کپی شد
جایگاه عقل در مسیحیت و غرب
در زمینه جایگاه عقل در فرهنگ مسيحىت و غرب گفتنی است که، تحريفات زیادی در دين حضرت مسيح (علیه السلام) صورت گرفتهاست. به همین جهت، اينگونه احساس میشود كه بين دادههاى عقلى و آموزههاى مسيحى، تنافى و ناسازگارى وجود دارد و به دنبال آن، دو سؤال اساسى در بين انديشمندان مطرح شدهاست كه آيا، عقل در قلمرو دين جايى دارد يا نه؟ و اگرچه ظاهراً كسى در اصل استفاده از عقل براى فهم ايمان حرفى ندارد، اما سؤال اساسىتر اين است كه عقل، در قلمرو ايمان چه جايگاهى دارد؟؛ يعنى آيا شخص بايد دلايل قانع كنندهاى بر صدق ايمانش داشتهباشد؟
به دنبال طرح این سؤالات، سه جريان در دنياى غرب پديد آمدهاست:
1. عقلگرايى حداكثرى؛ يعنى هر اعتقادى كه بر مبناى قرائن ناكافى، پذيرفته شده، درخور مذمت و نكوهش است و نظام اعتقادات دينى در صورتى مقبول است، كه بتوان صدق آن را اثبات نمود؛ به گونهاى كه جميع عقلا قانع شوند.
كليفورد، رياضىدان انگليسى، و جان لاک، چنين عقيدهاى داشتند. اكويناس هم مىگفت: حقيقت مسيحيت را مىتوان با پژوهش عقلى دقيق به نحو قانع كنندهاى مبرهن كرد، اما راه عقل و ايمان جدا است و ما بايد به دنبال ايمان برويم نه عقل. موضع سوئين برن هم به عقلگرايى حداكثرى خيلى نزديک بود.
2. ايمانگرايى: اين ديدگاه، نظامهاى اعتقادات دينى را، موضوع ارزيابى و سنجش عقلانى نمىداند و مدعى است كه نظامات اعتقادات دينى، چنان بنيادين هستند كه هيچ چيز بنيادىترى وجود ندارد كه بتواند آنها را اثبات نمايد. “كيِركگارد”[1] اين نظريه را داشت و معتقد بود كه عقل، متناقض ايمان است.
3. عقلگرايى انتقادى: اين نظريه بيان مىدارد كه نظامهاى اعتقادات دينى را مىتوان و مىبايد عقلاً مورد نقد و ارزيابى قرار داد، اگرچه اثبات قاطع چنين نظام هايى امكانپذير نيست.
در اين روش، اولاً: به جاى اثبات براى همگان، به اثبات براى شخص اكتفا شده (جورج ماورودس مىگفت: مفهوم اثبات را بايد وابسته به شخص تلقى كنيم).
ثانياً: هرگز قاطعانه حكم نمىشود كه بحث دربارۀ حقيقت و اعتبار اعتقادات دينى به نتيجۀ نهايى خود رسيده است. اين اصطلاح تا حد زيادى بر معناى مورد نظر پوپر از اين اصطلاح، منطبق است.[2]
[1] Kierkegaard.
[2] مايكل پترسون، عقل و اعتقاد دينى، ص 69 – 95؛ هادوى تهرانى، باورها و پرسشها، ص 49 – 58.