Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

فلسفه غرب ‌‌‌‌در دو قرن اخیر

همچنان‌که قبلاً اشاره شد بعد از رنسانس، نظام فلسفی پایداری در مغرب‌زمین به‌وجود نیامد، بلکه همواره نظریات و مکاتب مختلف فلسفی، در حال زایش و مرگ بوده و هستند. تعدد و تنوع مکتب‌ها و ایسم‌ها از قرن نوزدهم رو به افزایش نهاد. در این نگاه گذرا، مجال اشاره به همه آنها نیست و تنها به بعضی از آنها اشارهٔ کوتاهی خواهیم کرد:

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌1. ایدئالیسم عینی

بعد از «کانت» (از اواخر قرن هیجدهم تا اواسط قرن نوزدهم)، چند تن از فلاسفه آلمانی شهرت یافتند که اندیشه‌های ایشان کمابیش از افکار کانت، ‌سرچشمه می‌گرفت و می‌کوشیدند که نقطهٔ ضعف فلسفه وی را با بهره‌گیری از مایه‌های عرفانی جبران کنند، و با این که اختلافاتی در میان نظریات ایشان وجود داشت، در این جهت شریک بودند که از یک دیدگاه شخصی شروع می‌کردند و با بیانی شاعرانه، به تبیین هستی و پیدایش کثرت از وحدت می‌پرداختند و به ‌نام «فلسفه رومانتیک» موسوم شدند.

ازجمله ایشان «فیخته»؛ شاگرد بی‌واسطهٔ کانت است که سخت علاقه‌مند به اراده آزاد بود، و در بین نظریات کانت، بر اصالت اخلاق و عقل عملی تأکید می‌کرد. وی می‌گفت: عقل نظری، نظام طبیعت را بسان یک نظام ضروری می‌نگرد، ولی ما در خودمان آزادی و میل به فعالیت اختیاری را می‌یابیم و وجدان ما نظامی را ترسیم می‌کند که باید برای تحقق بخشیدن به آن تلاش کنیم. پس باید طبیعت را تابع «من» و نه امری مستقل و بی‌ارتباط با آن، تلقی نماییم. همین گرایش به آزادی بود که او و سایر رومانتیک‌ها؛[1] مانند «شلینگ» را به اصالت روح (که ویژگی آن را آزادی می‌شمردند) و نوعی ایدئالیسم سوق داد؛ مکتبی که به‌دست «هگل» سامان یافت و به‌صورت یک نظام فلسفی نسبتاً منسجم درآمد و به‌نام «ایدئالیسم عینی» نامیده شد.

هگل که معاصر شلینگ بود، جهان را به‌عنوان افکار و اندیشه‌هایی برای روح مطلق تصور می‌کرد که میان آنها روابط منطقی حکم‌فرما است نه روابط علّی و معلولی، به‌گونه‌ای که دیگر فلاسفه قائل هستند. به نظر وی سیر پیدایش ایده‌ها، از وحدت به کثرت و از عام به خاص است. در مرتبه نخست، عام‌ترین ایده‌ها؛ یعنی ایدهٔ «هستی» قرار دارد که مقابل آن؛ یعنی ایدهٔ «نیستی»، از درون آن پدید می‌آید و سپس با آن ترکیب شده به‌ صورت ایدهٔ «شدن» درمی‌آید. شدن که جامع (سنتز) هستی (تز) و نیستی (آنتی‌تز) است، به‌نوبهٔ خود در موقعیت «تز» قرار می‌گیرد و مقابل آن از درونش ظاهر می‌شود و با ترکیب شدن با آن، سنتز جدیدی تحقق می‌یابد و این جریان همچنان ادامه پیدا می‌کند تا به خاص‌ترین مفاهیم بینجامد.

هگل این سیر سه‌ حدی (تریاد) را «دیالکتیک» می‌نامید و آن را قانونی کلی برای پیدایش همه پدیده‌های ذهنی و عینی می‌پنداشت.[2]

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌2. پوزیتویسم

در اوایل قرن نوزدهم میلادی، «اگوست کنت» فرانسوی که «پدر جامعه‌شناسی» لقب یافته است، یک مکتب تجربی افراطی را به‌نام «پوزیتویسم» (‌اثباتی، تحصلی، تحققی) بنیاد نهاد[3] که اساس آن را اکتفا به داده‌های بی‌واسطهٔ حواس تشکیل می‌داد و از یک نظر، نقطهٔ مقابل ایدئالیسم به‌شمار می‌رفت. «کنت» ‌حتی مفاهیم انتزاعی علوم را که از مشاهدهٔ مستقیم به‌دست نمی‌آید، متافیزیکی و غیرعلمی می‌شمرد و کار به‌جایی رسید که اصولاً قضایای متافیزیکی، الفاظی پوچ و بی‌معنا به حساب آمد.

اگوست کنت برای فکر بشر، سه مرحله قائل شد:[4] نخست، مرحلهٔ الهی و دینی، که حوادث را به علل ماورایی نسبت می‌دهد؛ دوم، مرحلهٔ فلسفی، که علت ‌حوادث را در جوهر نامرئی و طبیعت اشیاء می‌جوید؛ و سوم مرحلهٔ علمی که به‌جای جست‌وجو از چرایی پدیده‌ها، به چگونگی پیدایش و روابط آنها با یکدیگر می‌پردازد، و این همان مرحلهٔ اثباتی و تحققی است.

شگفت‌آور این است که وی سرانجام به ضرورت دین برای بشر اعتراف کرد، ولی معبود آن را «انسانیت» قرار داد و خودش عهده‌دار رسالت این آیین شد و مراسمی برای پرستش فردی و گروهی تعیین کرد.

آیین انسان‌پرستی که نمونهٔ کامل اومانیسم است، در فرانسه، انگلستان، سوئد و امریکای شمالی و جنوبی، پیروانی پیدا کرد که رسماً به آن گرویدند و معابدی برای پرستش انسان بنا نهادند، ولی تأثیرات غیر مستقیمی در دیگران هم به‌ جای گذاشت که در اینجا مجال ذکر آنها نیست.[5]

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌3. عقل‌گرایی و حس‌گرایی

مکاتب فلسفی مغرب‌زمین به دو دستهٔ کلی تقسیم می‌شوند: عقل‌گرایان و حس‌گرایان. نمونهٔ بارز دستهٔ اول در قرن نوزدهم، «ایدئالیسم هگل» بود که حتی در انگلستان هم طرفدارانی پیدا کرد؛ و نمونهٔ بارز دستهٔ دوم «پوزیتویسم» بود که تا امروز هم رواج دارد و ویتگنشتاین، کارناپ و راسل از طرفداران این مکتب‌اند.

غالب فلاسفه الهی از عقل‌گرایان، و غالب ملحدان از حس‌گرایان هستند و در میان موارد غیر غالب می‌توان از «مک‌تاگارت»؛ فیلسوف هگلی انگلیسی نام برد که گرایش الحادی داشت. تناسب حس‌گرایی با انکار و دست‌کم شک در ماوراء طبیعت، روشن است و چنین بود که پیشرفت فلسفه‌های حسی و پوزیتویستی، گرایش‌های مادی و الحادی را به‌دنبال می‌آورد و نبودن رقیب نیرومند در جناح عقل‌گرایان، زمینه را برای رواج آنها فراهم می‌کرد.

چنان‌ که اشاره شد مشهورترین مکتب عقل‌گرای قرن نوزدهم، ایدئالیسم هگل بود که به‌رغم جاذبهٔ ناشی از نظام نسبتاً منسجم و وسعت مسائل و دیدگاه‌ها، فاقد منطق قوی و استدلال‌های متقن بود و طولی نکشید که حتی از طرف علاقه‌مندان هم مورد انتقاد و معارضه واقع شد. از ‌جمله دو نوع واکنش هم‌زمان ولی مختلف در برابر آن پدید آمد که یکی از طرف «سون کی‌یرکگارد»؛ کشیش دانمارکی و بنیان‌گذار مکتب اگزیستانسیالیسم، و دیگری از طرف «کارل مارکس»؛ یهودی‌زادهٔ آلمانی و مؤسس ماتریالیسم دیالکتیک انجام گرفت.[6]

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌4. اگزیستانسیالیسم

گرایش رومانتیکی که به‌منظور توجیه آزادی انسان پدید آمده بود، سرانجام در ایدئالیسم هگل به‌ صورت یک نظام فلسفی جامع درآمد و تاریخ را به‌عنوان جریان اصیل و عظیمی معرفی کرد که براساس اصول دیالکتیک پیش می‌رود و تکامل می‌یابد و بدین‌ترتیب از مسیر اصلی منحرف گردید؛ زیرا در این نگرش، اراده‌های فردی نقش اصیل خود را از دست می‌داد، و ازاین‌رو مورد انتقادات زیادی قرار گرفت.

یکی از کسانی که منطق و فلسفه تاریخ هگل را شدیداً مورد انتقاد قرار داد، کی‌یرکگارد بود که بر مسئولیت فردی انسان و اراده آزاد وی در سازندگی خویش، تأکید می‌کرد. وی انسانیت انسان را در گرو آگاهی از مسئولیت فردی به‌خصوص مسئولیت در برابر خدا می‌دانست و می‌گفت: «نزدیکی و پیوند و ارتباط با خدا است که آدمی را انسان می‌سازد». این گرایش که با فلسفه پدیدارشناسی (فنومنولژی) «ادموند هوسرل» تقویت می‌شد، به پیدایش اگزیستانسیالیسم انجامید و اندیشمندانی؛ مانند هایدگر و یاسپرس در آلمان، و مارسل و ژان‌پل سارتر در فرانسه، با دیدگاه‌های مختلف الهی و الحادی به آن گرویدند.[7]

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌5. ماتریالیسم دیالکتیک

بعد از رنسانس که فلسفه و دین در اروپا دچار بحران شدند، الحاد و مادیگری کمابیش رواج یافت و در قرن نوزدهم چند تن از زیست‌شناسان و پزشکان؛ مانند فوگت، بوخنر و ارنست هكل بر اصالت ماده و نفی ماوراء طبیعت تأکید کردند؛ ولی مهم‌ترین مکتب فلسفی ماتریالیسم، به ‌وسیله کارل مارکس و انگلس پی‌ریزی گردید. مارکس، منطق دیالکتیک و اصالت تاریخ را از هگل، و مادیگری را از «فویرباخ» گرفت و عامل اصلی تحولات جامعه و تاریخ را که به گمان وی طبق اصول دیالکتیک و مخصوصاً براساس تضاد و تناقض صورت می‌گیرد، عامل اقتصادی دانست و آن را زیربنای همه شئون انسانی معرفی کرد و سایر شئون اجتماعی و فرهنگی را تابع آن شمرد.

وی برای تاریخ انسان، مراحلی قائل بود که از مرحلهٔ اشتراکی نخستین آغاز می‌شود و به‌ترتیب از مراحل برده‌داری و فئودالیسم و سرمایه‌داری می‌گذرد و به سوسیالیسم و حکومت کارگری می‌رسد و سرانجام به کمونیسم ختم می‌شود؛ یعنی مرحله‌‌‌ای که مالکیت به‌ طور کلی لغو می‌گردد و نیازی به دولت و حکومت هم نخواهد بود.[8]

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌6. پراگماتیسم

تنها مکتب فلسفی که به ‌وسیله اندیشمندان امریکایی در آستانهٔ قرن بیستم به وجود آمد و مشهورترین ایشان «ویلیام جیمز»؛ روان‌شناس و فیلسوف معروف است.

این مکتب که به نام پراگماتیسم (اصالت عمل) نامیده می‌شود، قضیه‌ای را حقیقت می‌داند که دارای فایدهٔ عملی باشد، به دیگر سخن، حقیقت عبارت ‌است ‌از معنایی که ذهن می‌سازد تا به‌ وسیله آن به نتایج عملی بیشتر و بهتری دست یابد. این، نکته‌ای است که در هیچ مکتب فلسفی دیگری صریحاً مطرح نشده است، گو این که ریشهٔ آن را در سخنان هیوم می‌توان یافت؛ در آن جا که عقل را خادم رغبت‌های انسان می‌نامد و ارزش معرفت را به جنبهٔ عملی منحصر می‌کند.

اصالت عمل به معنایی که گفته شد، نخستین‌بار توسط «شارل پیرْس» امریکایی مطرح شد و بعد به‌ صورت عنوانی برای مشرب فلسفی ویلیام جیمز درآمد؛ مشربی که طرفدارانی در امریکا و اروپا پیدا کرد. جیمز که روش خود را تجربی خالص می‌نامید، در تعیین قلمرو تجربه، با دیگر تجربه‌گرایان اختلاف‌نظر داشت و آن را علاوه بر تجربه حسی و ظاهری، شامل تجربه روانی و تجربه دینی هم می‌شمرد و عقاید مذهبی، مخصوصاً اعتقاد به قدرت و رحمت الهی را برای سلامت روانی مفید، و به همین دلیل، حقیقت می‌دانست. خود وی که در بیست و نه سالگی دچار یک بحران روحی شده بود، با توجه به خدا و رحمت و قدرت او بر تغییر سرنوشت انسان، بهبود یافت، از این ‌رو بر نماز و نیایش تأکید می‌کرد، ولی خدا را هم کامل مطلق و نامتناهی نمی‌دانست، بلکه برای او هم تکامل قائل بود، اساساً عدم تکامل را مساوی با سکون، و دلیل نقص می‌پنداشت!

ریشهٔ این تکامل‌گرایی افراطی و تجاوزگر را در پاره‌ای از سخنان هگل؛ از‌ جمله در مقدمهٔ «پدیدار‌شناسی ذهن» می‌توان یافت، ولی بیش از همه «بِرْگسون» و «وایتهِد» اخیراً بر آن اصرار ورزیده‌اند.

ویلیام جیمز همچنین بر اراده آزاد و نقش سازنده آن تأکید داشت و در این جهت با پیروان اگزیستانسیالیسم همنوا بود.[9]

[1]. علامه دهخدا در تعریف رمانتیک می نویسد: رمانتیک از کلمه رمان فرانسوی و مراد سبکی است در نویسندگی که مربوط به مسیحیت و ادبیات قرون وسطی و مخالف مکتب کلاسیک قدیم است. در این سبک نویسنده در بیان تخیلات و تجسم افکار خود آزادی کامل دارد. برای آگاهی بیشتر ر.ک: لغت نامه دهخدا، سایت واژه یاب.

[2]. برگرفته از: مصباح یزدی، محمد تقی، آموزش فلسفه، ص 48 و 49.

[3]. قبلاً «کنت دوسن سیمون» چنین مکتبی را پیشنهاد کرده بود و ریشهٔ آن را در افکار کانت می‌توان یافت.

[4]. گفته شده: اگوست کنت، این مراحل سه‌گانه را از پزشکی به نام دکتر بوردان گرفته بود.

[5]. آموزش فلسفه، ص 49 و 50.

[6]. همان، ص 50 و 51.

[7]. همان، ص 51 و 52.

[8]. همان، ص 52.

[9]. همان، ص 53 و 54.