searchicon

کپی شد

عبدالله افطح و امامت امام موسی کاظم (علیه السلام)

پس از آن كه امام جعفر صادق (علیه السلام) به شهادت رسید، یكی از فرزندانش به نام عبداللّه كه در آن زمان بزرگ­ترين فرزند امام بود، ادّعای امامت كرد. امام موسی كاظم (علیه السلام) دستور داد تا مقدار زیادی هیزم وسط حیاط منزلش جمع كنند؛ و سپس شخصی را به دنبال برادرش عبداللّه فرستاد تا او را نزد حضرت احضار نماید. چون عبداللّه وارد شد، دید كه جمعی از اصحاب و شیعیان سرشناس نیز در آن مجلس حضور دارند. و چون عبداللّه كنار برادر خود امام كاظم (علیه السلام) نشست، حضرت دستور داد تا هیزم‌ها را آتش بزنند؛ با سوختن هیزم‌ها، آتش زیادی تهیه گردید. تمامی افراد حاضر در مجلس، در حیرت و تعجّب فرو رفته بودند و از یک دیگر می‌پرسیدند كه چرا امام موسی كاظم (علیه السلام) چنین كاری را در آن محلّ و مجلس انجام می‌دهد. آن گاه حضرت از جای خود برخاست و جلو آمد و در وسط آتش نشست؛ و با افراد حاضر مشغول صحبت و مذاكره گردید. پس از گذشت مدّتی بلند شد و لباس‌های خود را تكان داد و آمد در جایگاه اوّلیه خود نشست و به برادرش عبداللّه فرمود: اگر گمان داری بر این كه تو بعد از پدرت امام جعفر صادق (علیه السلام) امام و خلیفه هستی، بلند شو و همانند من در میان آتش بنشین. عبداللّه چون چنان صحنه‌ای را دید و چنین سخنی را شنید، رنگ چهره‌اش ‍ دگرگون شد و بدون آن­‌كه پاسخی دهد با ناراحتی برخاست و مجلس را ترک كرد.[1]

ابو على پسر راشد و ديگران در ضمن يک خبر طولانى گفتند كه گروهى از شيعيان نيشابور اجتماع كردند و محمّد بن على نيشابورى را انتخاب نمودند كه به مدينه برود. سى هزار دينار و پنجاه هزار درهم و دو هزار قطعه پارچه در اختيار او گذاشتند شطيطه نيشابورى يک درهم با تكه پارچه‏‌اى ابريشمى كه خودش رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت آورد و گفت: خدا از حق شرم ندارد (إنّ اللَّه لا يستحيى من الحق) درهم او را كج كردم. ورقه‏‌هائى آوردند در حدود هفتاد عدد كه در هر كدام يک مسئله بود سر صفحه مسئله را نوشته بودند و پائين صفحه سفيد بود تا جواب نوشته شود من دو تا دو تا آن كاغذها را به هم پيچيدم و روى هر دو كاغذ سه نخ بستم روى هر نخى يک مهر زدند، گفتند: يک شب در اختيار امام می­‌گذارى و صبح جواب آن‏ها را دريافت می­‌كنى اگر ديدى پاكت‌ها سالم است و مهر آن به‌­هم نخورده پنج عدد را باز كن در صورتى كه بدون باز كردن نامه‏‌ها و به‌­هم زدن مهرها جواب داده بود بقيه را باز نكن آن شخص امام است پول­‌ها را به او بسپار اگر چنان نبود پول­‌ها را برگردان.

محمّد بن على در مدينه وارد خانه عبد اللَّه افطح پسر حضرت صادق(علیه السلام)  شد او را آزمايش نمود ولى سرگردان بيرون آمده، می گفت: خدايا مرا به امامم راهنمائى كن. وی می‌گوید: در همان بين كه سرگردان ايستاده بودم غلامى به من گفت: بيا برويم پيش كسى كه جست‌­وجو می­‌كنى مرا به خانه موسى بن جعفر (علیهما السلام) برد چشم امام كه به من افتاد فرمود: چرا نااميد شدى و چرا پناه به يهود و نصارى بردى بيا پيش من، من حجّت و ولىّ خدا هستم مگر ابو حمزه جلو در مسجد جدم مرا به تو معرفى نكرد من ديروز جواب تمام مسائلى را كه همراه آورده‌‏اى داده‌‏ام.

آن مسائل را با يک درهم شطيطه كه وزن آن يک درهم و دو دانگ است كه تو گذاشتى در كيسه‏‌اى كه چهارصد درهم دارد و متعلق به وازورى است بياور ضمناً پارچه ابريشمى شطيطه را كه در بسته‏‌بندى آن دو برادر بلخى هست، به من بده.

محمّد بن على گفت: از گفتار امام عقل از سرم پريد هر چه دستور داده بود آوردم و در مقابلش گذاشتم يک درهم شطيطه و پارچه او را برداشت به من فرمود:  «ان اللَّه لا يستحيى من الحق»، خدا از حق شرم ندارد، سلام مرا به شطيطه برسان و اين كيسه پول را به او بده چهل درهم بود. پارچه‏‌اى هم از كفن خود به او هديه می­­­‌كنم كه از پنبه روستای صيداء متعلق به فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است و به دست خواهرم حليمه دختر حضرت صادق (علیه السلام) بافته شده است. به او بگو پس از وارد شدن تو به نيشابور نوزده روز زنده است كه شانزده درهم را خرج می‌­كند و بقيه كه بيست و چهار درهم است براى مخارج ضرورى و كمک به مستمندان نگه می­‌دارد، خودم بر او نماز خواهم خواند وقتى مرا ديدى، این امر را پنهان كن؛ زيرا به صلاح تو است، بقيه پول‌ها و اموالى كه آورده‌‏اى به صاحبان آن برگردان، در ضمن مهر اين نامه‏‌ها را باز كن ببين قبل از اين­‌كه پيش من بيائى جواب داده‏‌ام يا نه به پاكت‏‌ها نگاه كردم ديدم سالم است.[2]

 


[1]. راوندی، قطب الدین، سعید بن عبدالله، الخرائج ‏و الجرائح، ج 1، ص 308 و 309.

[2]. ابن شهر آشوب، مناقب آل أبی طالب (ع)،  ج 4، ص 291 و 292.