searchicon

کپی شد

درگیری و جنگ در واقعه جمل

وقتی حضرت على (علیه السلام) دید لشکریان جمل قصد جنگ دارند و با شمشیر و نیزه به استقبال محمد حنفیه آمدند، پرچم را از محمد گرفت و حمله كرد. سپس لشکریان هم حمله كردند و جنگ سخت شد. بصری‌ها از اطراف شتر عايشه پراكنده شدند و كعب بن سور كشته شد، ولى مردم قبيله‌هاى ازد و ضبه پايدارى كردند.

هنگامی‌که آن حضرت شدت پايدارى و شكيبايى مردم بصره را ديد، بزرگان ياران خود را فراخواند و به ايشان فرمود: اين گروه خشمگين شده‌اند، شما هم به سختى با آنان جنگ كنيد. اشتر و عدى بن حاتم و عمرو بن حمق و عمار بن ياسر با تمام ياران خود حمله كردند.

از آن طرف نیز عمرو بن يثربى كه فرمانده پهلوى راست لشكر بصره بود، به ياران خود گفت: اين سپاهیان كه اكنون به شما حمله ور شدند، قاتلان عثمان هستند، آنان را دريابيد و از پاى درآوريد. سپس پیشاپیش لشکر شروع به جنگ کرد. نقل شده با این‌که صفحات آهنی بر شتر و کجاوه عایشه نصب کرده بودند، آنقدر تير به کجاوه رسيده بود كه مانند خار پشت بر شتر قرار داشت.

در اين هنگام عمرو بن اشرف كه سوار كار شجاع بصره بود، بيرون آمد و هر يک از ياران على (علیه السلام) كه به مبارزه با او برمى‌خاست، كشته مى‏شد. او هنگام نبرد اين رجز را مى خواند: «اى مادر ما، اى بهترين مادرى كه مى شناسيم، مادر به فرزندانش غذا مى‌دهد و مهر مى‌ورزد. آيا نمى‌بينى چه بسيار سواران بر اسب‌هاى گزيده كه زخمى مى‌شوند و سرها قطع و دست‌ها از مچ بريده مى‌شود». در اين هنگام حارث بن زهير ازدى كه از پهلوانان سپاه على (علیه السلام) بود، به جنگ او رفت و هر یک به ديگرى ضربتى زد كه هر دو به زمين افتاده و قدری دست و پاى زدند و کشته شدند.

در این هنگام مردم بصره پراكنده شده و مالک اشتر خود را به شتر عايشه كه عبد الله بن‏ زبير لگام آن را در دست داشت، رساند. اشتر خود را روى عبد الله انداخت و او را به زير گرفت. عبد الله فرياد برآورد كه من و مالک را با هم بكشيد. ياران ابن زبير اطراف او را گرفته و چون اشتر بر جان خويش ترسيد، از روى عبد الله بن زبير برخاست و آنقدر جنگ كرد كه پياده خود را به ياران خويش رساند؛ زيرا اسبش رم كرده و گريخته بود. او به ياران خود گفت: فقط اين جمله ابن زبير كه گفت: من و مالک را بكشيد، مرا نجات داد؛ زیرا مردم نمى دانستند مالک كيست و اگر گفته بود من و اشتر را بكشيد، بدون شک مرا كشته بودند.

عدى بن حاتم نیز چنان جنگ كرد كه يک چشمش كور شد. عمرو بن حمق هم كه از پارسايان و عابدان كوفه بود، سخت جنگ كرد و همه پارسايان با او همراه بودند. او چنان جنگ كرد كه شمشيرش شكست و پيش برادر خود رياح برگشت. رياح به او گفت: اى برادر امروز چه خوب جنگ كرديم، اگر پيروزى از آن ما باشد.[1]

[1]. دینوری، احمد بن داود، اخبار الطوال، ترجمه مهدوى دامغانى، محمود، ص 185.