کپی شد
سعادت در مکتب ارسطو
ارسطو و افلاطون هر دو معتقدند: فضیلت با سعادت مساوی نیست، بلکه سعادت پس از فضیلت مطرح میشود. افلاطون میگوید: فضیلت شرط لازم و کافی برای سعادت است، برخلاف ارسطو که معتقد است: فضیلت شرط لازم است و در کافی بودن آن تردید دارد. همچنین ارسطو معتقد است: دروازه سعادت اعلا تنها به روی کسانی گشوده است که صاحب خردی ممتازند. به زعم تفاوتهای یاد شده در دیدگاه این دو فیلسوف در باب فضیلت و سعادت، آنها در سه چیز در اینباره وفاق دارند:
1. همه انسانها در طلب سعادت و خواهان آن هستند.
2. فضیلت برای نیل به سعادت لازم است.
3. سعادت نتیجه به کمال رساندن عقل و منش خویش است که این کار عمدتاً در توان آدمی است.
ارسطو یکی از نخستین فیلسوفانی است که در باب اخلاق و مسائل اخلاقی به عرف عام و ذوق سلیم انسانها توجه ویژهای داشت. برخلاف افلاطون که برای جامعه انسانی و اطاعت جامعه بدون توجه به تمایلات و خواستها و شئون افراد، مقرّرات دقیق و سختی وضع کرده بود. ارسطو بر این باور بوده که ما انسانها به واسطه ملاحظات کلی، به نتایج جزئی هدایت میشویم که در عین حال، استثنابردارند؛ مثلاً، شجاعت و صداقت خوب هستند، اما در مواقعی هم زیانبارند و بر اثر شجاعت و صداقت، گاهی انسان جان خود و یا دیگری و یا هر دو را به خطر میاندازد.
او میگوید: سعادت؛ یعنی حدّ اعتدال و برای این که انسانها سعادتمند باشند، باید حدّ اعتدال صفات انسانی را رعایت کنند؛ اما حدّ وسط از انسانی تا انسانی دیگر متفاوت است؛ مثلاً، بعضی اشخاص بیشتر از دیگران میتوانند شجاع باشند و برخی کمتر. به عبارت دیگر، هر کس با توجه به اوضاع و احوال شخصی خود، میتواند به درجهای از یک صفت متصف شود که سعادتمند باشد.
ارسطو بیان میدارد که زندگی خوب براساس اوضاع و احوال هر فرد شکل میگیرد و چون انسانها متفاوت هستند و در اوضاع و احوال گوناگون به سر میبرند، در نتیجه زندگی خوب به تعداد انسانها متعدد است و معنا و مفهوم متعدد پیدا میکند. وی معتقد است: خوب نسبت به اشیا، حیوانات، انسانها، فرشتگان و خداوند، متفاوت است؛ بدین معنا که صفت «خوبی» برای یک درخت میوهدار آن است که دارای میوه باشد، آن هم میوه بدون نقص و فراوان؛ اما برای یک انسان، «خوبی» مفهوم دیگری دارد. خیر انسان با توجه به جایگاه و هدف انسان، معنا پیدا میکند.
رفتار معقول، مشخصه وجودهای انسانی است؛ از اینرو، خیر برای یک انسان آن است که فعالیت نفس خویش را تحت سیطره عقل درآورد و به عبارت دیگر، مطابق با فضیلت باشد. اگر پذیرفتیم فضیلت انسان بیش از یکی است، مطابق بهترین و کاملترین آنها رفتار خود را تنظیم میکند. البته او تذکر میدهد که خیر انسانی از این نوع فضیلت یاد شده، باید در سراسر زندگی یک انسان مطرح باشد. توضیح آن که یک روز، یک عمل و یک زمان کوتاه انسان را سعادتمند نمیکند، «سعادت» صفتی است و محمولی است که بر کُلّ زندگی انسان حمل میشود؛ از اینرو، انسان سعادتمند و یا شقاوتمند کسی نیست که یک فعل او به خوبی یا بدی متصف میشود، بلکه کل زندگی او باید به خوبی یا بدی متصف گردد تا بتوان گفت: انسانی خوب یا انسانی بد است.
مراد ارسطو از «خوب» دقیقا همان واژه «کمال» است که برای اشیا، انسانها و یا دیگر موجودات به کار برده میشود. کمال آب این است که دارای ویژگیهای خاصی باشد. کمال طلا آن است که زرد رنگ، زنگ نزن و قیمتی باشد. در میان ویژگیهای یک شیء یکی از آنها نقش بنیادین دارد که بیشتر مورد توجه قرار میگیرد. درباره انسان هم باید گفت: تفکر و تعقّل ویژگی برجسته اوست.
از نظر ارسطو، نفس آدمی دارای جهات گوناگون نباتی، حیوانی و انسانی است. جنبه نباتی و حیوانی او غیرعقلانی است و جنبه انسانی او عقلانی. به عقیده او، باید برحسب سه مرحله حیات یا نفس (نفس نباتی، نفس حیوانی و نفس انسانی) تمرینات و تحصیلات را درجهبندی کرد و به تربیت جسمانی پیش از تربیت روحی و به غریزه و حسّاسیت، پیش از عقل توجه داشت. با وجود این، باید جسم را برای نفس، و جزو اخسّ (پست تر) نفس؛ یعنی شهوات را برای جزو اشرف آن؛ یعنی اراده و جزو اشرف آن را برای نفس ناطقه تربیت کرد.[1]
ارسطو بر این باور بود که «فضیلت انسانی» یعنی: موافقت اعمال آدمی بر اساس عقل، نه قوّه شهویه و نه غضبیه. نیروی محرّک آدمی قوای حیوانی او هستند؛ اما در صورتی که این قوا به حال خود واگذارده شوند و چنانچه حاکمیت در دست آنها باشد و اعمال انسان بر اساس قوّه شهویه و غضبیه صورت گیرد، فضیلت به حساب نمیآید. امّا چنانچه قوای یاد شده براساس موازین عقلی و «بکن و نکن»های عقل تنظیم و تعدیل شوند، فضیلت به شمار میآیند. تحقق این امر آن است که از قوای حیوانی به گونهای صحیح استفاده شود؛ بدین معنا که هرجا عقل «غضب» را پسندیده یافت، آدمی غضبناک شود و به عبارت خود ارسطو، باید قوای نفسانی در وضعیتی معتدل به سر برند. حالت افراط و تفریط آنها رذیلت به شمار میرود.
امّا توضیح واژه «سعادت» از دیدگاه ارسطو: از نظر ارسطو «سعادت» همان هدف غایی و نهایی است. او میگوید: موجودات این جهانی همگی دارای حرکت هستند. حرکت از حالت قوّه به حالت فعل؛ یعنی همه موجودات از جمله انسان، در یک فرایند تکاملی قرار دارند و همگی دارای استعداد ذاتی درخور خود هستند و هر یک جایگاه وجودی ویژهای دارند. انسان نیز از این قانون کلی مستثنا نیست. انسان دارای جهات گوناگونی است. انسانها به لحاظ داشتن ویژگیهای تغذیه و رشد و نمو، با نباتات، و به لحاظ دارابودن ادراک و احساس، با حیوانات مشترکند؛ اما فعالیت و حرکتی که ویژه انسانی است همان «درک عقلی» او است.
طبیعت مرکب است از موجوداتی متمایز و مشخص. هر یک از این موجودات از طریق حالت بالقوّهاش به سوی آن حالت از فعلیت، که در آن به غایت خود نایل میشود، حرکت میکند. در رأس این سلسله، محرّکی نامتحرّک واقع است؛ یعنی فکری که پیوسته به خود فکر میکند،[2] همه موجودات به سوی آن در حرکت هستند. انسان همانند هر نوع دیگری به سوی غایت خود حرکت میکند و غایت او را فقط با ملاحظه خیری میتوان تعیین کرد که او را از انواع دیگر متمایز میسازد. با داشتن این بصیرت کلی، نتیجه قطعی به دست میآید و بدون داشتن چنین دیدی، نتیجه سخت ناموجّه است.[3]
از نظر ارسطو، سعادت دارای دو ویژگی عمده است: یکی آن که باید مطلوب بالذات باشد؛ یعنی سعادت را باید برای خودش خواست، نه برای آن که مقدّمهای برای چیزی دیگر باشد. دوم آن که سعادت باید خیر مستغنی بالذات باشد؛ یعنی ذاتا مستغنی باشد. به عبارت دیگر، به هیچ موجودی و نیرویی و شیئی وابسته نباشد، و این مستغنی محض جز کامل محض و کمال محض چیز دیگری نیست. پس سعادت انسان همان مطلوب بالذات و مستغنی بالذات است؛ همان خدای واحد، نه حقیقتی دیگر؛ از اینرو، انسان سعادتمند به سمت عقل محض و فکر که خداوند است، در حرکت است.
پر واضح است که مراد ارسطو این نیست که انسان خدا شود، بلکه منظور آن است که هر چه بیشتر به خداوند نزدیک شود. بدون تردید، «نزدیکی» در این بحث، نزدیکی مادی به معنای کم شدن فاصله مکانی یا کم شدن فاصله زمانی نیست، بلکه حرکت به سوی خداست.
ارسطو بیان میدارد که «تفکر» همان فعالیت عقل است که وجه تمایز و امتیاز حقیقی انسانی از دیگر موجودات بوده و سبب بقای آدمی است؛ زیرا فقط عقل اوست که بقا دارد و دیگر جنبههایش فانی میشوند. البته بدون شک، آدمی موجودی است مرکب از نفس و تن، اگرچه جنبه غیرعقلانی نیز دارد. تن او نیز برای سلامتش نیازهایی دارد. به عبارت دیگر، سعادتش به لوازمی نیازمند است که فراهم نمودن آنها دشوار نیست.
آنچه مهم است سعادت جان آدمی است و برای سعادت جان آدمی، باید نیکوکاری کرد و برای آن که آدمی راه نیک را بپیماید نیازی نیست صاحب اختیار همه عالم باشد، بلکه کافی است بیندیشد و برای اندیشیدن، باید حرکتی درونی انجام داد که در مقایسه با دیگر کارها، آسانترین است؛ زیرا لوازم دنیوی ندارد، بلکه فقط باید علایق دنیوی را کم کرد.
[1]. بریه، امیل، تاریخ فلسفه در دوره انتشار فرهنگ یونانى، ترجمه داودى، علىمراد، ، ج 1، ص 332.
[2]. مراد ارسطو از محرک نامتحرک خداوند است که خداوند با توجه به کمال محض بودنش و زیباى محض بودنش عشقى را نسبت به خودش در ذات موجودات از جمله انسان قرار داده است که همگى به سوى او در حرکتند ولى خود خداوند داراى حرکت نیست. و نیز او در تعریف خداوند مىگوید: خدا فکر فکر است.
[3]. پایکین، ريچارد، استرول، آوروم، كليات فلسفه، ترجمه: مجتبوى، سيد جلالالدين.