کپی شد
دشمنی هشام بن عبدالملک با امام محمد باقر (علیه السلام)
شکی نیست که امامان معصوم (علیه السلام) در سال های زندگی و به خصوص در مدت امامت با خلفای معاصر خود دست و پنجه نرم می کرده اند. سيّد ابن طاوس از امام صادق (علیه السلام) نقل می کند،که ایشان فرمودند؛ در سالى از سالها هشام بن عبد الملک به حجّ آمده در آن سال من در خدمت پدرم به حجّ رفته بودم، روزى در جمع مردم در مكّه گفتم كه: «حمد مىكنم خداوندى را كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به راستى به پيغمبرى فرستاد، و ما را به آن حضرت گرامى گردانيد، پس ما هستيم برگزيدگان خدا بر خلق او، و پسنديدگان خدا از بندگان او، و خليفههاى خدا در زمين. پس سعادتمند كسى است كه پیروی ما كند، و شقى و بدبخت كسى است كه مخالفت ما نمايد و با ما دشمنى كند».
برادر هشام اين خبر را به او رسانيد و در مكّه مصلحت در آن نديد كه متعرّض ما گردد و چون به دمشق رسيد و ما به سوى مدينه برگشتیم پيكى به سوى عامل مدينه فرستاد كه پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستاد، چون وارد دمشق شديم سه روز ما را، راه نداد، روز چهارم ما را به مجلس خود طلبيد، چون داخل شديم هشام بر تخت پادشاهى خود نشسته و لشكر خود را مسلّح و مكمّل دو صف در برابر خود بازداشته بود، و آماج خانه (يعنى محلّى كه نشانه تير در او نصب كرده بودند) در برابر خود ترتيب داده بود و بزرگان قومش در حضور او به نوبت تيراندازی می کردند.
چون داخل خانۀ او شديم، پدرم در پيش مىرفت و من از عقب او مىرفتم، چون به نزديک او رسيديم با پدرم گفت كه با بزرگان قوم خود تير بينداز.
پدرم گفت كه: من پير شدهام و اكنون از من تيراندازى نمىآيد، اگر مرا معاف دارى بهتر است.
هشام سوگند ياد كرد كه به حقّ آن خداوندى كه ما را به دين خود و پيغمبر خود عزيز گردانيده تو را معاف نمىگردانم، پس به يكى از مشايخ بنى اميّه اشاره كرد كه كمان و تير خود را به او بده تا بيندازد.
سپس پدرم كمان را از آن مرد گرفت و يك تير از او گرفت و در زه كمان گذاشت و به قوّت امامت كشيد و بر ميان نشانه زد، پس تير ديگری گرفت و بر میان تير اوّل زد كه آن را تا پيكان به دونيم كرد و در ميان تير اوّل قرار گرفت، پس تير سوّم را گرفت و بر میان تير دوّم زد كه آن را نيز به دو نيم كرد و در ميان نشانه محكم شد تا آن كه نه تير چنين پياپى افكند كه هر تير بر فاق تير سابق آمد و آن را به دو نيم كرد! و هر تير كه آن حضرت مىافكند بر جگر هشام مىنشست و رنگ شومش متغيّر مىشد. تا آن كه در تير نهم بىتاب شد و گفت: نيك انداختى اى ابو جعفر و تو ماهرترين عرب و عجمى در تيراندازى، چرا مىگفتى كه من بر آن قادر نيستم؟ پس از آن تكليف، پشيمان شد و عازم قتل پدر من گرديد و سر به زير افكند و تفكّر مىكرد و من و پدرم در برابر او ايستاده بوديم.
چون ايستادن ما به طول انجاميد، پدرم در خشم شد، و چون آن حضرت در خشم مىشد نظر به سوى آسمان مىكرد و آثار غضب از جبين مبينش ظاهر مىگرديد، چون هشام آن حالت را در پدرم مشاهده كرد، از غضب آن حضرت ترسيد و او را بر بالاى تخت خود طلبيد و به دنبال او رفتم.
چون به نزديک او رسيد برخاست و پدرم را دربرگرفت و در دست راست خود نشانيد، پس دست در گردن من در آورد و مرا در جانب راست پدرم نشانيد، پس رو به سوى پدرم گردانيد و گفت: پيوسته بايد كه قبيله قريش بر عرب و عجم فخر كنند كه مثل تويى در ميان ايشان هست، مرا خبر ده كه اين تيراندازى را كى تعليم تو نموده است و در چه مدّت آموختهاى؟
پدرم فرمود: مىدانى كه در ميان اهل مدينه اين صنعت شايع است و من در ایام کودکی چند روزى به تیراندازی مشغول بودم و از آن زمان تا حال ترک آن كردهام و چون مبالغه كرديد و سوگند خوردید امروز كمان به دست گرفتم.
هشام گفت: مثل اين كماندارى هرگز نديده بودم، اى ابو جعفر! در اين امر مثل تو هست؟
حضرت فرمود كه: ما اهل بيت رسالت علم و كمال و اتمام دين را كه حقّ تعالى در آيه: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً،[1] به ما عطا كرده است از يك ديگر ميراث مىبريم و هرگز زمين خالى نمىباشد از يكى از ما كه در او كامل باشد آنچه ديگران در آن قاصرند.
چون اين سخن را از پدرم شنيد بسيار در غضب شد و روى نحسش سرخ شد و ديده راستش كج شد، و اينها علامت غضب او بود و ساعتى سر به زير افكند و ساكت شد، پس سر برداشت و با پدرم گفت كه: آيا نسب ما و شما كه همه فرزندان عبد منافيم يكى نيست؟
پدرم فرمود كه: چنين است و لكن حقّ تعالى ما را مخصوص گردانيده است از مكنون سرّ خود و خالص علم خود به آنچه ديگرى را به آن مخصوص نگردانيده است.
هشام گفت كه: آيا چنين نيست كه حقّ تعالى محمّد (صلی الله علیه و آله) را از شجره عبد مناف به سوى كافّه خلق مبعوث گردانيده از سفيد و سياه و سرخ، پس از كجا اين ميراث مخصوص شما گردانيده است؟ و حال آن كه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) بر همه خلق مبعوث است. خدا در قرآن مجيد مىفرمايد: وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ[2] پس به چه سبب ميراث علم مخصوص شما شد و حال آن كه بعد از محمّد (صلی الله علیه و آله) پيغمبرى مبعوث نگرديد، و شما پيغمبران نيستيد.
پدرم فرمود: از آنجا كه خدا ما را مخصوص گردانيده كه به پيغمبر خود وحى فرستاد كه لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ.[3] و امر كرد پيغمبر خود را كه مخصوص گرداند ما را به علم خود و به اين سبب حضرت رسالت(صلی الله علیه و آله) برادر خود علىّ بن ابى طالب(صلی الله علیه و آله) را مخصوص مىگردانيد به رازى چند كه از ساير صحابه مخفى مىداشت و چون اين آيه نازل شد «و تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ»،[4] «حفظ مىكند آنها را گوش هاى ضبط كننده و نگاهدارنده»، پس حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) فرمود: يا على! من از خدا سؤال كردم كه آنها را گوش تو گرداند و به اين جهت علىّ بن ابى طالب (علیهما السلام) مىفرمود كه: حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) هزار باب از علم تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده مىشود، چنانچه شما راز خود به مخصوصان خود مىگوييد و از ديگران پنهان مىداريد، هم چنين حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) رازهاى خود را به على (علیه السلام) مىگفت و ديگران را محرم آنها نمىدانست، هم چنين علىّ بن ابى طالب (علیهما السلام) كسى از اهل بيت خود را كه محرم آن اسرار بود به آن رازها مخصوص گردانيد، و به اين طريق آن علوم و اسرار به ما ميراث رسيده است.
هشام گفت: على ادعا مىكرد كه من علم غيب مىدانم و حال آن كه خدا در علم غيب احدى را شريك و مطّلع نگردانيده است، پس از كجا چنین ادعایی مىكرد؟
پدرم فرمود كه: حقّ تعالى بر حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) كتابى فرستاد و در آن كتاب بيان كرده آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت چنانچه فرموده است:
وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ[5]؛ وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ.[6]
و باز فرموده است: و كلّ شىء احصيناه فى امام مبين.[7] و فرموده است كه: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ.[8]
پس حق تعالى وحى فرستاد به سوى پيغمبر خود كه هر غيب و سرّ كه به سوى او فرستاده البتّه على (علیه السلام) را بر آنها مطّلع گرداند، و حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) امر كرد على(علیه السلام) را كه بعد از او قرآن را جمع كند و متوجّه غسل و تكفين و حنوط او شود و ديگران را حاضر نكند، … پس با اصحاب خود گفت: علىّ بن ابى طالب (علیه السلام) بعد از من قتال خواهد كرد با منافقان بر تأويل قرآن چنانچه من قتال كردم با كافران بر تنزيل قرآن.
و نبود نزد احدى از صحابه جميع تأويل قرآن مگر نزد على (علیه السلام)، و به اين سبب حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) فرمود كه: داناترين مردم به علم قضا (قضاوت) علىّ بن ابى طالب (علیه السلام) است.
و عمر بن خطّاب مكرّر مىگفت: اگر على نمىبود، عمر هلاك مىشد، عمر گواهى به علم آن حضرت مىداد و ديگران انكار مىكردند! پس هشام ساعتى طويل سر به زير افكند، پس سر برداشت و گفت: هر حاجت كه دارى از من طلب كن.
پدرم گفت كه: اهل و عيال من از بيرون آمدن من در وحشت و خوف هستند، استدعا دارم كه مرا رخصت مراجعت دهى.
هشام گفت: رخصت دادم در همين روز روانه شو. پس پدرم دست در گردن او آورد و وداع كرد، و من نيز او را وداع كرده و بيرون آمديم.[9]
[1]. مائده، 3. (امروز دينتان را كامل كردم، نعمتم را بر شما تمام كردم، و راضى شدم كه اسلام دين شما باشد)
[2]. آل عمران، 180. (ميراث آسمانها و زمين براى خداست)
[3]. القيامه،16. (زبانت را به خواندن قرآن حركت مده تا در آن عجله كنى)
[4]. الحاقة،12.
[5]. یس، 12 .(كتاب را براى بيان هر چيز و هدايت، بر تو نازل كردهايم و آن رحمت و مژده است مسلمانان را)
[6]. مائده،46. (موعظهاى بود براى متقيان)
[7]. نحل، 89. (شمارش هر چيز را در كتابى آشكار تمام كردهايم)
[8]. انعام، 38. (در كتاب طبيعت هيچ كوتاهى نكردهايم)
[9]. علامه مجلسى، جلاء العيون، ص 853-851، ناشر، سرور، قم، چاپ، نهم، 1382 ش.