کپی شد
دستگیری و اسارت مسلم بن عقیل
مسلم به تنهایی و سوار بر اسب ، کوچههای کوفه را یکی پس از دیگری طی کرد بدون آنکه از پایان کار آگاه باشد. چون به محله بنی جبله رسید، بر در خانه طوعه رسید. او چون غریبی مسلم را دریافت و او را شناخت، میهمان خانه خود کرد. اندکی بعد از استقرار مسلم در خانه طوعه، بلال فرزند وی که برای میگساری با دوستان خود بیرون رفته بود به خانه بازگشت و از حضور مسلم در خانه مطلع شد. او به رغم تأکید مادر، موضوع را کتمان نکرد و صبح هنگام، نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و راز خود را با وی در میان گذاشت. عبدالرحمن نیز نزد پدرش که در قصر ابن زیاد بود رفت و موضوع مخفی شدن مسلم در خانه طوعه را به اطلاع وی رساند.
اندکی بعد ابن زیاد نیز از موضوع با خبر شد و در پی آن شصت یا هفتاد و به قولی سیصد تن از سربازان ویژه خود را همراه محمد بن اشعث رهسپار محل اختفای مسلم کرد.
سپاه ابن اشعث بر در خانه اجتماع کردند. مسلم از صدای اسبان و سربازان دریافت که برای دستگیری او آمدهاند. پس اسب خود را آماده کرد و بر آن لجام بست، زره پوشید و عمامه بر سر نهاد و شمشیرش را به دست گرفت و تبسّمی کرد و با خود گفت: ای نفس به سوی مرگ قدم بردار، چیزی که راه نجاتی از آن نیست. سپس رو به طوعه کرد و گفت: رحمت خدا بر تو باد و خداوند در برابر نیکی تو پاداش خیر عطا کند. طوعه به دستور مسلم در را باز کرد و او همچون شیری غُرّان در برابر سپاه ابن زیاد ظاهر گردید.
Subtraksjon av minst ufarlige amyloidavleiringer ble funnet å gi amyloid ved alle https://norgerx.com/kamagra-flavored-norge.html de tre metodene som ble brukt.
[1]
سربازان ابن زیاد به داخل خانه ریختند. مسلم به آنها یورش برد و از خانه بیرون راند. جنگ سختی در گرفت و شماری از سربازان ابن زیاد کشته شدند. چون این خبر به ابن زیاد رسید، به ابن اشعث پیغام داد که من تو را برای دستگیری یک نفر فرستادهام، در حالی که ضربه سختی بر سپاهم وارد آمده است. ابن اشعث پاسخ داد: آیا میدانی ما را برای دستگیری شیری دلاور و شمشیری برّان که در دست مردی شجاع و با اراده قرار دارد، فرستادهای؟ او از خاندان پیامبر (صلّی الله علیه و آله) است. ابن زیاد پیغام فرستاد که به او امان دهید؛ زیرا جز این راهی برای دستگیری او نخواهید یافت؛ از این رو ابن اشعث به مسلم گفت: تو در امانی خود را به کشتن مده. مسلم گفت: نیازی به امان مکر پیشگان نیست. [2]
مسلم در حالی که این چنین رجز میخواند به نبرد با آنان پرداخت:
أَقْسَمْتُ لا أُقْتَلُ إِلّا حُرَّاً ••• وَانْ رأیتُ المَوت شیئاً نُکراً
کلُّ امرِی یوماً مُلاقٍ شَرّاً ••• و یخلط البارد سُخناً مُرّاً
رُدّ شعاع الشمس فاستقرا ••• أَخافُ أَن أُکذَبَ أَو اغَرّا
یعنی: «قسم یاد کردهام که سرافراز و آزاد کشته شوم، اگر چه مرگ را خوشایند نمیبینم. هر کس روزی ممکن است به شرّی برسد و هر سردی ای ممکن است با گرمایی گزنده به هم آمیزد؛ چنان که پرتو خورشید، زایل میشود و باز میگردد. من از این میترسم که به من دروغ بگویند و یا فریبم بدهند».[3]
ابن اشعث گفت: این دروغ نیست و کسی تو را فریب نخواهد داد. این گروه خواهان کشتن تو نیست. ولی مسلم به سخنان وی توجهی نکرد و به نبرد ادامه داد. ضعف و تشنگی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. سربازان ابن زیاد بار دیگر با سنگ و تیر به سویش یورش بردند. عدّه ای نیز بر بام خانه رفتند و مشعلهای آتش بر وی افکندند.
مسلم گفت: وای بر شما همانند کفار بر من سنگ میزنید در حالی که من از خانواده پیامبرانم، وای بر شما آیا این گونه حق پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و خاندان او را رعایت میکنید؟ سپس با همه ضعفی که در بدن احساس می کرد به آنان حمله کرد و جمعشان را پراکنده ساخت و دوباره به عقب بازگشت و پشت به دیوار نهاده بار دیگر سربازان ابن زیاد به سوی او حمله ور شدند، ولی محمد بن اشعث بانگ برآورد و گفت رهایش کنید تا با او سخن بگویم.
سپس به مسلم نزدیک شد و در برابرش ایستاد و گفت: ای پسر عقیل خود را به کشتن مده تو در امانی و خون تو بر عهده من است. مسلم گفت: آیا گمان میکنی که دست در دست تو خواهم گذاشت در حالی که قدرت در بدن دارم، به خدا هرگز چنین نخواهم کرد. سپس به وی حمله کرد و او را به عقب راند و بار دیگر به جایگاه خویش بازگشت و گفت: تشنگی بر من غلبه کرده است.
ابن اشعث خطاب به سربازان خود فریاد زد: که این ننگ و سستی است که در برابر یک نفر این چنین ضعف نشان دهید، همه با هم به او حمله کنید! در این هنگام مسلم نیز به آنان یورش برد. شمشیر بکیر بن حمران احمری به لب های مسلم اصابت و آنها را پاره کرد. مسلم نیز ضربتی بر بکیر زد و او را از اسب به زیر افکند. سربازان ابن زیاد از پشت به مسلم حمله کردند و او را بر زمین زدند. سپس سلاحش را گرفته و اسیر کردند. عبیدالله بن عباس جلو آمد و عمامه مسلم را گرفت. اشک مسلم بر چهره روان گشت. عمرو بن عبیدالله به مسلم گفت: برای کسی که خود به استقبال مرگ میرود گریستن شایسته نیست. مسلم گفت: به خدا قسم گریه من برای مرگ نیست؛ بلکه من برای حسین (علیه السلام)، خانواده اش و فرزندان خود که بدین سو میآیند میگریم.
مسلم بن عقیل به ابن اشعث گفت: تو از امان دادن من عاجزی، پس کسی را نزد حسین (علیه السلام) بفرست و بگو که با اهل بیت خود باز گردد و فریب مردم کوفه را نخورد، اینها همان یاوران علی (علیه السلام) هستند که بارها آن حضرت برای جدایی از ایشان آرزوی مرگ کرده بود، مردم کوفه به ما دروغ گفتند و برای دروغگو رأی و نظری نیست، ابن اشعث پذیرفت و گفت درباره امان دادن به تو با ابن زیاد صحبت خواهم کرد. پس از آن، سخنان مسلم را در نامهای نوشت و به دست ایاس بن عثل طائی سپرد و او را به سوی حسین (علیه السلام) روانه ساخت. آن گاه مسلم را به سمت قصر ابن زیاد برد، در حالی که خون، چهره و لباسش را فرا گرفته و مجروح و بسیار تشنه بود.[4]
بیرون قصر عده ای از مردم از جمله عمارة بن عقبه، عمرو بن حریث، مسلم بن عمرو و کثیر بن شهاب در انتظار دیدار ابن زیاد نشسته بودند. کوزه آب سردی نیز در کنار درگاه به چشم میخورد. مسلم رو به آن ها کرد و گفت: قدری از این آب به من بدهید. مسلم بن عمرو گفت: میبینی که چقدر سرد است؟ به خدا قسم هرگز از آن نخواهی چشید، مگر آن که پیش از آن، آب جوشان جهنم را بنوشی. مسلم بن عقیل گفت: وای بر تو، کیستی؟ گفت: من فرزند کسی هستم که حقّی را که تو انکار میکنی میشناسد و نصیحت پیشوایی را که تو با او دشمنی میورزی میپذیرد و در حالی که تو با او مخالفت میکنی، از او اطاعت میکند. من مسلم بن عمرو باهلی هستم. مسلم بن عقیل گفت: چه چیز تو را چنین ستم پیشه و سنگ دل کرده است؟ ای فرزند باهله، تو برای رفتن به جهنم و نوشیدن آب جوشان سزاوارتری.[5]
سپس مسلم به دیوار تکیه داد و نشست. عمارة بن عقبه غلامش را فرستاد و کوزه آبی آورد و قدری به مسلم داد، مسلم سه بار ظرف آب را بالا برد ولی هر بار ظرف پر از خون شد. بار آخر دو دندان ثنایای مسلم در ظرف افتاد و او هرگز نتوانست آب بنوشد. آنگاه گفت: الحمدللّه، اگر این آب روزی من بود آن را مینوشیدم. سپس مسلم را به داخل قصر بردند.
مسلم بن عقیل (علیه السلام) در برابر عبیدالله ابن زیاد ایستاد ولی سلام نکرد. نگهبان اعتراض کرد، مسلم گفت: ساکت باش به خدا قسم او امیر من نیست. آیا در حالی که او قصد کشتن مرا دارد، من به او سلام کنم؟ ابن زیاد گفت: در هر صورت تو را خواهم کشت. مسلم گفت: باکی نیست؛ زیرا پیش از این، بدتر از تو بهتر از مرا کشته است.
ابن زیاد گفت: ای پسر عقیل به کوفه آمدی و اجتماع مردم را پراکنده ساختی و وحدت کلمه آنها را به هم ریختی و برخی را بر برخی دیگر شوراندی و فتنه بر پا کردی. مسلم گفت: هرگز چنین نیست. تو دروغ میگویی به خدا قسم معاویه از سوی همه مردم انتخاب نشد. بلکه با حیله و تزویر بر وصّی پیامبر (صلّی الله علیه و آله) غلبه کرد و خلافت را از او گرفت. پسرش یزید نیز همین گونه عمل کرد. تو و پدرت زیاد بذر فتنه را کاشتید و من امیدوارم که خداوند شهادت مرا به دست بدترین مخلوق خود قرار دهد. به خدا قسم من از امیرالمؤمنین حسین فرزند علی و فاطمه (سلام الله علیهم)، اطاعت و پیروی کردهام؛ ما برای خلافت از معاویه و یزید و آل زیاد شایستهتریم.
زمانی که من به کوفه آمدم مردم عقیده داشتند که پدرت زیاد، برگزیدگان ایشان را کشته و خونشان را ریخته است و همانند کسری و قیصر در میان آنان زندگی کرده است. ما آمدیم تا آنان را به عدالت فرمان دهیم و به سوی حکم قرآن بخوانیم. ابن زیاد گفت: آیا زمانی که ما با مردم این گونه رفتار میکردیم تو در مدینه شراب نمیخوردی مسلم گفت: من شراب میخوردم؟ به خدا قسم که او میداند تو راست نمیگویی و ندانسته سخن میگویی و من چنان که میگویی نیستم، تو که به ناحق و نابجا مردم را میکشی و خونشان را میریزی و چنان به خوش گذرانی میپردازی که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است، برای شراب خوردن شایستهتری. ابن زیاد به مسلم دشنام داد و گفت: خداوند تو را از رسیدن به آرزویت محروم ساخت، آرزویی که سزاوار آن نبودی. مسلم پرسید: پس چه کسی شایسته آن است؟ گفت: یزید. مسلم گفت: خدا را در همه حال سپاس میگویم و به حکم او رضایت میدهم. ابن زیاد پرسید: به گمانت شما شایسته خلافتید؟ مسلم پاسخ داد: گمان نمیکنم، بلکه یقین دارم. ابن زیاد خمشگین شد و گفت: که او را به صورتی بیسابقه خواهم کشت. مسلم گفت: تو سزاوار بدعتی، تو از کشتار و شکنجه مردم و کردارهای زشت دست نخواهی کشید و هیچ کس جز تو برای این امور شایسته نیست.
مسلم به عمر بن سعد که در مجلس حاضر بود رو کرد و گفت: ای عمر میان من و تو نسبت فامیلی است. من خواسته ای دارم که مایلم آن را خصوصی با تو در میان بگذارم و تو می بایست آن را بر آورده سازی. عمر نخست از پذیرش آن خودداری کرد، ولی با اشاره ابن زیاد همراه با مسلم به گوشه ای رفتند. مسلم گفت: در آغاز ورودم به کوفه هفتصد درهم از کسی قرض گرفته ام؛ شمشیر، زره و اسبم را بفروش و آن را بپرداز. پیکرم را به خاک بسپار و کسی را نزد حسین (علیه السلام) بفرست تا او را باز گرداند؛ زیرا او اکنون به توصیه من بدین سو در حرکت است.[6]
[1]. ابن اثير، على بن ابى الكرم، الكامل في التاريخ، ج 4، ص 32.
[2]. ابن اعثم كوفى، احمد، الفتوح، تحقيق: شيرى، على، ج 5، ص 54.
[3]. محمد بن جرير، طبري، تاریخ الأمم و الملوك (تاريخ الطبری)، تحقيق: محمد أبو الفضل، ابراهيم، ج 5، ص 374.
[4]. همان، ج 5، ص 375.
[5]. الفتوح، ج 5، ص 55.
[6]. همان، ص 56؛ تاریخ الأمم و الملوك (تاريخ الطبری)، ج 5، ص 376.