Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

فلسفه دوره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رنسانس

از قرن چهاردهم میلادی، عصر دیگری در اروپا آغاز می‌شود که همراه با تحول فرهنگی و دگرگونی بنیادی در باورها و ارزش‌ها است و به همین جهت، «رُنسانس» یا نوزایش و تولد جدید، نام‌گذاری شده است. از دستاوردهای نامطلوب این عصر می‌توان سست‌شدن پایه‌های ایمان به غیب و نیز انزجار از مباحث عقلی و متافیزیکی، و به‌ دیگر سخن، می توان انحطاط دین و فلسفه را برشمرد. از طرفی در انگلستان و فرانسه، گرایش به نومینالیسم[1] (اصالت تسمیه) و انکار کلیات، نضج گرفت؛ گرایشی که نقش مؤثری در سست کردن بنیاد فلسفه داشت. از سوی دیگر طبیعیات ارسطو[2] در دانشگاه پاریس مورد مناقشه واقع شد، و از سوی دیگر زمزمهٔ ناسازگاری فلسفه با عقاید مسیحیت و به عبارت دیگر ناسازگاری عقل و دین، آغاز گردید، از سوی دیگر اختلافاتی بین فرمانروایان و ارباب کلیسا بروز کرد، و در میان رجال مذهبی مسیحیت نیز اختلافاتی درگرفت که به پیدایش «پروتستانتیسم»[3] انجامید، از سوی دیگر گرایش اومانیستی[4] و پرداختن به مسائل زندگی انسانی و صرف‌نظر کردن از مسائل ماوراء طبیعی و الهی اوج گرفت، و بالأخره در اواسط قرن پانزدهم، امپراطوری بیزانس سقوط کرد و یک تحول همه ‌جانبه (سیاسی، فلسفی، ادبی و مذهبی) در سراسر اروپا پدید آمد و دستگاه پاپ از هرطرف، مورد حمله واقع شد. در این جریان، فلسفه بی‌رمق و ناتوان اسکولاستیک نیز به سرنوشت نهایی خود رسید.

در قرن شانزدهم، گرایش به علوم طبیعی و تجربی شدت یافت و اکتشافات کپرنیک، کپلر و گالیله، فلکیات بطلمیوس و طبیعیات ارسطو را متزلزل ساخت و در یک جمله، همه شئون انسانی در اروپا دستخوش اضطراب و تزلزل گردید. دستگاه پاپ مدت‌ ها در برابر این امواج خروشان مقاومت کرد و دانشمندان را به بهانهٔ مخالفت با عقاید دینی؛ یعنی همان آرای طبیعی و کیهانی که به‌ عنوان تفسیر کتاب مقدس و عقاید مذهبی از طرف کلیسا پذیرفته ‌شده بود، به محاکمه کشید و بسیاری از ایشان را در آتش تعصب کور و خودخواهی ارباب کلیسا سوزانید؛ ولی سرانجام، این کلیسا و دستگاه پاپ بود که با سرافکندگی مجبور به عقب‌نشینی شد.

رفتار خشن و تعصب‌آمیز کلیسای کاتولیک فایده‌ای جز بدبینی مردم نسبت به اربابان کلیسا و به‌طور کلی نسبت به دین و مذهب نداشت، چنان‌که سقوط فلسفه اسکولاستیک؛ یعنی تنها فلسفه رایج آن عصر، موجب پیدایش خلأ فکری و فلسفی و سرانجام، شک‌گرایی جدید شد. تنها چیزی که در این جریان پیشرفت کرد، گرایش اومانیستی و میل به علوم طبیعی و تجربی در صحنهٔ فرهنگی، و گرایش به آزادی‌خواهی و دموکراسی در عرصهٔ سیاست بود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرحلهٔ دوم شک‌گرایی

این دگرگونی اندیشه‌ها و باورها و فرو‌ریختن پایه‌های فکری و فلسفی، موجب پدید آمدن یک بحران روانی در بسیاری از دانش‌پژوهان گردید و چنین شبهه‌ای را در اذهان پدید آورد که: از کجا سایر عقاید ما هم باطل نباشد و روزی بطلانش آشکار نگردد؟ و از کجا همین نظریات علمی جدید‌الاکتشاف هم روزگار دیگری ابطال نگردد؟ تا آن جا که اندیشمند بزرگی چون «مونتنی»، منکر ارزش علم و دانش شد و صریحاً نوشت که از کجا می‌توان اطمینان یافت که نظریهٔ «کپرنیک» هم روزگار دیگری ابطال نشود؟ وی بار دیگر شبهات شکاکان و سوفسطاییان را با بیان جدیدی مطرح ساخت و از شک‌گرایی دفاع کرد، و بدین‌ترتیب، مرحلهٔ دیگری از شک‌گرایی پدید آمد. [5]

[1]. نام‌گرایی، اصالت تسمیه، اسميّت، اصالت اسم‏ (N0minalism)، یک حوزه فلسفى است که معانى کلى را به لفظ و اسم باز مى‏گرداند. اين مذهب داراى دو صورت قديم و جديد است: اصالت اسم به صورت قديم آن، مذهب روسلن، ويليام اکامى، هابس، و کندياک است که منکر وجود کليات بودند و آنها را به صرف اسم يا صورت (ظاهر) يا اشاره ارجاع مى‏دادند. اينان مى‏گفتند: اگر لفظ کلى را از صورى که اين لفظ دال بر آنها است، جدا کنيم، در ذهن چيز ديگرى براى لفظ باقى نمى‏ماند، و اگر چيزى باقى بماند، ديگر کلى نيست. بنابراين، انديشيدن همان سخن گفتن است و انديشه همان اسم است و استدلال قائم بر انتقال از کلى به کلى ديگر نيست، بلکه قائم بر کار برد اسم‏ها در جاى خود آنها است. خلاصه مطلب اين که کليّات نه در عقل متحقق است و نه در خارج از عقل.

اصالت اسم به معناى جديد آن، عبارت است از قول به اين که مفاهيم کلى جز ابزار کار مفيد، که نسبت به نيازهاى انسان، متفاوت است، چيز ديگرى نيست، و علم فقط زبانى است که خوب وضع شده است. بحث علوم مربوط به ذات اشياء نيست بلکه مربوط به اسم آنها است. قوانين و نظريات علمى نيز فقط اصطلاحات سازگار و مناسبى است که اگر چه در موفقيت در عمل ضرورى است، اما گوياى حقايق اشياء نيست. حتى کسانى که از اتصاف علما به حريت و آزادگى، به موجب بنا نهادن مقدمات و اصول علمى، گرفتار خودپسندى شده‏اند، در انتقادات خود مبالغه مى‏کنند و مى‏گويند اصطلاحات و تعريفات علمى دانشمندان چيزى جز تحکم نيست، گر چه تحکم چيزى است و حريت و آزادگى چيز ديگرى است. ر.ک: صليبا، جميل و صانعى دره بيدى، منوچهر، فرهنگ فلسفى، ص 137.

[2]. طبيعيات، در کتاب طبيعيات ارسطو، عبارت است از: جسم طبيعى و در نظر ابن سينا در مقدمه منطق کتاب شفا، عبارت است از: جسم محسوس. از آن جا که شناخت جسم طبيعى به جز از طريق حس، ممکن نيست، ارسطو طبيعت را تنها بر اساس ظاهر حسّى «تأثرات حسى» تعريف و تفسير مى‏کند؛ يعنى تفسيرى حس گرايانه. وى خورشيد را جسمى درخشنده مى‏داند که هر روزه به دور زمين مى‏گردد؛ برخلاف نظريه فيثاغورث، که قائل به گردش زمين به دور خورشيد بود، ارسطو نظريه منظومه شمسى او را بر همين اساس، باطل مى‏دانست؛ چون با مشاهده حسى هر روز مى‏ديد که خورشيد در حال حرکت است و اين با نظر فيثاغورث تطبيق نمى‏شود. ر.ک: پایگاه تخصصی فلسفه و کلام.

[3]. «پروتستانیسم» یکی از سه شاخه اصلی مسیحیت است، که ریشه در اصلاح گرایی (رفورمیسم) قرن ۱۶ میلادی دارد و پیروان آن از کلیسای کاتولیک روم یا ارتدکس شرقی پیروی نمی‌کنند. اصلاح گرایی، پایه شاخه‌های متعددی از مذاهب پروتستان بود. واژه انگلیسی پروتستان به معنای معترض و مخالف سرسخت است و به این دلیل به پیروان مکتب دینی پروتستانیسم اطلاق می‌شود که آنها در مقابل شماری از قوانین کلیسای کاتولیک روم ایستادند. ر.ک: ویکی پدیا.

[4]. اومانیسم که در فارسی به انسان گرایی، انسان مداری و مانند آن ترجمه شده، نگرش یا فلسفه ای است که با نهادن انسان درکانون هستی، اصالت را به رشد و شکوفایی او می دهد. نگرش اومانیستی بر دو اصل استوار است: الف: انسان، محور هستی است و لذت های جسمانی، هدف نهایی فعالیت های بشری به شمار می رود. ب: خاستگاه شناخت، انسان است و آدمی باید برای رسیدن به سعادت، تنها بر استعدادهای درونی خویش تکیه کند و نیازی به تعالیم بیرونی؛ مانند وحی ندارد. در این دیدگاه، انسان به جای خداوند متعال درکانون هستی قرار می گیرد و توانایی های انسان برای هدایت یافتن و تسلط بر طبیعت، کافی شمرده می شود. ر.ک: نگارش، حمید، کژراهه شیطان پرستی، تهیه کننده: پژوهشکده تحقیقات اسلامی، ص 56 – 58.

[5]. مصباح یزدی، محمد تقی، آموزش فلسفه، ص 37 – 40.