوم آن را براى شما قرار دادم تا آن را در هر كجا كه مى‏خواهيد، مصرف كنيد و دو سوّم ديگر آن، براى پسرم باشد، البته اگر از دوستان شما است و اگر از مخالفان شما باشد، حقّى در آن ندارد و همه اموال، مال شما است. سپس آن زن از امام حسين (علیه السلام) تقاضا كرد كه بر او نمازگزارده و متولى كارهاى او بشود و بعد از دنیا رفت همان طور كه اوّل مرده بود.[1]

2. هنگامى كه امام حسين (علیه السلام) از مدینه قصد خروج به سمت عراق نمود، ام سلمه به او گفت: به طرف عراق نرو؛ چون از رسول خدا (صلی الله علیه و  آله) شنيدم كه فرمود: پسرم حسين (علیه السلام) در زمينى به نام «كربلا» شهيد مى‏شود و مقدارى از خاک آن‌جا را در شيشه‏اى كرد و به من داد. حضرت فرمود: به خدا قسم! من اين گونه كشته مى‏شوم و اگر به عراق هم نروم، مرا خواهند كشت. اگر مى‏خواهى، مقتل خود و يارانم را به تو نشان دهم. سپس دستش را بر صورت ام سلمه كشيد، خداوند به او بصيرت داد تا اين‌كه همه آنها را ديد. حضرت مقدارى از تربت آن‌جا را برداشت، در شيشه‏اى ديگر گذاشته به او داد و فرمود: هر وقت اين دو شيشه، خونى گرديد، بدان كه من كشته شده‏ام.

ام سلمه مى‏گويد: وقتى روز عاشورا فرا رسيد، بعد از ظهر به هر دو شيشه نگاه كردم و ديدم خونى شده‏اند. ام سلمه گريه و شيون نمود. در آن روز، هيچ سنگى را بلند نكردند مگر اين‌كه زيرش خون تازه يافتند.[2]

3. اصبغ بن نُباته می‌گويد: به امام حسين (علیه السلام) عرض کردم: اى آقاى من! من می‌خواهم راجع به موضوعى از شما جويا شوم كه به آن يقين دارم و آن از اسرار خدا است و تو از آن آگاهى. امام فرمود: اى اصبغ! منظور تو اين است كه از آن گفت‌وگویى كه پيامبر اسلام (صلی الله علیه و  آله) نزد مسجد قبا با پدرم كرد آگاه شوى؟ گفتم: آرى. فرمود: برخيز! وقتى برخاستم ناگاه ديدم با آن حضرت در كوفه هستم و مسجد را مشاهده نمودم. امام حسين (علیه السلام) پس از اين‌كه لبخندى به صورت من زد، فرمود: اى اصبغ! خدا باد را در اختيار حضرت سليمان پيامبر (علیه السلام) قرار داد كه صبحگاه به قدر يک ماه و شبانگاه هم به قدر يک ماه راه طى می كرد. به من بيشتر از آن كه به سليمان داده شده بود، عطا شده. گفتم: يا بن رسول اللَّه! راست می‌گویى. امام حسين (علیه السلام) فرمود: مایيم كه علم و بيان قرآن نزد ما است، آن‌چه كه نزد ما می‌باشد، نزد احدى از خلق نيست؛ چون كه ما اهل بيت، اهليت اسرار خدا را داريم. سپس به صورت من خنديد و فرمود: ما آل اللَّه و وارثان رسول او مى‏باشيم. گفتم: خداى را سپاس‏گزارم. آنگاه به‌من فرمود: داخل مسجد شو! وقتى داخل شدم، ديدم پيامبر خدا (صلی الله علیه و  آله) رداء خود را جمع كرده و در ميان محراب نشسته. همچنین نگاه كردم ديدم حضرت على بن ابى طالب (علیه السلام) دامن اولى را گرفته و … .[3]

4. صفوان بن مهران می‌گويد: از امام جعفر صادق (علیه السلام) شنيدم می‌فرمود: دو نفر مرد در زمان امام حسين (علیه السلام) راجع به يک زن و فرزند او مخاصمه می‌كردند. یکی از آن دو مرد ادعا می‌كرد: اينها از من هستند و ديگرى نيز همين ادعا را داشت. امام حسين (علیه السلام) نزد ايشان تشریف برد و فرمود: اين قيل و قال براى چيست؟ يكى از آنان گفت: اين زن مال من است و ديگرى گفت: اين پسر من است.

امام (علیه السلام) به مدعى اول فرمود: بنشين! وى نشست. آن كودک شير خوار بود. امام (علیه السلام) به‌آن زن فرمود: قبل از اين‌كه خدا تو را رسوا كند حقيقت مطلب را بگو! آن زن گفت: اين مرد شوهر من است و اين پسر از او است. ولى آن مرد را نمى‏شناسم. امام (علیه السلام) به‌آن كودک شير خوار فرمود: تو چه می‌گویى؟ به اجازه خدا سخن بگو! آن كودک گفت: من از اين دو نفر مرد نيستم، بلكه پدرم چوپان قبيله فلان است. پس از اين جريان (اثبات عمل نامشروع زنا)، امام (علیه السلام) دستور داد تا آن زن را سنگسار نمودند. حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: بعد از اين جريان، احدى سخن گفتن آن كودک را نشنيد.[4]


[1]. راوندى‏، قطب الدین سعید، الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 245 و 246.

[2]. همان، ص 200 و 201.

[3]. مجلسى‏، محمد باقر، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج 44، ص 184.

[4]. همان.