searchicon

کپی شد

فلسفه جدید در غرب

در قرن هفدهم میلادی فعالیت‌های مختلفی برای ترمیم ویرانی‌های رنسانس، و از‌ جمله برای مبارزه‌ با خطرهای شک‌گرایی انجام گرفت. کلیساییان غالباً درصدد برآمدند که وابستگی مسیحیت را به عقل و علم ببُرند و عقاید مذهبی را از راه دل و ایمان تقویت کنند؛ ولی فلاسفه و دانشمندان کوشیدند تا پایهٔ محکم و تزلزل‌ناپذیری برای دانش بجویند؛ به‌گونه‌ای که نوسانات فکری و طوفان‌های اجتماعی نتواند بنیاد آن را نابود سازد.

مهم‌ترین تلاشی که در این عصر برای نجات از شک‌گرایی و تجدید حیات فلسفه انجام گرفت، تلاش «رنه دکارت» فیلسوف فرانسوی بود که او را «پدر فلسفه جدید» لقب داده‌اند. وی بعد از مطالعات و تأملات فراوان درصدد برآمد که پایهٔ اندیشه فلسفی را بر اصلی خلل‌ناپذیر استوار کند، و آن اصل در جمله معروف وی خلاصه می‌شد که «شک می‌کنم، پس هستم» یا «می‌اندیشم، پس هستم»؛ یعنی اگر در وجود هر چیزی شک راه یابد، هیچ‌گاه در وجود خود شک، تردیدی راه نخواهد یافت، و چون شک و تردید بدون شک‌کننده معنا ندارد، پس وجود انسان‌های شک‌کننده و اندیشنده هم، قابل تردید نخواهد بود. سپس کوشید قواعد خاصی برای تفکر و اندیشه، شبیه قواعد ریاضی وضع کند و مسائل فلسفی را براساس آنها حل‌و‌فصل نماید.

افکار و آرای دکارت در آن عصرِ تزلزل فکری، مایهٔ آرامش‌خاطر بسیاری از دانش‌پژوهان گردید و اندیشمندان بزرگ دیگری؛ مانند لایب‌نیتز، اسپینوزا و مالبرانش نیز در تحکیم مبانی فلسفه جدید کوشیدند؛ ولی به‌ هر حال این کوشش‌ها نتوانست نظام فلسفی منسجم و دارای مبانی متقن و مستحکمی را به وجود بیاورد. از سوی دیگر، توجه عموم دانش‌پژوهان به علوم تجربی منعطف شده بود و چندان علاقه‌ای به تحقیق در مسائل فلسفی و ماوراء طبیعی نشان نمی‌دادند و این بود که در اروپا سیستم فلسفی نیرومند و استوار و پایداری به وجود نیامد و هر چند ‌گاه، مجموعه آرا و افکار فیلسوفی به‌صورت مکتب فلسفی خاصی عرضه می‌شد و در محدودهٔ معینی کمابیش پیروانی پیدا می‌کرد، ولی هیچ‌کدام دوام و استقراری نمی‌یافت.

اصالت تجربه و شک‌گرایی جدید

در حالی‌که فلسفه تعقلی در قارهٔ اروپا تجدید حیات می‌کرد و می‌رفت که عقل، مقام و منزلت خود را در معرفت حقایق بازیابد، گرایش دیگری در انگلستان رشد ‌یافت که مبتنی بر اصالت‌ حس و تجربه بود و «فلسفه آمپریسم» نامیده شد.

آغاز این گرایش به اواخر قرون وسطی و به «ویلیام اُکامی»؛ فیلسوف انگلیسی بازمی‌گشت که قائل به «اصالت تسمیه» و در حقیقت منکر اصالت تعقل بود. در قرن شانزدهم، «فرانسیس بیکن» و در قرن هفدهم، «هابز» که آنها نیز انگلیسی بودند، بر اصالت حس و تجربه تکیه می‌کردند؛ ولی کسانی که به نام فلسفه آمپریست شناخته می‌شوند، سه فیلسوف انگلیسی دیگر، به نام‌های «جان لاک»، «جرج بارکلی» و «دیوید هیوم» هستند که از اواخر قرن هفدهم تا حدود یک قرن بعد، به ترتیب دربارهٔ مسائل شناخت به بحث پرداختند و ضمن انتقاد از نظریهٔ دکارت در باب «شناخت‌های فطری»، سرچشمهٔ همه شناخت‌ها را حس و تجربه شمردند.

در میان ایشان جان لاک، معتدل‌تر و به عقل‌گرایان نزدیک‌تر بود. بارکلی رسماً طرف‌دار اصالت تسمیه (نومینالیست) بود، ولی (شاید ناخودآگاه) به اصل علیت که یک اصل عقلی است تمسک می‌کرد و همچنین آرای دیگری داشت که با اصالت حس و تجربه سازگار نبود، اما هیوم کاملاً به اصالت حس و تجربه وفادار ماند و به لوازم آن که شک در ماوراء طبیعت، بلکه در حقایق امور طبیعی نیز بود، ملتزم گردید و بدین‌ترتیب مرحلهٔ سوم شک‌گرایی در تاریخ فلسفه مغرب‌زمین، شکل گرفت.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فلسفه انتقادی کانت

افکار هیوم از‌ جمله افکاری بود که زیربنای اندیشه‌های فلسفی کانت را تشکیل می‌داد. به قول خودش «هیوم بود که او را از خواب جزم‌گرایی بیدار کرد» و مخصوصاً توضیحی که هیوم دربارهٔ اصل علیت داده بود، مبنی بر این که تجربه نمی‌تواند رابطه ضروری علت و معلول را اثبات کند، برای وی دلنشین بود.

کانت، سالیان درازی دربارهٔ مسائل فلسفه اندیشید و رساله‌ها و کتاب‌های متعددی نوشت و مکتب فلسفی ویژه‌ای را عرضه کرد که نسبت به مکاتب مشابه، پایدارتر و مقبول‌تر واقع شد؛ ولی سرانجام به این نتیجه رسید که عقل نظری، توان حل مسائل متافیزیکی را ندارد و احکام عقلی در این زمینه، فاقد ارزش علمی است.

وی به طور صریح اعلام داشت که مسائلی از قبیل وجود خدا، جاودانگی روح و اراده آزاد را نمی‌توان با برهان عقلی اثبات کرد، ولی اعتقاد و ایمان به آنها لازمهٔ پذیرش نظام اخلاقی، و به‌ عبارت ‌دیگر از اصول پذیرفته ‌شده در احکام عقل عملی است، و این اخلاق است که ما را به ایمان به مبدأ و معاد می‌خواند نه بالعکس؛ ازاین‌رو کانت را باید احیا‌کنندهٔ ارزش‌های اخلاقی دانست که بعد از رنسانس، دستخوش تزلزل شده و در معرض زوال و اضمحلال قرار گرفته بود، ولی از سوی دیگر او را باید یکی از ویرانگران بنیاد فلسفه متافیزیک به حساب آورد (زیرا مسائل متافیزیک و غیر‌تجربی را قابل حل علمی نمی‌دانست).[1]

‌‌‌‌‌‌‌‌‌[1]. برگرفته از: مصباح یزدی، محمد تقی، آموزش فلسفه، ص 40- 42.