searchicon

کپی شد

فلسفه یونان باستان

فلسفه در یونان باستان، چند مرحله را طی کرده است:

  1. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پیدایش سوفیسم و شک‌گرایی

در قرن پنجم قبل از میلاد، از اندیشمندانی یاد می‌شود که به زبان یونانی، «سوفیست»؛ ‌یعنی حکیم و دانشور، نامیده می‌شده‌اند، ولی به‌ رغم اطلاعات وسیعی که از معلومات زمان خودشان داشته‌اند، به حقایق ثابت باور نداشته، بلکه هیچ‌چیزی را قابل شناخت جزمی و یقینی نمی‌دانسته‌اند.

به نقل مورخان فلسفه، ایشان معلمانی حرفه‌ای بوده‌اند که فن خطابه و مناظره را تعلیم ‌داده و وکلای مدافع برای دادگاه‌ها می‌پروراندند که در آن روزگار، بازار گرمی داشتند. این حرفه اقتضا می‌کرد که شخص وکیل بتواند هر ادعایی را اثبات، و در مقابل، هر ادعای مخالفی را رد کند. سروکار داشتن مداوم با این‌گونه آموزش‌های مغالطه‌آمیز، کم‌کم این فکر را در ایشان به ‌وجود آورد که‌ اساساً حقیقتی ورای اندیشه انسان وجود ندارد و حق و باطل، تابع اندیشه انسان است!

واژه «سوفیست» که به معنای حکیم و دانشور بود، کم کم به واسطهٔ این که به‌صورت لقبی برای اشخاص نامبرده درآمده بود، معنای اصلی خود را از دست داد و به عنوان رمز و علامتی برای شیوه تفکر و استدلال مغالطه‌آمیز در آمد. همین واژه است که در زبان عربی به ‌صورت «سوفسطی» درآمده و واژه «سفسطه» از آن گرفته شده است.[1]

  1. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دوران شکوفایی فلسفه یونان

معروف‌ترین اندیشمندی که در برابر سوفیست‌ها قیام کرد و به نقد افکار و آرای ایشان پرداخت، ‌»سقراط» بود. وی خود را «فیلاسوفوس»؛ یعنی دوست‌دار علم و حکمت نامید. این واژه در زبان عربی به شکل «فیلسوف» درآمده و کلمهٔ «فلسفه» از آن گرفته شد.

تاریخ‌نویسان فلسفه، علت گزینش این نام را دو چیز دانسته‌اند: یکی تواضع سقراط که همیشه به نادانی خود اعتراف می‌کرد، و دیگری تعریض به سوفیست‌ ها که خود را حکیم می‌خواندند؛ یعنی با انتخاب این لقب می‌خواست به آنها بفهماند شما که برای مقاصد مادی و سیاسی به بحث و مناظره و تعلیم و تعلم می‌پردازید، سزاوار نام «حکیم» نیستید و حتی من که با دلایل محکم، پندارهای شما را رد می‌کنم، خود را سزاوار این لقب نمی‌دانم و خود را فقط «دوست‌دار حکمت» می‌خوانم.

بعد از سقراط، شاگردش «افلاطون» که سال ‌ها از درس ‌های وی استفاده کرده بود، به تحکیم مبانی فلسفه همت گماشت و سپس شاگرد وی «ارسطو»، فلسفه را به اوج شکوفایی رساند و قواعد تفکر و استدلال را به ‌صورت «علم منطق» تدوین نمود، چنان ‌که لغزشگاه‌ های اندیشه را به ‌صورت بخش «مغالطه» به رشتهٔ تحریر درآورد.

از هنگامی که سقراط خود را فیلسوف نامید، واژه فلسفه همواره در برابر واژه سفسطه به‌کار می‌رفت و همه دانش‌های حقیقی؛ مانند فیزیک، شیمی، طب، هیئت، ریاضیات و الهیات را در بر می‌گرفت و تنها معلومات قراردادی؛ مانند لغت، صرف، نحو و دستور زبان، از قلمرو فلسفه خارج بود.

بدین‌ترتیب فلسفه اسم عامی برای همه علوم حقیقی تلقی می‌شد، و به دو دستهٔ کلی فلسفه نظری (علوم نظری) و فلسفه عملی (علوم عملی) تقسیم می‌گشت: علوم نظری شامل طبیعیات، ریاضیات و الهیات بود؛ طبیعیات به نوبهٔ خود شامل رشته‌های کیهان‌شناسی، معدن‌شناسی، گیاه‌شناسی، حیوان‌شناسی و احکام کلی اجسام می‌شد؛ ریاضیات به حساب، هندسه، هیئت و موسیقی انشعاب می‌یافت؛ و الهیات به دو بخش مباحث کلی وجود (مابعد‌الطبیعه) و خداشناسی منقسم می‌گشت. علوم عملی نیز به سه شعبهٔ اخلاق (مربوط به شخص)، تدبیر منزل (مربوط به خانواده) و سیاست مُدُن (مربوط به جامعه)، منشعب می‌شد.[2]

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌3. سرانجام فلسفه یونان

بعد از افلاطون و ارسطو، مدتی شاگردان ایشان به جمع‌آوری و تنظیم و شرح سخنان اساتید پرداختند و کمابیش بازار فلسفه را گرم نگه داشتند؛ ولی طولی نکشید که آن گرمی رو به سردی، و آن رونق و رواج رو به کسادی نهاد و کالای علم و دانش در یونان کم‌مشتری شد و ارباب علم و هنر در حوزهٔ اسکندریه (از شهرهای مصر)، رحل اقامت افکنده و به پژوهش و آموزش پرداختند.

این شهر تا قرن چهارم بعد از میلاد به‌ صورت مرکز علم و فلسفه باقی ماند، ولی از هنگامی که امپراطوران روم به مسیحیت گرویدند و عقاید کلیسا را به عنوان آرا و عقاید رسمی ترویج نمودند، بنای مخالفت را با حوزه‌های فکری و علمی آزاد گذاشتند تا این که سرانجام «ژوستی‌نین»؛ امپراطور روم شرقی، در سال 529 م، دستور تعطیلی و بستن دانشگاه‌ها و مدارس آتن و اسکندریه را صادر کرد، و دانشمندان از بیم جان خود، متواری شدند و به دیگر شهرها و سرزمین‌های دیگر پناه بردند. بدین‌ترتیب مشعل پرفروغ علم و فلسفه در قلمرو امپراطوری روم خاموش گشت.[3]

[1]. مصباح یزدی، محمد تقی، آموزش فلسفه، ج 1، ص 25 و 26.

[2]. ر.ک: همان، ص 26 و 27.

[3]. ر.ک: همان، ص 28.