Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

معجزات امام حسن عسكرى (علیه السلام)

برای ائمه شیعیان اثنی عشری معجزات و کرامت متعددی درکتاب های معتبر تاریخی و کلامی ذکر شده است. یازدهیمن امام شیعیان دوارده امامی امام حسن عسکری (ع) است که در ادامه معجزا ایشان ذکر می شود.

1- ابو هاشم جعفرى مى‏گويد: وقتى كه امام على النقى (ع) رحلت نمود، امام حسن عسكرى (ع) به غسل و کفن و تدفین او مشغول شد. در اين ميان، خادمان از فرصت استفاده كرده، مقدارى از اشياء، از قبيل لباس، درهم و غيره را برداشتند. هنگامى كه حضرت از غسل و كفن و دفن پدرش فارغ شد، در جايى نشست و خادمان را طلبيد و به آنها فرمود: اگر در جواب آنچه كه مى‏پرسم راست گو باشيد، شما را تنبيه نمى‏كنم. اما اگر انكار كنيد، جاى تمام چيزهايى را كه برده‏ايد، نشان مى‏دهم و شما را تنبيه مى‏كنم.

آن گاه فرمود: تو اى فلانى! فلان چيز را برده‏اى، همين گونه است؟

گفت: آرى، يا ابن رسول اللَّه! فرمود: پس آن را برگردان.بعد رو به ديگرى كرد و همان رفتار را با او نمود. تا اين كه همه اشياء را برگرداندند.

ابو هاشم مى‏گويد: روزى امام حسن عسكرى (ع) بر مرکبی سوار شد و به سوى صحرا رفت. من نيز با او سوار بر مرکبی شدم. او جلو مى‏رفت و من نيز پشت سر بودم. ناگهان قرض هايم به ذهنم رسيد و در باره آن به فكر افتادم كه وقتش رسيده اكنون چگونه بايد آن را بپردازم.

آن گاه امام (ع) متوجه من شد و فرمود: اى ابو هاشم! خدا قرضت را ادا مى‏كند. سپس از زين اسب به طرفى خم شد و با تازيانه‏اش خطّى در زمين كشيد و فرمود: پياده شو پس بردار و كتمان كن.

پس پياده شدم، ديدم شمش طلا است. برداشتم و در كفشم گذاشتم و به راه افتاديم. دوباره به فكر رفتم كه آيا با اين، تمام قرضم را مى‏توانم بپردازم و اگر به اندازه قرضم نشد، بايد به طلبكار بگويم تا به همين مقدار راضى شود. و بعد در فكر خرج و پوشاک و غذاى زمستان افتادم كه چگونه آن را تهيه نمايم. باز هم امام (ع) متوجه من شد. و دوباره به طرف زمين توجه نمود و مانند دفعه اوّل، خطى در آن كشيد و فرمود: پياده شو و بردار و به كسى نگو.

راوى مى‏گويد: پياده شدم و ديدم شمش نقره‏اى است آن را برداشتم و در كفش ديگرم گذاشتم. كمى راه رفتن را ادامه داديم سپس برگشتيم. و امام (ع) به منزل خود رفت و من هم به خانه خودم آمدم. نشستم و قرض هاى خود را حساب كردم و بعد طلا را وزن نمودم كه به اندازه همان قرضم بود، نه كم و نه زياد.

سپس ما يحتاج زمستان را حساب كردم كه چه چيزهايى را بايد تهيه كنم كه نه اسراف باشد و نه سختى. نقره هم به همان اندازه بود. رفتم و قرضم را پرداختم و آنچه نياز داشتم خريدم، نه كم آمد نه زياد.

2- مرعبدا كه شخص مسیحی و بيشتر از صد سال داشت، مى‏گويد: شاگرد بختيشوع و پزشک متوكل بودم.  استادم خيلى به من عنايت داشت. امام حسن عسكرى (ع) از او خواسته بود كه يكى از بهترين شاگردانش را براى «فصد»[1] نزد او بفرستد. و او مرا انتخاب كرد و گفت: ابن الرضا از من خواسته است تا كسى را براى فصد، نزد او فرستم. نزدش برو و بدان كه او داناترين شخص در زير آسمان است. مبادا در آنچه به تو دستور مى‏دهد، اعتراض كنى و ايراد بگيرى.

پس به خانه او رفتم و مرا در اطاقى نشاند و فرمود: اين جا باش تا احضارت كنم.

و وقتى كه من نزد امام آمده بودم، به نظرم بهترين زمان فصد بود. اما امام وقتى مرا براى فصد فراخواند كه به عقيده من، براى فصد مناسب نبود. طشت بزرگى را آورد و من هم رگ اكحل بازويش را بريدم و خون جارى گشت تا اين كه طشت پر شد.

آن گاه به من فرمود: خون را قطع كن. خون را قطع كردم. امام دستش را شست و جاى فصد را بست و مرا به اطاقم برگرداند. مقدار زيادى از غذاهاى سرد و گرم ميل نمود. و نيز من تا عصر در آن جا ماندم.

باز صدايم كرد و فرمود: خون را جارى ساز. و همان طشت را خواست. من نيز خون را جارى ساختم تا اين كه طشت پر شد.

فرمود: خون را قطع كن. قطع كردم و جايش را بست. و مرا به اطاق بازگرداند.

و شب را در آن جا ماندم. هنگامى كه صبح شد و آفتاب طلوع كرد، همان طشت را آورد و به من دستور داد تا خون را جارى سازم. من هم دستورش را اجرا كردم. اين بار به جاى خون، از دستش شير خارج شد و طشت پر گشت. سپس فرمود: قطع كن. قطع كردم و دستش را بست. و براى من يک جا لباسى و پنجاه دينار آورد و فرمود: بگير و ما را ببخش و برو. من هم گرفتم و گفتم: سرورم! ديگر امرى ندارند؟

فرمود: چرا، با كسى كه از دير عاقول، همراه تو مى‏شود با او خوب رفتار كن.

پس نزد بختيشوع رفتم و قضيه را براى او نقل نمودم. بختيشوع گفت: دانشمندان اتّفاق دارند كه در بدن انسان، بيشتر از هفت من خون وجود ندارد. و اين طور كه تو حكايت كردى، از چشمه هم خارج شود، جاى تعجب است. شگفت‏تر از آن خارج شدن شير مى‏باشد.

بختيشوع، مدتى فكر كرد و من هم سه شبانه روز كتاب‏ها را مطالعه مى‏كردم تا شايد مطلبى در مورد اين قضيه پيدا كنم ولى چيزى نيافتم. سپس بختيشوع به من گفت: در عالم مسيحيت، داناتر از راهب دير عاقول، كسى در طب باقى نمانده است. نامه‏اى براى او نوشت و جريان را براى او شرح داد. و آن نامه را توسط من به سوى او روانه ساخت. من هم رفتم تا به دير او رسيدم. وى را صدا زدم از پنجره نگاه كرد و گفت: چه كسى هستى؟

گفتم: شاگرد بختيشوع.

گفت: چيزى با خودت آورده‏اى؟

گفتم: آرى، زنبيلى را با طناب آويزان كرد و نامه را در آن گذاشتم سپس بالا كشيد. و همين كه نامه را خواند پايين آمد و گفت: تو آن مرد را فصد كردى؟

گفتم: آرى.

گفت: خوشا به حال مادرت! و سوار مركبش شد و با هم آمديم. هنگامى كه به سامرّا رسيديم، هنوز يک سوم از شب مانده بود. گفتم: دوست دارى به كجا بروى، خانه استاد ما يا خانه آن مرد؟

گفت: خانه آن مرد.

رفتيم تا به در خانه رسيديم. قبل از اذان صبح بود. در باز شد و خادم سياهى بيرون آمد و گفت: از شما دو نفر كداميک راهب دير عاقول مى‏باشد؟

او گفت: قربانت گردم! من هستم.

خادم گفت: پس پياده شو. و به من هم گفت: از استرها مواظبت كن. و دست راهب را گرفت و وارد خانه شدند. من دم درب ماندم تا اين كه صبح شد و آفتاب بالا آمد.

آن گاه ديدم كه راهب بيرون آمد اما در حالى كه لباس راهبان را در آورده و لباس سفيد (لباس مسلمانان) پوشيده و مسلمان شده است. به من گفت: اكنون مرا نزد استادت ببر. رفتيم تا به خانه بختيشوع رسيديم. وقتى كه راهب را با آن وضع ديد، به طرف او دويد و گفت: چه چيز تو را از دينت خارج ساخته است؟

راهب گفت: مسيح را يافتم و به دست او مسلمان شدم.

استادم گفت: مسيح را يافتى!؟

راهب گفت: يا مثل و مانند مسيح را؛ چون در عالم اين نوع فصد را كسى جز مسيح (ع) انجام نمى‏دهد. و او در نشانه‏ها و براهين مانند مسيح است.

سپس برگشت و پيوسته در خدمت امام (ع) بود تا اين كه از دنيا رفت.

3- جعفر بن شريف جرجانى  مى‏گويد: سالى عازم حجّ شدم و در سامرّا نزد امام عسكرى (ع) رسيدم. و شيعيان، مال زيادى را توسط من براى آن حضرت، فرستاده بودند.

خواستم از حضرت بپرسم كه آنها را به چه كسى بدهم، امّا قبل از اين كه چيزى بگويم، فرمود: آنچه با خود آورده‏اى به مبارک، خادم من بده.

مى‏گويد: من نيز چنان كردم. سپس گفتم در گرگان شيعيانت به تو سلام مى‏رسانند.

فرمود: آيا بعد از اتمام حجّت به آنجا برمى‏گردى؟

گفتم: آرى.

فرمود: تو بعد از صد و هفتاد روز، به گرگان مى‏رسى. و اوّل روز جمعه سه روز گذشته از ماه ربيع الآخر به آن جا وارد مى‏شوى. به آنها بگو كه من هم آخر همان روز، آن جا مى‏آيم. برو، خدا تو و آنچه با خود دارى سالم نگهدارد. و بر خانواده‏ات وارد مى‏شوى و براى پسرت، فرزند شریفی متولد مى‏شود، اسمش را صلت بن شريف بن جعفر بن شريف بگذار. و خداوند او را بزرگ مى‏گرداند و از دوستان ما خواهد شد.

گفتم: يا بن رسول اللَّه! ابراهيم بن اسماعيل جرجانى از شيعيان تو است و بين دوستانت بسيار معروف است. و هر سال بيشتر از صد هزار درهم به آنها مى‏دهد.

فرمود: خدا از ابراهيم بن اسماعيل، به خاطر رفتارش با شيعيان ما، راضى است و گناهان او را بخشيده و فرزند سالمى به او روزى كرده است كه حق را مى‏گويد.

به او بگو: كه حسن بن على گفت: نام پسرت را «احمد» بگذار.

سپس از نزد آن حضرت بر گشتم و مناسک حج را انجام دادم. و خدا مرا سالم نگه داشت تا اين كه روز جمعه، اول ماه ربيع الآخر، در ابتداى روز همچنان كه امام فرموده بود به گرگان رسيدم. و دوستان و آشنايان براى ديدار من آمدند. به آنها گفتم كه امام حسن عسكرى (ع) وعده داده است كه تا آخر همين روز، اين جا بيايد، پس آماده شويد تا سؤال ها و حوايج خود را از او بخواهيد.

همين كه نماز ظهر و عصر را خواندند، در خانه من اجتماع كردند. به خدا قسم! چيزى نفهميديم مگر اين كه امام (ع) آمد و وارد خانه شد. و اوّل او بر ما سلام كرد، سپس ما به استقبالش رفتيم و دستش را بوسيديم.

سپس فرمود: من به جعفر بن شريف وعده داده بودم كه آخر همين روز به اين جا بيايم. نماز ظهر و عصر را در سامرّا خوانده‏ام و به سوى شما آمدم تا تجديد عهد نمايم. و اكنون در خدمت شما هستم و حاضرم تمام سؤال ها و حوايج شما را برآورده سازم.

نخستين كسى كه پرسش نمود «نضر بن جابر» بود. او گفت: يا ابن رسول اللَّه! چند ماه است كه چشمان پسرم آسيب ديده است، از خدا بخواه تا بينايى را به او برگرداند.

حضرت فرمود: او را بياور.

پس دست مباركش را به چشمانش كشيد، بينايى او به حالت اوّل برگشت آن گاه مردم يک به يک مى‏آمدند و نيازهاى خود را مطرح مى‏كردند. و حضرت نيز براى آنها دعا مى‏نمود و حوايجشان را بر آورده مى‏ساخت. سپس حضرت، همان روز هم به سامرّا برگشت.

4- على بن زيد از نواده‏گان امام سجّاد (ع) مى‏گويد: با امام عسكرى (ع) از دار الخلافه تا خانه‏اش همراه بودم. وقتى كه به خانه‏اش رسيد و من خواستم از او جدا شوم، فرمود: بايست، و ايستادم. حضرت وارد خانه شد و به من نيز اجازه داد تا وارد شوم. هنگامى كه وارد شدم، صد دينار به من داد و فرمود: اين ها را براى خريد كنيز، مصرف كن؛ چون فلان كنيز تو از دنيا رفت. و حال آن كه وقتى از خانه بيرون آمدم، حال آن كنيز از هميشه بهتر بود. پس رفتم كه ناگهان غلام پيش آمد و گفت: فلان كنيزت، همين ساعت مرد.

گفتم: چرا مرد؟ گفت: وقتى كه آب خورد، فرياد كشيد و مرد.

5 على فرزند محمّد بن زياد صيمرى مى‏گويد: بر احمد بن عبد اللَّه طاهر وارد شدم. در مقابلش نامه امام عسكرى (ع) را ديدم كه در آن نوشته بود:

 «من در مورد اين طاغوت (المستعين) از خدا مسألت نموده‏ام. تا سه روز ديگر كار او تمام است».

هنگامى كه روز سوم شد، مستعين، از خلافت خلع شد و بعد از مدتى به قتل رسيد.

6- ابو هاشم جعفرى مى‏گويد: با امام حسن عسكرى (ع) در زندان مهتدى، پسر واثق، محبوس بودم. روزى به من فرمود: امشب اين طاغوت مى‏خواهد با دين خدا بازى كند. و خداوند عمرش را تمام كرد و روزيش را بريد.

وقتى كه صبح شد، ترک ها بر مهتدى هجوم آورده و او را كشتند. و «معتمد» به جاى وى نشست. و به اين ترتيب، خداوند ما را حفظ نمود.

7- حسن بن ظريف مى‏گويد: دو مسأله مرا به خود مشغول كرده بود. لذا خواستم نامه‏اى بنويسم و آنها را از امام حسن عسكرى (ع) بپرسم. نامه را نوشتم و در باره قائم (ع) پرسيدم كه چگونه قضاوت مى‏كند و كجا مى‏نشيند؟ و مى‏خواستم از تبى كه دو روز در ميان به سراغ آدم مى‏آيد، بپرسم اما يادم رفت.

پاسخى كه آمد اين گونه بود: در مورد قائم (ع) پرسيده بودى، بدان كه او مانند داود، به علم خود قضاوت مى‏كند و بيّنه نمى‏خواهد. و مى‏خواستى از تبى كه دو روز در ميان به سراغ آدم مى‏آيد، سؤال كنى اما فراموش كردى. پس در كاغذ بنويس يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‏ إِبْراهِيمَ و اين را در گردن شخص تب‏دار بياويز.

راوى مى‏گويد: همان گونه نمودم كه امام (ع) فرموده بود، و شخص تب‏دار خوب شد.

 8- احمد بن حارث قزوينى مى‏گويد: با پدرم در سامرّا زندگى مى‏كردم. و پدرم عهده‏دار نعل كردن چهارپايان امام حسن عسكرى (ع) بود. و خليفه «المستعين» قاطرى داشت كه در زيبايى و بزرگى مانندش ديده نشده بود. ولى آن قاطر نمى‏گذاشت كسى سوارش شود و يا افسارش بزنند. خليفه تمام رام‏كنندگان اسب را جمع كرد تا او را رام كنند اما هيچ كدام نتوانستند چاره كار نمايند.

يكى از اطرافيانش پيشنهاد كرد كه چرا دنبال حسن بن رضا (ع) نمى‏فرستى كه بيايد يا آن را رام كند و يا توسط آن كشته شود. از اين رو دنبال امام (ع) فرستاد. و امام (ع) با پدرم رفتند.

وقتى كه حضرت وارد شد من هم كنار پدرم بودم. حضرت، به قاطرى كه در وسط حياط ايستاده بود، نظر انداخت و سپس دستش را بر شانه آن گذاشت. آن حيوان آرام شد. سپس به جانب مستعين آمد و با او احوالپرسى كرد. مستعين گفت:

به اين قاطر، افسار بزن.

امام (ع) به پدرم فرمود: افسارش بزن.

مستعين گفت: اى ابو محمّد! خودت افسارش بزن! حضرت برخاست و عبايش را برداشت و افسارش كرد و برگشت.

مستعين گفت: اى ابو محمّد! اين حيوان را زين نما.

حضرت به پدرم فرمود: (قاطر را) زين كن.

مستعين گفت: اى ابو محمّد! تو خود زين نما.

امام (ع) دوباره برخاست و قاطر را زين كرد و برگشت.

باز مستعين گفت: مى‏خواهى سوارش بشوى؟

امام (ع) فرمود: آرى.

آنگاه امام بدون هيچ گونه مشكلى، سوارش شد و در حياط، با بهترين سرعت دواند و بعد پياده شد و نزد مستعين آمد.

مستعين گفت: آن را به تو بخشيدم.

سپس امام (ع) به پدرم فرمود: آن حيوان را بگير. پدرم نيز افسارش را گرفت و آورد.

9 ابو هاشم جعفرى مى‏گويد: در مورد تنگى زندان و سختى قيد و بند، به امام (ع) شكايت كردم. حضرت، در جواب نوشت: نماز ظهر را در خانه خود خواهى خواند. پس نزديک ظهر از زندان آزاد شدم و نماز را در خانه‏ام خواندم. در اين حال، در تنگناى اقتصادى بودم لذا خواستم تا در نامه‏اى كه به ايشان نوشته‏ام، از حضرت تقاضاى كمک مالى نيز بنمايم اما شرم نمودم.

وقتى كه به خانه‏ام رسيدم، امام (ع) صد دينار براى من فرستاد. و در نامه‏اى برايم نوشت كه: اگر نيازى داشتى، شرم نكن، آنچه را كه مى‏خواهى از ما طلب كن، به آن خواهى رسيد.

10- نصير خادم مى‏گويد: بارها امام عسكرى (ع) را مى‏ديدم كه با غلامانش- كه رومى، تركى و از اهل سيسل بودند- به زبان هاى آنها سخن مى‏گويد.

از اين مسأله خيلى تعجّب مى‏كردم و مى‏گفتم: كسى نديده است كه حضرت، به آن سرزمين ها برود. پس چگونه به زبان آنها سخن مى‏گويد.

ناگهان امام (ع) رو به من كرد و فرمود: خداوند حجّتش را از ساير مردم امتياز داده، و معرفت و شناخت هر چيز را به وى عطا نموده، و او تمام زبان ها و تمام اسباب و حوادث را مى‏داند. و اگر اين گونه نمى‏شد، ميان حجّت خدا و ساير مردم، فرقى وجود نداشت.

امام حسن عسكرى (ع) را به «نحرير» سپردند. همسرش بدو گفت: از خدا بترس! چون تو نمى‏دانى چه كسى در خانه تو زندانى است؟ و عبادات و راز و نيازهاى امام (ع) را به ياد او آورد و گفت: از تو در مورد او مى‏ترسم.

نحرير گفت: او را در ميان درندگان مى‏اندازم. سپس براى اجراى تصميم خود، اجازه گرفت. آنها نيز به او اجازه دادند. و او حضرت را در ميان درندگان رها نمود.

و يقين كرد كه ديگر كار امام (ع) تمام است و  حیوانات وحشی او را خواهند دريد. هنگام صبح آمدند تا شاهد دريده شدن بدن مبارک امام (ع) باشند اما با كمال تعجّب ديدند كه آن حضرت، نماز مى‏خواند. و درندگان نيز اطراف آن حضرت، نشسته‏اند. از اين رو امام (ع) را آزاد نمودند.

ابن فرات مى‏گويد: در يكى از خيابان هاى سامرّا نشسته بودم. و خيلى علاقه داشتم تا فرزندى براى من متولد شود. ناگهان امام حسن عسكرى (ع) سوار بر اسب آمد.

پس رو به حضرت كردم و گفتم: آيا من صاحب فرزندى مى‏شوم؟

امام (ع) با اشاره سر فرمود: آرى.

گفتم: پسر است؟

باز با اشاره سر فرمود: نه. از اين رو، براى من فرزندى كه دختر بود، متولد شد.

11- زيد بن على مشهور به «ابن رمش» مى‏گويد: پسرم بيمار شد در حالى كه من در سامرّا و او در بغداد بود. لذا نامه‏اى به امام حسن عسكرى (ع) نوشتم و از او تقاضاى دعا نمودم.

امام (ع) در جواب مرقوم فرمودند: «آيا من علم ندارم كه مدت عمر هر كسى نوشته شده است». بعد از آن، پسرم از دنيا رفت.

ابو سليمان، از محمودى نقل مى‏كند كه: نامه‏اى به امام عسكرى (ع) نوشتم. و از او تقاضا نمودم تا دعا كند كه خداوند متعال براى من فرزندى مرحمت كند.

امام (ع) در جواب مرقوم فرمودند: «خداوند به تو فرزندى روزى مى‏كند، و در باره او تو را صبر دهد» سپس پسرى براى من متولد شد اما بعد از مدتى از دنيا رفت.

محمّد بن على پسر ابراهيم همدانى مى‏گويد: به حضرت ابو محمّد (ع) نامه‏اى نوشتم و از او خواستم كه دعا كند تا خداوند از دختر عمويم، فرزند پسرى براى من روزى نمايد.

حضرت، در پاسخ نوشتند: «خدا پسرانى به تو عطا نمايد» و در اثر دعاى امام (ع) صاحب چهار پسر شدم.

12- يحيى بن مرزبان مى‏گويد: با شخصى از اهل سيب  مشهور به «خير» ملاقات كردم. به من گفت: پسر عمويى دارد كه در مورد امامت با او منازعه مى‏كند. و به امامت ابو محمّد (ع) قائل است.

گفتم: تا نشانه‏اى از او نبينم، امامتش را نمى‏پذيرم. پس براى كارى به سامرّا رفتم كه با ابو محمّد (ع) برخورد كردم. با خودم گفتم: اگر مقابل من رسيد دستش را بر سر كشيد و آن را مكشوف ساخت و سپس به سوى من نظر نمود، بعد دوباره آنچه از سر برداشته بود به جاى خود نهاد، آن وقت به امامت او قائل خواهم شد.

آنگاه امام (ع) هنگامى كه مقابل من رسيد، همان كرد كه من در نظر داشتم. سپس به من نگاه كرد و بعد فرمود: اى يحيى! پسر عمويت- كه در باره امامت با او منازعه مى‏كردى- چه مى‏كند؟

گفتم: صحيح و سالم تركش كردم.

فرمود: ديگر با او منازعه نكن. سپس حضرت رفت.

13- ابن فرات مى‏گويد: پسر عمويم ده هزار درهم به من بدهكار بود. اما آن را پرداخت نمى‏كرد. لذا به امام حسن عسكرى (ع) نامه‏اى نوشتم و از او خواستم تا دعا كند خداوند آن را به من برگرداند.

حضرت، در پاسخ نوشت: «او مال تو را باز مى‏گرداند و او بعد از جمعه خواهد مرد».

ابن فرات مى‏گويد: پسر عمويم مال مرا پرداخت نمود به او گفتم: چه باعث شد كه اين مال را به من برگرداندى، در حالى كه قبلا نمى‏دادى؟

گفت: در عالم رؤيا، امام حسن عسكرى (ع) را ديدم كه به من گفت: اجلت نزديک شده، مال پسر عمويت را پرداخت كن.

على بن زيد مى‏گويد: روزى خدمت امام حسن عسكرى(ع) رسيدم و نشستم. ناگاه به ياد آوردم دستمالى را كه در آن پنجاه دينار نهاده بودم.

بدين خاطر، ناراحت شدم امام چيزى بر زبان نياوردم.

حضرت فرمود: خوف نداشته باش. آن دستمال نزد برادر بزرگ تو مى‏باشد.

هنگامى كه برخاستى، آن دستمال از جيب تو افتاد و او برداشت. ان شاء اللَّه جايش محفوظ است. وقتى به خانه آمدم برادرم آن دستمال را به من داد.

14- ابى العيناء مى‏گويد: خدمت امام حسن عسكرى (ع) مى‏رسيدم. گاهى كه تشنه مى‏شدم، خجالت مى‏كشيدم از آن حضرت، آب طلب كنم. اما امام (ع) مى‏فرمود: «اى غلام! به او آب بده» و گاهى هم با خود مى‏گفتم برخيزم و بروم. و در اين مورد فكر مى‏كردم كه باز امام (ع) مى‏فرمود: «اى غلام! مركبش را حاضر كن».

15- محمّد بن عبد العزيز بلخى مى‏گويد: روزى هنگام صبح در خيابان «غنم» نشستم. هنگامى كه ابو محمّد (ع) از منزل خارج شد و به طرف دار الخلافه مى‏رفت، با خودم گفتم: اگر فرياد كنم و بگويم: اى مردم! بشناسيد اين حجّت خدا بر شماست، آيا مرا مى‏كشند؟

وقتى كه حضرت نزديک رسيد، با انگشت سبابه به دهانشان اشاره فرمود، يعنى ساكت باش و چيزى نگو، هنگام شب حضرت را ديدم، فرمود: يا كتمان مى‏كنى و يا كشته مى‏شوى. خودت را حفظ كن.

حجاج بن سفيان عبدى مى‏گويد: در بصره فرزند مريضم را ترک كرده و بيرون آمدم. سپس نامه‏اى به ابو محمّد (ع) نوشته و از او تقاضا نمودم تا براى پسرم دعا كند.

حضرت در پاسخ نوشت: خدا پسرت را رحمت كند كه مؤمن بود.

مى‏گويد: نامه‏اى از بصره رسيد كه معلوم شد، فرزندم در همان روزى كه امام (ع) در نامه، فوت او را نوشته، وفات كرده است و او به خاطر اختلافى كه ميان شيعيان رخ داد، در امامت شک نموده بود.[2]


[1]. رضا، مهيار ، فرهنگ ابجدى عربى- فارسى، ص 105؛ ( رگ زدن)

[2]. محرمى‏ غلام حسن جلوه‏هاى اعجاز معصومين، ص 343-333، دفتر انتشارات اسلامى‏، قم‏، چاپ دوم،1378 ش‏.