searchicon

کپی شد

ریشه یابی تفکر جدایی دین از سیاست

برای روشن شدن این موضوع ابتدا به بیان ریشه های نظریه جدایی دین از سیاست پرداخته و سپس به بیان عدم انفکاک دین اسلام از سیاست می پردازیم:

نظریه جدایی دین از سیاست (Secularism) گرایش و تفکری است که طرفدار و مروج حذف یا بی اعتنایی و به حاشیه راندن نقش دین در ساحت های مختلف حیات انسانی، از قبیل سیاست، حکومت، علم، اخلاق و … است. بر اساس این نظریه، بشر در سایه خرد و دانش تجربی خود همان گونه که توانسته است در شناخت طبیعت کامیاب شود، می تواند قوانین مربوط به فرهنگ، سیاست، قضاوت، اقتصاد، داد و ستد و آداب و معاشرت و بالاخره هر آنچه که به شؤن مادی و معنوی حیات او مربوط می شود را – نیز – در سایه خرد و دانش خود بشناسد و بسازد و از این پس دیگر به دخالت دین در اداره زندگی اش نیازی نخواهد داشت.

فرهنگ آکسفورد سکولاریسم را این گونه تعریف می کند: «اعتقاد به این که قوانین، آموزش و پرورش و … باید بر واقعیات علم مبتنی باشد نه مذهب». خاستگاه اصلی اندیشه جدایی دین از سیاست غرب است.[1]

در قرون وسطی و پس از آن عواملی دست به دست هم داد تا این اندیشه بر فرهنگ غرب حاکم شد. از یک سو مسیحیت تحریف شده با مفاهیمی نارسا و غیر معقول، در کنار حاکمیت استبداد و اختناق رجال کلیسا؛ و از سوی دیگر تعارض عقل و علم با آموزه‏های انجیل باعث شد تعارضی آشکار میان دین و تجدد در گیرد. تعارضی که سرانجام به تفکیک دو حوزه علم و دین انجامید و در نتیجه دین از صحنه همه حوزه‏هایی که علم در آن سخن می گوید کنار رفت.

در جهان اسلام اندیشه جدایی دین از سیاست از سوی سه قشر مطرح شده است: نخست از سوی حاکمان جوری که در صدر اسلام می خواستند جریان خلافت را به سلطنت تبدیل کنند؛ مثلاً وقتی معاویه در سال چهل هجری به خلافت رسید، به عراق آمد و چنین گفت: «من با شما بر سر نماز و روزه نمی جنگیدم، بلکه می خواستم بر شما حکومت کنم و به مقصود خود رسیدم».[2] پس از او حکومت در جامعه اسلامی از جنبه دینی خارج و به سلطنت تبدیل شد. سلاطین جور در هر دوره‏ای برای مبارزه با علمای دین، همواره سیاست را جدای از دین و شأن علما را بالاتر از دخالت در سیاست معرفی می کردند.[3]

گروه دوم؛ استعمارگران خارجی بودند. بزرگ ترین ضربه‏هایی که استعمار از ممالک اسلامی دیدند از سوی تعالیم دینی و علمای دین رهبری می شد، لذا فرهنگی که همواره از سوی استعمارگران برای ممالک اسلامی نسخه و ترویج می شد، فرهنگ جدایی دین از سیاست بود.[4]

قشر سوم؛ جریان روشنفکری بیمار بود که از سوی تحصیل کرده‏های غرب آغاز شده بود و سعی در تطبیق همان جریان جدایی دین از سیاست در فضای غرب بر حوزه اسلام کردند، غافل از این که:

اولا:اسلام غیر از مسیحیت است.

ثانیاً: آنچه به نام مسیحیت در غرب قرون وسطی بود مسیحیت ناب نبود.

ثالثا: علمای اسلام نه تنها هرگز حاکمیت استبداد و اختناق نداشتند و هرگز با علم سر ستیز نداشتند که هر دوره که قدرت به دست علمای اسلام بوده است دوره شکوفایی و رشد علم شناخته شده است.



[1] oxford advanced Learner”s dictionary P. 1062)، word secularism.

[2] . ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 160.

[3] . صحیفه نور، ج 83، ص 217، درباره سخن رضا شاه به آیت الله کاشانی.

[4] . سروش، محمد ، دین و دولت در اندیشه اسلامی، ص 120 ـ 126.