کپی شد
سید حسن مدرس در تبعید
در مورد موقعیت مرحوم مدرس در تبعید، اعم از مجموعه زندان و زندانبانان، وضعیت غذایی و رفاهی، نکات قابل توجهی وجود دارد که به بعضی از آنها از قلم و بیان مرحوم ملک الشعرای بهار، اشاره می شود:
آقای دکتر محمد حسین مدرس (خواهرزاده مرحوم مدرس)، نقل می کند که، دو نفر عضو آگاهی و ده نفر امنیه (ژاندارم)[1] و یک اطاق خراب، مجموع زندان و زندانبانان او را تشکیل می داده است. مدتی کسی به فکر غذا و اسباب زندگی آنها نبود، ولی بعدها مصارف همه اینها را ماهی پانزده تومان معین کردند. در واقع این مبلغ برای خرج سید بوده است، اما بدیهی است ژاندارم ها و دو عضو آگاهی تا سیر نشوند، به محبوس بیچاره چیزی نخواهند داد!
روزی ورقه کوچکی به خط مرحوم مدرس، در شهر مشهد به دست آقا شیخ احمد بهار، مدیر روزنامه بهار، «دایی زاده حقیر» می رسد. این ورقه را یک نفر از آن امنیه ها محض رضای خدا آورده و به آقای «بهار» داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود که زندگی من از هر حیث دشوار است، حتی نان و لحاف ندارم. اگر دستگاه اطلاعاتی نسبت به متن این ورقه آگاهی پیدا می کرد، به قیمت جان آن امنیه و آن کسی که ورقه به نام او (آقای بهار) بود، تمام می شد. آقای بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگی و وجدان داری، به آقای امیرلشکر جهانبانی می دهد و از او اصلاح این وضع ناهنجار را درخواست می کند. جهانبانی قول اصلاح می دهد و به تهران می نویسد. گفته شده که قدری حالش از جهت غذا بهتر شد، اما کسی چه می داند؛ زیرا دیگر نامه ای از مدرس به احدی حتی فرزند محبوبش هم نرسید. باید دید با این مرد قانع چه رفتاری می کردند که با آن استغناء و مناعت طبع، نامه ای نوشته و از بدی معیشت شکوه کرده است.
یک بار پسر مرحوم مدرس با شیخ احمد (از دوستان آن مرحوم، که همیشه با مدرس بوده) به دیدن پدر رفتند. در بازگشت، خبری جز عبارت «سلامتند»، از ایشان کسب نکردیم، فقط یک مشت توت خشکیده که آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چیده، و برای من به یادبود فرستاده بود، از دستمال سفید بیرون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرین دوست او دادند!
آقای سید عبدالباقی مدرس اظهار می دارد که هنگام عبور به سوی خواف برای دیدن مدرس، در شهر تربت، رئیس شهربانی تربت حیدریه که چندی مأمور مدرس بوده و به او عقیده داشته، یادداشت هایی از مرحوم مدرس، به من داد، ولی من نتوانستم با خود ببرم و گمان می رفت که تفتیش کنند و بگیرند؛ لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت، ولی در مراجعت نتوانستم او را ملاقات کنم و آن یادداشت ها نزد مشارالیه باقی ماند و هنوز نزد آن شخص باقی است و هنوز به دست نیامده است.
سرهنگ نوایی می گوید: من برای دیدن مدرس به خواف رفتم، یک چشمش نابینا شده و موی سر و ریشش دراز و ژولیده و پشت او خمیده بود. به تهران گزارش دادم، امر کردند سلمانی (پیرایشگر) برود و سر و صورتش را اصلاح کند.
پس از شهریور ۱۳۲۰ش، روزنامه «تجدد ایران» مقاله ای راجع به مدرس، به قلم یکی از مطلعین در تاریخ پنج شنبه اول آبان ماه ۱۳۲۰ش به چاپ رساند. لازم به یادآوری است که درج این مقاله برای اولین بار بود و مانند بمبی در تهران منفجر گردید.[2]