searchicon

کپی شد

عوامل پیروزی مسلمانان در جنگ خیبر

دژهاى خيبر فتح شد و يهوديان با شرايط خاصى در برابر ارتش اسلام سر تسليم فرود آوردند، ولى بايد ديد، عوامل پيروزى چه بوده است؟ پيروزى فوق العاده مسلمانان در اين نبرد، در گرو عواملى از قرار زیر بود:

1- نقشه و تاکتيک نظامى.

2- کسب اطلاعات و تحصيل اسرار داخلى دشمن.

3- جانبازى و فداکارى همه جانبه اميرمؤمنان.

1. نقشه و تاکتيک نظامى

ارتش اسلام در نقطه اى فرود آمد، که روابط يهوديان را با دوستان آنان (قبائل غطفان) قطع نمود. به طور کلى در ميان تيره هاى غطفان مردان شمشيرزن و بى پروا فراوان بود، و اگر آنها به کمک يهوديان شتافته و دست به دست هم داده بودند، فتح دژهاى خيبر با مشکل بیشتری مواجه می شد. قبيله «غطفان»، وقتى از حرکت ارتش اسلام آگاهى يافتند، با تجهيزات کافى براى نجات متحدان خود حرکت کردند، ولى هنوز چيزى راه نپيموده بودند، که در ميان آنان شايع شد که ياران محمد (ص) از يک راه انحرافى متوجه سرزمين آنها شده اند. اين شايعه به قدرى قوّت گرفت که آنان از نيمه راه بازگشتند، و تا پايان فتح خيبر از جايگاه خود حرکت نکردند.

تاريخ نويسان، اين شايعه را معلول نداى غيبى مى دانند، ولى هيچ بعيد نيست که اين شايعه از ناحيه مسلمانان تيره هاى غطفان درست شده، و طراحان اين شايعه مسلمانان واقعى تيره‏هاى غطفان بوده باشند که به دستور پيامبر (ص) مأمور بودند در لباس کفر، ميان قبائل خود به سر ببرند. آنان به قدرى در طرح اين نقشه ماهر بودند که نگذاشتند ستون هاى تيره هاى غطفان به سوى متحدان خود حرکت نمايند، اين مطلب در جنگ احزاب سابقه دارد، زيرا در پرتو شايعه سازى يک مسلمان غطفانى، به نام «نعيم بن مسعود» ارتش کفر متفرق شده و دست از حمايت يهوديان برداشتند.

2. جمع آوری اطلاعات اطلاعات

پيامبر اسلام (ص) در نبردها به کسب اطلاعات اهميت فراوان مى داد، و پيش از محاصره خيبر بيست تن از پيشتازان جنگ را به سرپرستى «عباد بن بشير»، به سوى خيبر روانه ساخت. آنان با يک نفر از يهوديان در نزديکى خيبر روبرو شدند. عباد پس از مذاکره با او دريافت که وى از کارآگاهان يهود است. فوراً دستور داد او را دستگير کرده به حضور پيامبر بردند. او وقتى به مرگ تهديد شد، همه اسرار يهوديان خيبر را بيرون ريخت. در نتيجه، معلوم شد که خيبريان پس از گزارش رهبر منافقان، «عبد الله بن سلول‏» روحيه خود را سخت باخته اند، و هنوز از قبيله غطفان کمکى به آنها نرسيده است.

نمونه ديگر از کسب اطلاعات: در ششمين شب جنگ، پاسداران ارتش اسلام يک نفر يهودى را دستگير کرده خدمت پيامبر (ص) آوردند. پيامبر (ص) اوضاع و احوال يهوديان را از وى پرسيد. وى گفت: اگر تأمين جانى دارم، بگويم. او پس از اخذ تضمین، چنين گفت: امشب دلاوران خيبر از دژ «نسطاة‏» به دژ «شق‏» انتقال مى يابند، تا از آن‌جا از خود دفاع کنند. شما اى ابا القاسم – کنيه پيامبر (ص) – فردا دژ نسطاة را فتح مى نمایى (پيامبر (ص) فرمود ان شاء الله)، در زيرزمين هاى آن‌جا مقادير زيادى منجنيق، ارّابه جنگى، زره و شمشير موجود است و شما مى توانيد با استفاده از اين وسائل، دژ «شق‏» را سنگباران کنيد.[1]پيامبر (ص)، اگر چه از اين وسائل تخريبى استفاده نکرد، ولى اطلاعاتى که اين فرد دستگير شده در اختيار وی گذارد، جالب بود؛ زيرا نقطه حمله فردا را روشن ساخت، و معلوم شد که فتح دژ «نسطاة‏»، نيروى بيشترى نخواهد برد و در گشودن دژ «شق‏»، بايد احتياط بيشترى بکار برد.

باز نمونه ديگر: در گشودن يکى از قلعه ها پس از سه روز معطلى، شخصى از يهوديان – شايد براى استخلاص جان خود بود که – شرف‌ياب خدمت پيامبر (ص) گرديده و چنين گفت: اگر يک ماه در اين نقطه توقف کنى، هرگز دست بر آنها نخواهى يافت، ولى من مجراى آب اين قلعه را نشان مى دهم، و شما مى توانيد آب را به روى آنها ببنديد. پيامبر (ص) با بستن آب به روى دشمن موافقت نکرد، و گفت من هرگز آب را بر روى کسى نمى بندم تا از تشنگى بميرند، ولى دستور داد براى تضعيف روحيه دشمن به طور موقت آب را ببندند. بستن آب آن‌چنان آنان را مرعوب ساخت، که بلافاصله پس از جنگ کوتاهى تسليم شدند.[2]

3. فداکارى اميرمؤمنان (ع)

ماجرای فداکارى آن حضرت به طور مبسوط در جای خود گذشت، که کلام ایشان در این باره بهترین سخن است:

«ما در برابر ارتش بزرگ يهود و دژهاى آهنين آنها قرار گرفتيم. دلاوران آنها هر روز از دژها بيرون آمده مبارز مى طلبيدند، و گروهى را مى کشتند. در اين لحظه، پيامبر (ص) خدا به من دستور داد تا برخيزم و به سوى دژ بروم. من با قهرمانان آنها روبرو شدم، گروهى را کشته و گروهى را عقب راندم. آنان به دژ پناهنده شدند و در را بستند. من در دژ را کنده و تنها وارد شدم، و کسى در برابر من مقاومت نکرد و من در اين راه کمکى جز خدا نداشتم‏».[3]



[1]. حلبى، برهان الدين على بن ابراهيم، سيره حلبى، ج 3، ص 41.

[2]. همان، ص 47.

[3]. صدوق، محمد بن علی بن بابويه، الخصال، ج 2، ص 16.