کپی شد
شورش نی ریز فارس
پس از واقعه قلعه طبرسی، دومین جنگ داخلی بابیه به سفارش دولت استعماری روسیه، توسط «سید یحیی دارابی» در نیریز فارس به وقوع پیوست. دارابى كه از جانب على محمد شيرازى مأمور شده بود، در يزد و نیريز، مدافع بابيت وى شود، پس از وقايع قلعه شيخ طبرسى، خونش به جوش آمده و دست به فتنه و شورش جدیدی زد. این واقعه در زمانی رخ داد که على محمد شيرازى در «چهريق» زندانی بود و در واپسين روزهاى حياتش به سر مىبرد. او به خاطر جبران فاجعه قلعه طبرسی، به برپاشدن فتنهها و اعمال خشونتهاى ديگر مىانديشيد، تا شايد رهائيش از بند، امكانى يابد. پس از، از دست دادن ملا حسين بشرويه و قدوس و حبس قرة العين و بسيارى از حروف حى ديگر، حال نوبت به بهرهبردارى از يحيى دارابى و موقعيت و نفوذ او رسيده بود.[1]
در کتاب فتنه باب آمده است:
سید یحیی پسر آقا سید جعفر دارابجردی، یکی از خلفا و جانشینان باب بوده و خود را ملقب به «کشاف» نموده بود. پدرش سید جعفر به سبک عرفا رفتار میکرد و در تفسیر آیات و تأویل احادیث با فقهای عصر نوعی بینونت و جدایی داشت. او از کرامات دم میزد و میگفت: در فلان سفر با خضر همسفر بودم و هفتاد بطن قرآن را کشف نمودم. (ولی) چون حالت کهولت و شیخوخیت داشت و پا از جاده شریعت خارج نمیگذاشت، بدین کلمات، علمای عصر او متعرض وی نمیشدند، اما پسر او سید یحیی که در کسب علوم و طلب مال و جاه، می خواست به مقامات رفیعه ارتقاء جوید، از خدمت پدر به دارالخلافه (تهران) سفر کرد، و روزی چند با امنای دولت راه رفت و در پایان امر به جانب میرزا علی محمد باب شتافت و از داعیان (و مبلغان) شریعت او گشت.[2]
او بار دیگر به دارالخلافه آمد و چون رونقی در کار خود نیافت، از آنجا به جانب یزد رفت. بعد از ورود به یزد اظهار دعوت نموده، کاری از پیش نبرد؛ لذا آهنگ فارس کرد. در فسای فارس، مردم را به مذهب باب دعوت کرد. اهل آنجا تفصیل ماجرا را به نصیرالملک میرزا فضل الله علی آبادی؛[3] که در آن وقت وزارت فارس را بر عهده داشت، اطلاع دادند که سید یحیی بدین بلده (سرزمین) آمده و از اغوا و گمراهی مردم دقیقهای فروگزار نمی کند. نصیرالملک شرحی (نامهای) به سید یحیی نگاشت و او را به شیراز خواست. سید یحیی در جواب نوشت: به من آنچه نسبت دادهاند کذب و بهتان است و من نزد تو خواهم آمد.
چند روزی گذشت تا این که از فسا به نصیرالملک خبر دادند که پانصد مرد از جان گذشته با سید یحیی همداستان شده و عن قریب، فتنهای بزرگ برپا خواهد شد. نصیرالملک مجددا شخصی را نزد وی فرستاد. وقتی که فرستاده وی رسید، سید یحیی از فسا به نیریز میرفت و فرستاده نصیرالملک را وقعی (ارج و احترامی) ننهاد. مردم نیریز، رسیدن سید یحیی را به فال نیک گرفتند و از دَرِ عقیدت و ارادت به او گرویدند.[4] سید یحیی با سیصد نفر از اصحاب خود، در قلعه خرابهای که نزدیک نیریز بود، فرود آمد و در آنجا به آباد نمودن قلعه و استواری برج و بارو پرداخته و صورت حال را به نصیر الملک نوشت.
نصیرالملک برای بار سوم به سید یحیی نوشت که دست از فتنه و فساد و خونریزی بندگان خدا بردارد و به شیراز بیاید. او نیز در جواب نوشت که «جماعتی دست به نافرمانی دولت گشودهاند، دور نیست که چون ایشان را به حال خود گذارم، فتنه بر پا کنند و مرا آسیب رسانند، چند نفری را بفرست تا بتوانند مرا سالم به شیراز رسانند»، ولی بعد از آنکه فرستاده نصیرالملک رسید، او را برگرداند، در همان شب آماده جنگ شده، حکم نمود که بر سر زینالعابدین خان (حاکم نیریز) شبیخون آورند. اصحاب او فریادکنان و صیحه زنان با شمشیرهای کشیده به نیریز حمله کرده، علی عسکرخان، برادر بزرگ زین العابدین خان را با جماعتی از اعیان و بزرگان به قتل رساندند. زین العابدین خان در آن گیر و دار فرار کرد و آنان اموال وی و برادرش علی عسکر خان را به غارت بردند.
مردم نیریز همه پس از وقوع این سانحه دل به عقیدت و ارادت سید یحیی نهادند. چون آن واقعه به عرض نصرة الدوله فیروز میرزا که در آن وقت صاحب اختیار فارس بود رسید، لشکری با توپ و قورخانه (اسلحه خانه)، روانه نی ریز نمود. سید یحیی، در کنار قلعه خود با اصحاب با تیغهای کشیده، آماده جنگ شده گفت: خاطر جمع باشید که از لشکر کاری ساخته نیست و دهان توپ و تفنگ به سوی ما گشاده نگردد، بلکه گلوله توپ و تفنگ به فرمان من باشد و به سرِ لشکر ایشان رود و تمامی را هلاک سازد. درین سخن بودند که از دور لشکر پدیدار شد. توپی به چادر سید یحیی انداختند. چادر بر سر سید یحیی فرود آمد و از آن جا گذشته، یک نفر را در کنار چادر هلاک ساخت. معلوم شد که گلوله توپ به فرمان سید یحیی نیست. سید یحیی چون توپ را به فرمان خود نیافت به میان قلعه شتافت و به محارست از خود پرداخت. مصطفی قلی خان سرتیپ قراگزلو خواست به رسل و رسائل (فرستاده ها و نامه ها) این جنگ و جوش را بخواباند و کار به مصالحت انجامد، مفید نیفتاد. سید یحیی کلماتی چند بر کاغذ پارهها نوشته، از گردن اصحاب خویش بیاویخت و گفت: با این ادعیه، شماها را از بلاهای زمینی و آسمانی آفتی نباشد. آنگاه سیصد نفر از آن جماعت را برای شبیخون آماده کرده، آنان صیحه زنان روی به لشکرگاه نهادند و از نیمه شب تا سپیده صبح جنگ کردند. لشکر مصطفی قلی خان حمله نمودند. یک صد و پنجاه نفر از یاران سید یحیی کشته شدند. آنان کشتگان خود را بر داشته به قلعه خود رفتند و برایشان معلوم شد که آن کاغذ پارهها فایدتی ندارد و سپر گلوله و تفنگ نشود. مردم چون کذب و حیلت سید یحیی را معاینه دیدند، یک یک و دو دو فرار کرده به خانههای خویش رفتند و چون سه روز از این واقعه گذشت، یک بار دیگر اصحاب سید یحیی برای شبیخون تا کنار لشکرگاه یورش بردند، لشکر با گلوله توپ و تفنگ آنها را از پیش راندند و پشت به جنگ و روی به قلعه نهادند.
از سوی دیگر، نصرة الدوله، «ولی خان سیلاخوری» را با سپاهی که تحت فرمان او بود به مدد لشکر نی ریز فرستاد. قبل از رسیدن ولی خان، سید یحیی چون در عقاید اصحاب خود فتور و سستی دیده بود، و از این طرف هم مصطفی قلی خان به جهت صلح و آتش بس، ابواب فرستادهها و نامهها را گشوده بود، قبول نمود که تسلیم شود؛ به همین جهت معدودی از اصحاب خود را که باقی مانده بودند متفرق ساخته، آسوده خاطر به منزل مصطفی قلی خان رفت. مصطفی قلی خان از وی احترام نموده گفت: بهتر آن است که امشب به خانهای که در شهر نی ریز داری رفته، آسوده شوی تا مردم این را دیده و یکباره دست از جنگ و جوش باز دارند. سید یحیی قبول کرده با یک نفر از کسان مصطفی قلی خان به جانب خانه خود رفت. در بین راه، پسرهای عسکر خان و جمعی دیگر که در قلعه سید یحیی محبوس بوده و رها شده بودند، بر سر او ریخته او را کشتند. پس از قتل وی نیز، دو پسرش را با سی تن از اصحاب او دستگیر کرده، با غل و زنجیر به شیراز فرستادند. نصرة الدوله پسرهای او را به جهت سیاست عفو نمود، (ولی) اصحاب وی را به معرض هلاکت در آورده، جهان را از وجود ایشان پاک ساخت.[5]
[1]. نجفى، سید محمد باقر، بهائیان، ص 555 و 556.
[2]. بنا به عقیده بابیه، پس از جار و جنجالی که باب در شیراز برپا کرد، محمد شاه، سید یحیی را که از افراد مورد اطمینانش بود برای تحقیق موضوع به شیراز فرستاد و برای طی راه اسبی خاص بدو بخشید. سید یحیی در شیراز به باب گروید و توسط لطفعلی بیک پیشخدمت، مراتب را به محمد شاه اطلاع داد. سپس برای دعوت مردم، به بدعت جدید، به بروجرد، اصفهان، یزد، طهران، خراسان و قزوین رفت و برای ملاقات با باب به ماکو سفر کرد و در مراجعت از این سفر با قرة العین و سایر بابیه آشنا شد. حرکت او به شیراز برای تحقیق موضوع در امر بابیه، سال 1260 ق، و خروج او در مرتبه آخر از تهران برای بر افروختن آتش فتنه نی ریز در سال 1265 بود. ر.ک: اعتضاد السلطنه – عبدالحسين نوايي، فتنه باب، پاورقی شماره 82.
[3]. در آن موقع بهرام میرزا معز الدوله، از حکومت فارس معزول و شاهزاده نصرةالدوله فیروز میرزا به جای او منصوب شده بود، اما چون هنوز حاکم جدید به شیراز نرسیده بود، در غیاب وی میرزا فضل الله علی آبادی زمام حکومت را به دست داشت.
[4]. به نظر یکی از محققان، این عقیدت و ارادت مردم «نیریز» دو دلیل اساسى داشت:
اولًا: یحیى دارابى فرزند مرحوم سید جعفر کشفى دارابى، از اکابر علماى امامیه بود که مدتها در نی ریز به امورات مذهبى مردم همت و سعى وافى داشته است. از این روى بازگشت وى را بنا به آن سوابق موجود و بىتوجه به تحولات و تغییراتى که یحیى دارابى، پس از خروج از نی ریز، در ارتباط با غائله بابیه دیده و داشته است، توانست پس از ورود به نی ریز، به گفته مرحوم «رضاقلیخان هدایت»: «خلایق را برگرد خود جمع نمود و از «باب» بابى چند مفصل بیان کرد و عوام را بفریفت …».
ثانیاً: همانطور که تواریخ عصر قاجار معترف و متذکر آن شدهاند: اقدامات یحیى دارابى در زمانى صورت تحقق به خود مىگرفت که: «رعایاى نی ریز از «حاجى زینالعابدین خان بن محمد حسینخان نیریزى» حاکم خود خاطرى رنجیده داشتند. و او را از نی ریز بیرون کرده بودند و از او خوفى کرده اعتصام به دامن عزیزى مىخواستند.
به این دو دلیل، چون سید (یحیى دارابى) در رسید، به حکم سابقه معرفت، مقدمش را گرامى داشته و وجودش را مغتنم پنداشته سر بر خط ارادتش نهادند. ر.ک: بهائیان، ص 557 و 558.
[5]. فتنه باب، ص 75 – 79.