کپی شد
شرایط امام رضا (علیه السلام) برای پذیرش ولایتعهدی
در این گفتار به شرایط پذیرش ولایتعهدی از سوی امام رضا (علیه السلام) پرداخته می شود:
امام رضا (علیه السلام) در ابتدا ولایتعهدی را نمی پذیرفت، اما شرایط به گونه ای رقم خورد که مجبور به قبول آن شد. رفتار و گفتار امام نیز، این امر را تأیید می کند.
تاریخ پژوهان نوشته اند: پس از ورود امام به مرو، مأمون پیام فرستاد که می خواهم از خلافت کناره گیری کنم و آن را به شما واگذارم، نظرتان چیست؟ امام نپذیرفت. مأمون بار دیگر پیغام داد که چون پیشنهاد اول مرا نپذیرفتید، ناچار باید ولایتعهدیام را قبول کنید. امام به شدّت از پذیرفتن این پیشنهاد نیز خودداری کرد. پس از آن، مأمون، امام را نزد خود طلبید و با او خلوت کرد. «فضل بن سهل» نیز در آن مجلس بود. مأمون گفت: نظر من این است که خلافت را به شما واگذارم، امام قبول نکرد. مأمون پیشنهاد ولایتعهدی را تکرار کرد، باز امام از پذیرش آن امتناع نمود. مأمون گفت: «عمر بن خطاب» برای خلافت بعد از خود شورایی با عضویت شش نفر تعیین کرد و یکی از آنان جدّ شما علی بن ابی طالب (علیهما السلام) بود. عمر دستور داد هر یک از آنان که به مخالفت برخاست گردنش را بزنند، اینک چاره ای جز قبول آن چه اراده کرده ام نداری، چون راه و چاره دیگری نمی یابم. مأمون با بیان این مطلب تلویحاً امام را تهدید به مرگ کرد و امام به ناچار با اکراه و اجبار، ولیعهدی را پذیرفت و فرمود: «ولایتعهدی را می پذیرم، به شرط آن که در رتق و فتق امور مداخله ننمایم و فتوا دهنده و قاضی نباشم و کسی را عزل و نصب نکنم و چیزی را تبدیل و تغییر ندهم»، مأمون همه این شرایط را پذیرفت.[1]
ابا صلت هروى روایت نموده كه مأمون به حضرت رضا (علیه السّلام) گفت: اى فرزند رسول خدا، من مقام علمى و فضل و بىاعتنایى شما به دنیا و پارسایی و ترس از خدا و ورع و عبادت شما را شناختم، و شما را به خلافت، سزاوارتر از خویش تشخیص دادم. حضرت فرمود: به بندگى پروردگار خود افتخار مىكنم و به زهد و بىرغبتى به دنیا، نجات و خلاص خود را از شرّ دنیا مىطلبم، و با ورع و عدم نزدیكى به محرّمات الهى، امیدوار رسیدن به سعادت و فائز شدن به بهره هاى خداوندى و درجات قرب به درگاه اویم، و با تواضع و فروتنى در این دنیا آرزوى مقام بلند را به نزد پروردگار خود (عزّ و جلّ) دارم.
مأمون گفت: من در نظر دارم خود را از خلافت خلع كنم و این مقام را به شما بسپارم و با شما بیعت كنم. حضرت در پاسخ او فرمود: اگر این خلافت از آنِ تو است، پس خدا براى تو قرار داده است و جایز نیست كه لباس و خلعتى را كه خداوند به قامت تو پوشانیده از تن بیرون كنى و به غیر خود بپوشانى، و به دیگرى واگذار نمایى، و اگر این مقام از آنِ تو نیست، پس حقّ ندارى آن چیزى را كه برای تو نیست، به من واگذارى. مأمون گفت: اى فرزند پیغمبر، ناچارى از این كه این پیشنهاد را بپذیرى و این فرمان را قبول كنى. حضرت فرمود: هیچ گاه این امر را از روى میل و رغبت نمىپذیرم.
مأمون در این موضوع تا چند روز اصرار مىورزید و پافشارى می نمود تا بالاخره از آن مأیوس گشت، ناچار به حضرت پیشنهاد كرد كه: اكنون كه آن را (خلافت را) نمىپذیرى، و حاضر نمىشوى كه من به عنوان خلافت با تو بیعت كنم پس ناچار باید ولیعهدى مرا قبول كنى تا خلافت پس از من، از آنِ تو باشد. حضرت فرمود: به خدا سوگند، پدرم از پدران گرامیش از امیر مؤمنان (علیهم السّلام) از رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله) براى من حدیث كرد كه من در زمان حیات تو مسموم شده از دنیا می روم، و مظلوم كشته مىشوم، در حالى كه فرشتگان آسمان و زمین بر من گریه مىكنند و در سرزمین غربت در كنار هارون الرّشید مدفون مىگردم. (با شنیدن این مطلب) مأمون گریست، سپس پرسید یا ابن رسول اللَّه چه كسى تو را مىكشد؟ و تا من زنده هستم، چه كسى قدرت یا جرأت بدى كردن به تو را خواهد داشت؟! حضرت فرمود: من اگر بخواهم قاتل خود را معرّفى كنم، مىكنم و مىگویم كه چه كسى مرا خواهد كشت. مأمون گفت: یا ابن رسول اللَّه با این گفتار مىخواهى خود را آسوده كنى و ولایتعهدى مرا نپذیرى تا مردمان بگویند: علىّ بن موسى چقدر زاهد و بىرغبت به ریاست دنیا است؟! حضرت فرمود: به خدا سوگند از روزى كه خداى (عز و جل) مرا آفریده تاكنون دروغ نگفتهام، و دنیا را براى رسیدن به دنیا ترک نگفتهام، و من خوب می دانم تو چه می خواهى. مأمون پرسید چه می خواهم؟ امام گفت: آیا امانم مىدهى، اگر راست را بگویم؟ مأمون گفت: تو در امانى، حضرت فرمود: تو نظرت این است كه مردم بگویند: علىّ بن موسى به دنیا و ریاست بىرغبت نیست، بلكه این دنیا است كه به او بىرغبت است، مگر نمىبینید چگونه از روى آز و طمع، ولایتعهدى را پذیرفت، باشد كه به خلافت نائل گردد. مأمون از این سخن، در خشم شده گفت: تو مرتّب با من طورى رفتار مىكنى كه من آن را خوش ندارم، و گویا از قدرت و شوكت من باک ندارى و خود را ایمن می دانى، به خدا سوگند باید ولایتعهدى را با اختیار بپذیرى و الّا تو را بدان مجبور می كنم، پس اگر قبول كردى كه چه بهتر، و اگر مخالفت نمودى گردنت را می زنم. حضرت فرمود: خداوند مرا از این كه خود را به هلاكت اندازم نهى فرموده، اگر امر بدین منوال است هر كار كه به نظرت رسیده انجام ده، و من آن را مىپذیرم به شرط آن كه:
«در عزل و نصب احدى دخالت نكنم، و رسمى را تغییر ندهم و سنّتى را نشكنم و از دورادور مشاور و راهنما باشم». پس مأمون این شرایط را از امام رضا (علیه السلام) پذیرفت و ایشان را ولیعهد قرار داد در حالی که آن حضرت كاملا از آن كراهت داشت.[2]
ریان بن صلت می گوید: «خدمت امام رضا (علیه السلام) رفتم و عرض کردم: ای فرزند پیامبر! برخی می گویند: شما ولیعهدی مأمون را قبول نموده اید، با آن که اظهار زهد و بی رغبتی به دنیا می فرمایید! فرمود: «خدا گواه است که این کار خوشایند من نبود، اما میان پذیرش ولیعهدی و کشته شدن قرار گرفتم و به ناچار پذیرفتم، آیا نمی دانید یوسف که پیامبر خدا بود؛ چون ضرورت پیدا کرد خزانه دار عزیز مصر شود، پذیرفت و گفت: «مرا بر خزانههاى اين سرزمين بگمار، كه من نگهبانى دانا هستم»،[3] اینک نیز ضرورت اقتضا کرده که من مقام ولیعهدی را به اکراه و اجبار بپذیرم. اضافه بر این، من داخل این کار نشدم، مگر مانند کسی که از آن خارج است (با شرایطی که قرار دادم مانند آن است که مداخله نکرده ام). به خدای متعال شکایت می کنم و از او یاری می جویم».[4]
یاسر خادم می گوید: پس از آن که امام ولایتعهدی را قبول کرده بود، او را دیدم که دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده، می گفت: «خدایا! تو می دانی که من به ناچار و با اکراه پذیرفتم، پس مرا مؤاخذه مکن؛ هم چنان که بنده و پیامبرت یوسف را مؤاخذه نکردی، هنگامی که ولایت مصر را پذیرفت».[5]
امام از این مسئله آن قدر ناراحت بود که در روز جمعه، هنگامی که از مسجد برگشته و عرق و غبار بر او نشسته بود، دست های خود را بلند کرده و گفت: پروردگارا! اگر فرج من از این گرفتاری که بدان دچار شده ام، مرگ من است، همین ساعت آن را برسان. آن حضرت پیوسته دلگیر و اندوهگین بود، تا آن گاه که وفات نمود.[6]
[1]. ر.ک: مفید، محمد بن نعمان، الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص 259 و 260.
[2]. صدوق، محمد بن علی، عیون اخبارالرضا علیه السلام، مترجم: مستفيد، حميدرضا / غفارى، علىاكبر، ج 2، ص 312- 315
[3]. یوسف، 55.
[4]. عیون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 139.
[5]. صدوق، محمد بن على، الأمالی، ص 659.
[6]. عیون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 15.