Warning: filemtime(): stat failed for /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/assets/js/front.min.js in /home/islamp/public_html/fa/wp-content/plugins/easy-table-of-contents/easy-table-of-contents.php on line 236
searchicon

کپی شد

روش معرفتی فرقه شیخیه

سید محسن امین، در توصیفی از فرقه شیخیه می نویسد:

شیخیه، طریقه ای است که در این روزگار ظاهر شده و مبنای آن تعمیق در ظواهر شریعت و ادعای کشف است، آن گونه که جماعتی از مشایخ صوفیه آن را ادعا کرده، به کلماتی مبهم و شطحیاتی خارج از فهم مردم، سخن می گویند. این تعمق در ظواهر شریعت، مادامی که به نص قطعی از صاحب شریعت و برهان آشکار، مستند نباشد، به از بین رفتن دین منجر می شود؛ زیرا هر انسانی باطن را به حسب شهوت خود تفسیر نموده و آن را حجتی بر غیر دانسته، می گوید: این آن باطنی است که تو نمی فهمی. به کشفیه اموری استناد داده می شود که اگر صحیح باشد، غلو است، بلکه به آنها چیزهایی نسبت داده می شود که مایه خروج از دین است.[1]

اعتناى شیخیه به روایات اهل بیت (علیهم السلام) امرى روشن است، ولى شیوه استفاده آنان از این متون، دقیق و علمى نیست. تأویل آیات قرآن و روایات اهل بیت، زمینه را براى توجیه و تحمیل هر سخن بر این متون آماده مى‏ساخت. رمزآلود نمودن این معارف، ضربتى سخت بر فرهنگ شیعى بود که به همراه عقاید غالیانه و ناهمخوان با معارف دیگر، زمینه را براى انحراف برخى از افراد و گروه ها آماده کرد.[2]

در تاریخ زندگی شیخ احمد احسایی نقل شده که وی در سال 1209 ق به سبب بروز بیماری طاعون از عتبات به احساء برگشت. سپس در سال 1212 ق به عتبات مراجعت نمود. آن گاه بصره را مسکن دائمی خویش قرار داد. در این هنگام بود که برای نخستین بار شروع به بیان بعضی عبارات معماگونه و مرموز نمود که خشم علمای متشرعه بصره را برانگیخت.[3]

میرزا محمّد تنکابنی صاحب قصص العلماء می نویسد:

وقتی خبر تکفیر شیخ (احمد احسایی) اشتهار یافت و شیخ نیز وفات یافت، در آن زمان آقا سید مهدی؛ فرزند با شرافت آقا سید علی؛ صاحب ریاض، از شِدَّت تقوا، فتوا نمی‌گفت. پس مردم از او درخواست نمودند که شهید ثالث، شیخ را تکفیر کرده، اکنون تکلیف ما با پیروان شیخ چیست؟

آقا سید مهدی مجلسی ترتیب داد و «شریف العلماء و حاجی ملا محمّد جعفر استرآبادی» و «حاجی سید کاظم رشتی (شاگرد و جانشین شیخ) » را احضار نمود. ایشان با سید کاظم مناظره نمودند و مواضعی چند از کتاب شیخ را گرفته که ظاهر این عبارت ها کفر است، سید کاظم اذعان نمود که ظواهر این عبارت ها کفر است، لیکن شیخ ظواهر این عبارت ها را اراده نکرده است، بلکه این کلمات را تأویلی است که آن تأویل، مراد شیخ است.

ایشان گفتند که: ما مأمور به تأویل نیستیم، مگر در آیات قرآن و کلمات حضرت سبحان و اخبار پیغمبر و آل اطهار (علیهم السلام) و إلّا هر کافری که به کلمه کفری تَکلُّم کند، لا محاله تأویلی در او راه دارد. پس به سید کاظم گفتند که: تو بنویس که ظاهر این عبارت ها کفر است، سید کاظم نوشت که ظاهر این عبارت ها کفر است و آن را به مهر خود ممهور نمود.

پس آقا سید مهدی اگر چه فتوا نمی‌گفت، لیکن به شهادت این دو عادل که شریف العلماء و حاجی ملّا محمّد جعفر استرآبادی بودند، حکم به تکفیر شیخ و تابعان او نمود و از آن پس به مسجد رفته و مردم را موعظه نمود که در این عصر گرگان چند به لباس میش درآمده و دین مردم را فاسد و کاسد ساخته‌اند و ایشان شیخ احمد احسایی و متابعان او هستند و ایشان کافرند، پس تکفیر ایشان شیوع یافت.[4]

شيخ احمد، بر اساس يک اصول نادرستى که در فلسفه پى ريزى کرد؛ مثل «اصالت وجود و ماهيت»، و نفهميدن برخى ديگر از اصول؛ مثل «معناى تجرد، غيب مطلق و مضاف، شهادت مطلق و مضاف و کيفيت تکامل برزخى» يک بنيان فکرى را پى ريزى کرده است و چون قابل دفاع نيست، پيروان او هميشه با اين حربه که سخنان او رمز و کنايه است، مى‏خواهند خود را رهايى بخشند. شيخ احمد، اصطلاحاتى را از فلسفه اشراق گرفته و بدون آن که به عمق آنها پى ببرد، آنها را به عنوان مشخصه‏هاى اصلى آيين و مذهب خود قرار داده و با بعضی از روایات به هم آمیخته است. پيروان مکتب او نيز در توجيه اين کلمات، به تناقض گويى مبتلا شده‏اند. اين تهافت گويى در کلمات شيخ احمد و رمز و تأويل و باطن گرايى در آنان، باعث‏ شد که بعضی از فرزندان او که از عالمان و فرهيختگان بودند، به انکار روش پدر و بلکه گاهى استغفار بر او مشغول شوند.[5]

[1]. امین عاملى، سید محسن، أعیان الشیعة، ج ‏2، ص 589.

[2]. طباطبايى، محمد كاظم، تاريخ حديث شيعه «2»، ص 253 و 254.

[3]. برنجکار، رضا، آشنایی با فرق و مذاهب اسلامی، بخش چهارم: غلات، درس 17: شیخیه.

[4]. تنکابنی، میرزا محمد، قصص العلماء، ص 106 و 107.

[5]. خوانساری، محمد باقر، روضات الجنات، ج 1، ص 92؛ جعفری، محمدمهدی، دائرة المعارف تشيع، ج 1، ص 502.