Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

فرازهای زندگی الیاس پیامبر (علیه السّلام)‏

همه انسان ها در زندگی خود با فراز و نشیب های متعددی روبرو می شوند. البته هر فردی با توجه به موقعیت و شخصیتی که دارد و همچنین با در نظر گرفتن مکان و زمانی که در آن زندگی می کند، زندگی اش مملو از تجربه ها، سختی ها، راحتی ها، غم ها، شادی ها و … است.

شخصیتِ بزرگوار حصرت الیاس (علیه السلام) نیز که از پیامبران بزرگوار الهی و همچنین یکی از انسان های برجسته تاریخ بشر است، دارای یک زندگانی پر از فراز و نشیب است. با توجه به مختصر اطلاعاتی که از زندگی ایشان در منابع موجود در دست است، می توان دریافت که او دارای زندگی پر از سختی ها، مشکلات، بشارت ها و پستی و بلند های خاصی بوده است.

آن حضرت مردم را به توحيد و خداپرستى دعوت نمود و گفت آيا وقت آن نرسيده كه تقوى پيشه كنيد و از خدا بترسيد آيا بعل را می پرستيد و پروردگارى را كه بهترين آفريننده است رها می كنيد او آفريدگار شما و پدران پيشين شما است دعوتش را نپذيرفتند و او را تكذيب كردند پادشاهى داشتند به نام آجب بتى داشتند كه مجوف و توخالى بود و چهار صورت داشت به ارتفاع بيست ذراع به نام بعل. بعضی از اوقات شيطان ميان او می رفت سخنانى می گفت و ايشان را تحريص و ترغيب می كرد بر پرستش بتها و آن پادشاه عيالى داشت از شرورترين زنان هر وقت به سفر می رفت او را بر جاى خود مى‏نشانيد و در غياب او به امر حكومت مى‏پرداخت هفت شوهر كرده بود و داراى هفتاد فرزند بود در همسايگى پادشاه مرد مؤمنى بود باغستانى داشت بسيار نيكو و پر ميوه گاهى از اوقات پادشاه با همسر خود براى تفريح به آن باغ رفته و از ميوه‏هاى آن تناول می كردند روزى همسر پادشاه به او گفت سزاوار نيست به همسايه كه مرد صالحى است ظلم و ستم نمود اتفاقا موقعى كه پادشاه به سفر رفته بود همسرش فرصتى به دست آورد و بر آن مرد صالح بهانه جست و گفت تو پادشاه را دشنام داده‏اى و جماعتى را واداشت تا بر آن گواهى دادند و به آن جرم او را به قتل رسانيده و باغش را غصب كرد پادشاه از سفر بازگشت او را اطلاع داد گفت گمانم آن است كه شومى اين قتل به روزگار ما برسد پروردگار براى قتل آن مظلوم در غضب شد الياس را به پيغمبرى به ايشان فرستاد و فرمود برو به اين ظالمان بگو در اثر ريختن اين خون ناحق از شما انتقام خواهم كشيد و اى پادشاه تو و همسرت را در اين بستان هلاک خواهم كرد و كسى به فرياد شما نمی رسد.

الياس پيغام پروردگار را رسانيد پادشاه خشمش گرفت و گفت تو و جميع پيغمبران دروغ می گوئيد و از طرف خدا نيامده‏ايد ما در اثر پرستيدن اصنام هدايت يافته و متنعم هستيم و به آنحضرت اهانت كرد و در صدد قتل او برآمد الياس از ترس ايشان بگريخت و در سخت‏ترين كوهى پناه برده و در غارى پنهان شد و هفت سال در آنجا مشغول عبادت پروردگار بود و از گياه زمين و ميوه‏هاى درخت تناول نمود و زندگانى می كرد.

خداى تعالى آن مكان را از آنها پوشيده داشت و هر چه جستجو كردند او را نيافتند پس از آن نفرين كرد بر پادشاه و گفت پروردگارا مبتلا كن او را به بلائى تا از من منصرف شود خداى تعالى پسر پادشاه را سخت بيمار كرد به او مشغول شد دعا و تضرع می نمود و به بت بعل توسل می جست فائده‏اى نمى‏بخشيد چهارصد نفر بودند كه خدمت بت‏خانه می كردند به آنها گفت اين بعل از ما ملالت پيدا كرده شما به سرزمین شام برويد و از بتان ديگر درخواست كنيد تا اين پسر را شفا دهند آن چهارصد نفر از شهر بيرون رفتند اتفاقا گذارشان به كوهى افتاد كه الياس در آنجا ساكن بود چون ايشان را ديد از كوه فرود آمد و آنها را موعظه و نصيحت كرد و از خدا بترسانيد و فرمود برويد به پادشاه بگوئيد بيمارى فرزندت در اثر دعاى من است و شفاى او به امر خداى من باشد ايمان بياور تا خدا او را شفا دهد و ملك و سلطنت را بر تو باقى بگذارد تو شفاى فرزندت را از غير خدا مى‏طلبى و پروردگار چنان ترسى از الياس در دل ايشان افكند كه نتوانستند با او كارى بكنند.

چون به سوى پادشاه برگشتند و داستان الياس را خبر دادند او گفت مدت‏ها است كه من در طلب الياس هستم بر او ظفر نمى‏يابم شما او را تنها ديديد نگرفتيد پيش من آوريد او دشمن من است گفتند اى پادشاه چون او را ديديم چنان هيبت و ترس از او در دل ما افتاد كه نتوانستيم به او نزديک شويم.

پادشاه پنجاه نفر از شجاعان لشكر خود را طلبيد و گفت به محلى كه الياس هست رفته و ابتدا اظهار كنيد كه ما به تو ايمان آورده‏ايم تا اطمينان يافته و نزد شما بيايد پس از آن او را گرفته و نزد من بياوريد آنها رفتند و در اطراف كوه متفرق شدند و به آواز بلند فرياد زدند اى پيغمبر خدا ظاهر شو ما به تو ايمان آورده‏ايم الياس متردد شد كه نزد ايشان برود و خود را ظاهر نمايد يا ننمايد گفت پروردگارا اگر اينان راست می گويند به من اجازه بده تا نزد آنها بروم و اگر دروغ می گويند و مكر می كنند شرّ ايشان را از من كفايت بنما و آتشى بفرست و آنان را بسوزان.

هنوز دعاى الياس تمام نشده بود كه آتشى از آسمان فرود آمد و تمام آنها را سوزاند الياس دانست كه آنها قصد سوء داشتند و مكر و حيله بكار می بردند چون خبر هلاكت آنها به پادشاه رسيد خشم او زياد شد وزيرى داشت مؤمن ايمان خود را پنهان می داشت پادشاه نيز آن را می دانست لكن چون مرد لايق و شايسته بود متعرض او نمی شد به آن وزير گفت بايد با جمعى به طلب الياس بروى و او را فريب دهى و به او بگوئى كه پادشاه توبه كرده و ايمان آورده و گفته برويد الياس را بياوريد تا به آنچه رضاى پروردگار است ما را رهبرى كند آنها رفتند و آن وزير با صداى بلند او را بخواند الياس آواز او را بشناخت بيرون آمد يكديگر را بوسيدند و گريه بسيارى كرده و گفتگوى بسيارى با هم نمودند وزير گفت ای رسول خدا اگر امر كنى در خدمت شما بمانم و چنانچه بفرمائى بروم لكن اگر بروم و تو را همراه خود نبرم می ترسم مرا بكشد.

پروردگار به الياس وحى نمود كه به آن وزير بگو نترسد من فرزند او را می ميرانم پادشاه به عزای فرزند خود مشغول گشته و به او ضررى نمی رساند وزير برگشت ديد فرزند پادشاه مرده و او مشغول عزادارى است پس از مدتى كه از غم فرزند تسكين يافت از وزير شرح ملاقات با الياس را سؤال كرد گفت من الياس را نديدم از آن طرف الياس هم از كوه فرود آمد و در خانه زنى از بنى اسرائيل كه مادر يونس بن متى بود پنهان شد يونس تازه متولد شده و پدرش وفات كرده بود مادرش او را پرورش می داد الياس را كه ديد به او مأنوس شد يک سال در آنجا توقف كرد سپس به جايگاه اوليه خود بازگشت هنگام رفتن مكان خود را به مادر يونس نشان داد و به او فرمود اگر براى تو كارى پيش آمد كند و به من احتياج داشته باشى در آن مكان مرا خواهى يافت.

از رفتن الياس چند روزى بيش نگذشت يونس را مادرش از شير بگرفت بيمار شد و فوت كرد مادر از مرگ طفل محزون شد و براى ديدار الياس به كوهى كه منزل الياس بود رفت و الياس را از فوت فرزند خبر داد الياس او را تعزيت داد مادر گفت من در اينجا نيامده‏ام تا تو مرا تعزيت دهى خدا به من الهام كرد كه بيايم و تو را با خود برده در درگاه پروردگار شفيع گردانم و تو دعا كنى تا فرزندم زنده گردد الياس گفت من به جز فرمان خداى تعالى امرى را انجام ندهم.

به او وحى رسيد برو و دعا كن تا ما او را زنده كنيم الياس همراه زن روانه شد ديد يونس را دفن نكرده و مردن او را از مردم پنهان داشته است الياس دعا كرد حق تعالى به قدرت كامله خود يونس را زنده گردانيد و الياس به جاى خود برگشت.

چندى گذشت پروردگار به او وحى نمود هر چه می خواهى از ما درخواست كن تا بتو عطا كنيم عرض كرد پروردگارا مرا بيش از اين صبر و طاقت نمانده اگر مصلحت باشد اجل مرا رسانيده قبض روحم فرموده و به پدرانم ملحق كنى چه از بنى اسرائيل در راه هدايت و رهبرى و يكتا شناسى رنج بسيار ديده و از ايشان آزرده خاطرم.

پروردگار فرمود: اى الياس اين زمان صلاح نيست؛ زيرا زمين از حجت نبايد خالى باشد امروز قوام زمين به تو است درخواست ديگرى بنما تا عطا كنم عرض كرد انتقام مرا از اين مردم بكش و هفت سال بر ايشان باران رحمت خود را مفرست حق تعالى فرمود من رحيم‏ترم بر بندگان گفت پنج سال فرمود نمی شود عرض كرد سه سال فرمود روا باشد الياس دعا كرد و گفت پروردگارا باران بر آنها نفرست جز به شفاعت من؛ لذا قحطی و گرسنگى بر بنى اسرائيل غلبه كرد گوسفندان و احشام آنها از بين رفته و جمع بسيارى از آنها تلف شدند و دانستند كه اين عذاب در اثر نفرين الياس است.

در اواخر سال سوم الياس از كنار خانه بانوى پيرى گذشت به او گفت هيچ طعامى دارى گفت قدرى آرد و روغن دارم غذایی از آن درست کرد و حضور الياس آورد از آن تناول كرد و دعا نمود ظروف او پر از آرد و روغن شد.

از آنجا گذشت به خانه بانوى ديگرى رسيد او پسرى داشت به نام اليسع رنجور بود آن بانو با ترس و بيم از مردم الياس را به خانه خود برد الياس دعا كرد فرزندش شفا يافت پسر به او ايمان آورد و دنبال الياس را گرفت و خارج شد.

پس از آن به الياس وحى شد كه مدت عهد به سر آمد و مردم زیادی هلاک شدند عرض كرد پروردگارا دعا می كنم آنگاه نزد قوم رفت به آنها گفت ديديد خداى من چگونه با شما معامله كرد از قحط و جوع اكنون ايمان بياوريد تا دعا كنم اين قحطى از ميان شما برطرف بشود گفتند ايمان نمی آوريم فرمود پس برويد بتان خود را حاضر كرده دعا كنيد و از آنها بخواهيد تا به شما باران دهند اگر اجابت كنند من دست از دعوت شما بردارم و چنانچه اجابت نكردند من دعا می كنم پروردگار باران رحمت خودش را بفرستد گفتند نيكو سخنى گفتى رفتند بتها را آوردند تضرع و زارى بسيار نمودند باران نيامد به الياس گفتند دعا كن اين قحطى بر طرف شود و باران بيايد تا به تو ايمان آوريم الياس دعا كرد به اليسع گفت به اطراف آسمان نظر كن اليسع گفت ابرى مى‏بينم كه از گوشه افق پديدار است الياس گفت بشارت باد تو را كه باران مى‏بارد.

چيزى نگذشت كه باران عظيمى بر ايشان باريد و بر اثر آن گياهان روئيده و قحط و غلا بر طرف شد ولى آنها عهد خود را شكسته و ايمان نياوردند.

پروردگار وحى فرمود كه اى الياس از ميان اينان خارج شده و بفلان مكان برو كه اكنون وقت هلاكت آنان رسيده و آنچه مى‏بينى مترس الياس با اليسع خارج شدند خداى تعالى دشمنى بر آنها مسلط كرد آنها را هلاک كرد و پادشاه و همسرش را كشت و در باغ آن مرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بود انداخت درندگان اجسادشان را خوردند الياس و اليسع به آن مكان كه خداوند فرموده بود رفتند الياس اليسع را وصى خود گردانيد و خداى تعالى بر او لباس نور پوشانيد و او را به آسمان بالا برد الياس عباى خود را از براى يسع به زير انداخت و يسع را پروردگار پيغمبر بنى اسرائيل گردانيد او را تقويت نمود وحى به سويش فرستاد بسيارى از بنى اسرائيل به او ايمان آوردند.[1]

[1] . بروجردى، سيد محمد ابراهيم، تفسير جامع، ج ‏5، ص 520 – 526.