searchicon

کپی شد

شهادت حضرت حمزه سید الشهداء

عمرو بن اميه ضمرى‏ می گويد: من و عبيد اللّه بن عدى در زمان معاويه به شام مي رفتيم گذارمان به شهر حمص افتاد، به آن جا كه رسيديم يادمان افتاد كه وحشى قاتل حمزه در آن جا سكونت دارد، عبيد اللّه بن عدى به من گفت: ميل دارى به ديدن وحشى برويم و جريان قتل حمزه را از او بپرسيم؟

گفتم: آرى و با هم به راه افتاديم، از چند نفر سراغ او را گرفتيم تا بالاخره مردى در پاسخ ما گفت: او معمولا پشت ديوار خانه‏اش در فلان جا نشسته و مردى است دائم الخمر كه غالباً مست است اكنون به نزدش برويد اگر ديديد در حال هشيارى است هر چه خواهيد از او بپرسيد كه پاسخ شما را خواهد داد و اگر مشاهده كرديد كه سرش از باده گرم است چيزى از او نپرسيد و به دنبال كار خود برويد.

ضمرى می گويد: ما طبق نشانى آن مرد به پشت ديوار خانه‏اش رفتيم و او را كه پيرى فرتوت و به شكل مرغ سياهى درآمده بود ديديم كه فرشى گسترده و روى آن نشسته است و از رفتارش معلوم بود كه در حال هشيارى است.

ما هر دو پيش رفته بر او سلام كرديم، وحشى سرش را بلند كرده نگاهى به عبيد اللّه بن عدى كرد و گفت: تو فرزند عدى بن خيار نيستى؟ عبيد اللّه گفت: چرا.

ما پهلويش نشستيم و از او خواستيم تا كيفيت قتل حمزه را براى ما تعريف كند.

وحشى گفت: كيفيت آن را همان طور كه براى رسول خدا (ص) تعريف كردم براى شما هم تعريف مي كنم:

من در آن زمان غلام جبير بن مطعم بودم و عموى او طعيمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شد بود. همين كه جنگ احد پيش آمد و سپاه قريش به سوى مدينه حركت كرد جبير به من گفت: اگر تو بتوانى حمزه بن عبد المطلب عموى محمّد را در عوض عموى من طعيمه بكشى تو را آزاد خواهم كرد.

من كه بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب كردن حربه مانند حبشيان ديگر، مهارتى داشتم به همراه قريش به مدينه آمدم، جنگ كه شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند مانند سايه همه جا او را تعقيب مي كردم و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورم و زوبينى[1] را كه همراه داشتم به سوى او پرتاب كنم.

حمله‏هاى حمزه بسيار سخت بود و به هر سو كه حمله مي كرد صفوف منظم قريش را از هم مي دريد و كسى نمى‏توانست در برابر او مقاومت كند، من نيز كه در كمينش بودم گاهى ناچار مي شدم در پشت درخت و يا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بكشد.

تا هنگامى كه سباع بن عبد العزى در پيش روى من درآمد حمزه او را ديد و او را به مبارزه دعوت كرد، و به دنبال آن به جلو رفته شمشيرى حواله او كرد كه سرش را پرتاب كرد، من در اين هنگام كه او را سرگرم كشتن سباع ديدم حركتى به زوبين داده و به سوى او پرتاب كردم، تیر پای حمزه را شكافت به گونه ای که از ميان دو رانش خارج شد.

حمزة برگشت تا خود را به من برساند و ضربت انتقامى خود را به من بزند ولى نتوانست و روى زمين افتاد، من همچنان ايستادم تا هنگامى كه جان سپرد پيش رفتم و زوبين خود را از پاهای او بيرون آوردم و چون مقصودم حاصل شده بود به ميان لشگرگاه رفتم و در آن جا آسوده خاطر نشستم، زيرا هدفم تنها كشتن حمزه و آزاد شدن بود كه آن را انجام داده بودم، و چون به مكه باز گشتم جبير مرا آزاد كرد و هم چنان تا روزى كه رسول خدا (ص) مكه را فتح كرد در آن جا بودم از آن‏ پس چون نمى‏توانستم در مكه بمانم به طائف فرار كردم در آن جا هم چيزى نمانده بودم كه مردم آن جا به نزد رسول خدا (ص) رفتند و اسلام اختيار كردند، در آن موقع بود كه راه چاره بر من بسته شد و نمي دانستم چه كنم و در فكر بودم كه به شام بروم يا به سوى يمن رهسپار گردم يا راه ساير بلاد را در پيش گيرم كه مردى به من گفت: بي چاره چرا نگرانى؟! به خدا پيغمبر اسلام (ص) مردى است كه هر كه در دين او داخل شود و شهادتين را بر زبان جارى سازد (گناهان گذشته‏اش را عفو مي كند و) او را نخواهد كشت.

من كه اين سخن را از آن مرد شنيدم خود را به مدينه رساندم و پيش از آن كه كسى مرا بشناسد خود را بالاى سر رسول خدا (ص) رساندم و بلا درنگ شهادتين را بر زبان جارى كرده مسلمان شدم. آن حضرت كه مرا ديد فرمود: وحشى هستى؟

عرض كردم: آرى اى رسول خدا.

فرمود: بنشين و جريان كشتن حمزه را برايم تعريف كن.

من به همين نحو كه اكنون براى شما تعريف كردم جريان را براى آن حضرت نيز تعريف كردم.

حرف من كه تمام شد رسول خدا (ص) فرمود: برخيز و از نزد من دور شو كه ديگر تو را نبينم.

از آن پس من هميشه خود را از آن حضرت مخفى نگاه مي داشتم تا اين كه از دنيا رفت و هنگامى كه مسلمانان براى جنگ با مسيلمه كذاب مي رفتند من نيز با آنها بيرون رفتم و همان حربه كه حمزه را با آن كشته بودم همراه برداشتم، و چون جنگ شروع شد آن را در دست خود حركتى داده و به سوى مسيلمه پرتاب كردم، و در همان حال نيز مردى از انصار بر او حمله كرد و با شمشير كارش را ساخت و خدا مي داند كه آيا به حربه من كشته شد يا به شمشير آن مرد انصارى.

و اگر مسيلمه به وسيله حربه من كشته شده باشد هم چنان كه من یکی از بهترين مردم را پس از رسول خدا (ص)  كشتم بدترين آنها نيز به دست من كشته شد.

ابن اسحاق می گويد: عبد اللّه بن عمر كه خود در آن جنگ حاضر بوده گفته است كه چون مسيلمه كشته شد شنيدم كسى فرياد مي زد: سياه حبشى او را كشت.

و ابن هشام می گويد: وحشى را در اثر شرب خمر چندين بار حدّ زدند تا بالاخره نامش را از دفتر مسلمانان قلم زدند و عمر بن خطاب گفت: من مي دانستم كه خداى تعالى قاتل حمزه را به حال خود نخواهد گذارد.[2]


[1]. زوبين نيزه كوتاهى را می گويند كه در قديم هنگام جنگ به طرف دشمن پرتاب مي كرده‏اند.

[2]. ابن هشام، زندگانى محمد(ص) پيامبر اسلام، ترجمه، رسولى، سيد هاشم، ج ‏2، ص 98-101، انتشارات كتابچى، تهران، چاپ پنجم، 1375ش. زندگانى محمد(ص) ،ج ‏2،ص 98-101.