کپی شد
حضرت علی (علیه السلام) در کربلا
زمانی که اهل بیت پیامبر (علیهم السلام) در جریان دعوت کوفیان از امام حسین (علیه السلام)، وارد کربلا شدند، ام کلثوم عرض کرد: ای برادر! این بادیه هولناکی است که از آن، ترس بزرگی بر دلم جای گرفته است! امام حسین (علیه السلام) فرمود: من در وقت برگشت از جنگ صفین با پدرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد این سرزمین شدم. پدرم کنار آب فرات رفت و چند درخت خرما را كه آن جا بود، ديد. ناگهان رنگ روى مباركشان متغيّر شد و برافروخت و رو به عبدالله بن عبّاس نموده، فرمود :مى دانى اين جا چه جايگاهى است؟ عرض كرد: يا امير المؤمنين، اين موضع را نمى شناسم. فرمود: اى برادر، اگر تو هم این مکان را می شناختى كه چه موضعی است، مانند من مى گريستى. آن گاه، اميرالمؤمنين (علیه السلام) به قدری گريست كه محاسن مبارکشان از آب چشم، تر شد و آه سرد از سينه برآورد و گفت: آه! مرا با آل ابى سفيان چکار؟ پس، مرا نزديک خود خواند و گفت: اى فرزند، تو باید بر بلاها و محنت ها صبر كنی؛ چرا كه هر چه پدر تو از آل سفيان مى بيند، فردا تو هم مثل آن را از ايشان می بينى. پس، ]پدرم[ نشست و بعد از مدتى در اطراف زمين كربلا دور می زد و دنبال چيزى مى گشت؛ مانند کسی که چيزى گم كرده ای را بجويد. بعد آن، فرود آمد و آب طلبید و وضو ساخت و چند ركعت چند نماز گزارد. بعد از ساعتى سر را بر زمین گذاشت و به خواب رفت و لحظاتی بعد از خواب بیدار شد (در حالی که هراسان بود)؛ مانند كسى که از چيزى ترسيده باشد. در همان حال، عبد الله بن عبّاس را پیش خود خواند و گفت :عجب خوابى ديدم. عبد الله گفت: خير باد اى امير المؤمنين! خوابت را بفرما. گفت: در اين ساعت كه سر در بالين نهادم و به خواب رفتم، چنان ديدم كه جماعتى از مردان سپيد روى از آسمان مى آمدند، در حالی که شمشيرهای خود را حمايل كرده و علم هاى سفيد به دست گرفته و گرد اين زمين خطّى می كشيدند. پس، اين درختان خرما را ديدم كه شاخه هاى خويش را بر زمين مى زدند و جويى ديدم كه پر از خون تازه بود و مى رفت و حسين پسر خود را ديدم در ميان جوى خون افتاده و فريادرس مى خواست، (اما) كسى به فرياد او نمىرسيد و مدد مى جست، (اما) كسى او را یاری نمى كرد. سپس، آن مردان سپيد روى را ديدم كه ندا مى كردند و مى گفتند: اى فرزندان رسول خدا، صبر كنيد و بدانيد كه به دست بدترين خلق كشته مى شويد و بهشت رضوان، مشتاق ديدار شما است. پس، ]آن مردان سپيد روى[ نزديک من آمدند و مرا تعزيت دادند و گفتند: بشارت باد بر تو اى ابا الحسن، كه خداى تعالى روز قيامت، چشم تو را به ديدار پسرت حسين (علیه السلام) روشن گرداند. اين خوابی بود که ديدم و از هول آن بيدار شدم. سوگند به آن خداىی كه جان على در قبضه قدرت او است، اين خواب را آن چنان ديدم كه آن راستگوى صادق و آن رسول بر حقّ؛ ابو القاسم محمّد مصطفى (صلّی الله علیه و آله) به من، به صورت حضوری فرموده بود كه تو در راه رفتن به جنگ اهل بغى (اهل ستم)، در دشت كربلا چنين خوابى خواهى ديد.
اى عبد الله، اين زمين را كربلا می گويند؛ زمینی كه حسين، پسر من، شيعه او و جماعتى از اولاد فاطمه (سلام الله علیها)؛ دختر محمّد مصطفى (صلّی الله علیه و آله) را در اين خاک، دفن خواهند كرد و اهل آسمان اين بقعه را زمين كرب و بلا می گويند كه روز قيامت از اين زمين جماعتى برانگيزند كه ايشان را بىحساب و بى عذاب به بهشت برند.[1]
[1]. كوفى، ابن اعثم، الفتوح، تحقيق: طباطبائى مجد، غلامرضا، ترجمه: مستوفى هروى، محمد بن احمد، ص 505.