کپی شد

جنگ در مكه

در ميان مردم مكه چند تن با تسليم شدن در برابر پيغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله) مخالف بودند و اينان: عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن امية و سهيل بن عمرو بودند كه گروهى را با خود همراه كرده و در كوه «خندمه» براى مقاومت در مقابل سپاه‏ مسلمانان موضع گرفتند.

دسته‏اى كه خالد بن وليد فرمانده آن‌ها بود عبورشان از خندمه افتاد و جنگ ميان آن‌ها با گروه مشركان در گرفت، و بالاخره مشركان دوازده يا سيزده نفر تلفات داده و بقيه منهزم شدند، و از مسلمانان نيز دو نفر به نام‌هاى خنيس بن خالد و كرز بن جابر راه را گم كرده از لشگر خالد دور شدند و از اين رو به دست مشركان به شهادت رسیدند. و جز اين دو نفر، شخص ديگرى نيز از قبيله جهينة به نام سلمة بن ميلاء كشته شد.

در ميان مشركانى كه در خندمه براى جنگ با مسلمانان حاضر شده بودند مردى بود به نام حماس بن قيس كه پيش از ورود لشگر اسلام در خانه خود نشسته بود و براى جنگ اسلحه خود را اصلاح می‌كرد.

زنش پيش آمده از او پرسيد: براى چه كسى اسلحه آماده می‌كنى؟ گفت: براى محمّد و يارانش.

زن گفت: گمان ندارم كسى بتواند در برابر محمّد و سپاهيانش مقاومت كند! حماس در جوابش گفت: به خدا من انتظار آن ساعتى را می‌كشم كه برخى از ياران او را (به صورت اسارت) براى خدمتكارى تو به خانه آورم، و سپس (درباره اسلحه و شجاعت خود) شعرى گفت.

و چون مشركان در خندمه شكست خوردند حماس نيز كه جزء آن‌ها بود فرار كرده به سرعت خود را به در خانه رسانيد و از پشت در به زنش فرياد زد: در را باز كن. زن گفت: پس چه شد آن‌كه می‌گفتى؟. حماس در پاسخش گفت:

اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مى‏كردى كه چگونه عكرمة و صفوان فرار كردند و ابو يزيد (سهيل بن عمرو) مانند ستونى (يا زن بيوه‏اى) ايستاده بود، و شمشيرهاى مسلمانان را روبه‌رويشان می‌ديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم می‌ريختند و چنان شمشير می‌زدند كه جز هياهو و صداهاى همهمه آن‌ها چيزى شنيده نمی‌شد، اكنون كوچک‌ترين كلمه‏اى درباره سرزنش و ملامت من بر زبان جارى نمى‏كردى.[i]

 

[i].         انك لو شهدت يوم الخندمة            إذ فرّ صفوان و فرّ عكرمة

و بو يزيد قائم كالمؤتمة            و استقبلتهم بالسيوف المسلمة

يقطعن كل ساعد و جمجمة            ضربا فلا يسمع الا غمغمة

لهم نهيت خلفنا و همهمة لم تنطقى في اللوم أدنى كلمة؛ ابن هشام، السیره النبویه (زندگانى‏محمد)(ص)، ترجمه: رسولی، سید هاشم، ج‏2، ص 269 – 271.