کپی شد
توسل غیر مسلمانان به حضرت عباس (علیه السّلام)
در باب توسل به آنحضرت از ناحیه مسلمانان اعم از شیعه و سنی و گرفتن حاجت، بهقدری قصه و حکایت مستند زیاد است که از حد گفتن و نوشتن خارج است. اما در مورد توسل غیر مسلمانان نیز موارد زیادی وجود دارد که بهواسطه فراوانی آنها، تنها به یک مورد (تلخیص شده) در این مقال مختصر اکتفا میکنیم:
شفا گرفتن جوان مسیحی و مسلمان شدن بیست و سه ارمنی: آن روز بینالحرمین غوغایی بهپا بود. رابرت، پدر و مادرش و بیست جوان ارمنی شهادتین را خواندند و مسلمان شدند. نام رابرت «ابوالفضل»، آبراهام «علی» و وارتوش «فاطمه» شد.
حاج «اصغر جوادی»؛ خادم اهل بیت (علیهم السلام) و حلقه وصل ارمنیها به هیئت قمر بنی هاشم راوی این اتفاق است.
«صدای یا قتبلالعبرات و طنین سینهزنی هیئت قمربنی هاشم در خیابان سبلان شمالی تهران که میپیچید سر و کله نوجوانها و جوانان ارمنی، اطراف هیئت پیدا میشد. میایستادند و شور و حال عزاداران را تماشا میکردند. شبهای منتهی به تاسوعا و عاشورا هیاهوی بچههای کم سن و سال بیشتر میخکوبشان میکرد. با تعجب به پسربچه 10 سالهای نگاه میکردند که بیرق سنگین یا قمربنی هاشم را در دستانش نگه میداشت، وقتی میدیدند قد بیرق از قد پسربچه بلندتر است و با هر حرکت تلؤ تلؤ میخورد، حیرت میکردند.
حاج اصغر میگوید: آنها میپرسیدند: امام حسین (علیه السلام) به شما چی میدهد که این بچههای کوچک اینطور برایش خودشان را به آب و آتش میزنند؟ آنهم بعد از 1400 سال؟! بدون آنکه توقع یک تشکر خشک و خالی از کسی داشته باشند. ما برای مراسم ترحیم اقوام خودمان هم اینقدر مایه نمیگذاریم! سر حرف باز میشد و آنها میپرسیدند و من با همه آنچه در این سالها از عشق به امام حسین (علیه السلام) بر دل و جانم نشسته بود، جوابشان را میدادم. میگفتند: امام حسین (علیه السلام) را میشناسیم، اما من میگفتم: ایشان را کم میشناسید. از کرم آنحضرت هر چه بگوییم کم است. میگفتم: میدانید امام حسین (علیه السلام) نگاه ویژهای به ارمنیها دارد. از معجزهها و شفا دادنها که برایشان میگفتم، اشکها بر صورتهایشان جاری میشد.
دو سال به تماشا کردن ارادتمندان اهل بیت گذشت، تا اینکه سال سوم بی سر و صدا کنار بچه شیعهها ردای خدمت به امام حسین (علیه السلام) را تنشان کردند و وارد هیئت شدند. سیاهه آنحضرت را به در و دیوار هیئت میزدند. بیست جوان ارمنی بودند که با هم رفیق بودند. بی سر و صدا میآمدند و یک گوشه کار را دست میگرفتند. یکی پیاز پوست میکند، یکی گونیهای سنگین برنج را روی دوشش میگذاشت و این طرف و آن طرف میبرد.
یک شب دیدم حال رابرت خیلی بد است. نگران و مضطرب جلوی در هیئت همراه پدرش ایستاده بود. سراغش رفتم و گفتم رابرت چیزی شده؟ پدرش انگار معطل یک سؤال بود، شروع کرد به گریه، اشکهایش بند نمیآمد. به زحمت متوجه حرفهایش میشدم. گفت یادت میآید پارسال خاطره آن ارمنی را به من گفتی؟ یادت هست گفتی دختر بچه ارمنی امام حسین و حضرت ابوالفضل (علیهما السلام) شما را که صدا زد، معجزه شد و ماشین ترمز بریده که سراشیبی را با سرعت پیش گرفته بود، ایستاد؟ جلوتر آمد و در گوشم گفت: عمو اصغر حالم خراب خراب است. رابرت سرطان خون دارد. صدایش را پایین آورد و آرامتر گفت: دیر فهمیدیم. دکترها جوابش کردند. امام حسین شما به ما هم نگاهی میاندازد؟ پسر من را شفا میدهد؟
هر دو با هم اشک ریختیم. چشمهای رابرت هم خیس اشک شده بود. از بیماریاش خبر داشت. میدانست سرطان خون دارد، اما نمیدانست دکترها جوابش کردند. چشم به پرچم علمدار کربلا دوخته بود. سر و کله رفیقان رابرت هم پیدا شد. دورش حلقه زدند و غم نگاه همهشان عجیب خریدنی بود. پدر رابرت میگفت: شنیدیم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) حواسش به ما مسیحیها هست. یعنی میشود برای ما هم چشمهای از کرم و معرفتی که شما می گویید دارد، رو کند؟ انگار روضه میخواند.
رفقای رابرت هم میدانستند روزهای آخر دوستشان است. مثل مرغ سرکنده از ده متری ارامنه هر شب خودشان را به هیئت قمربنی هاشم میرساندند و شانه به شانه بر و بچههای شیعه در هیئت خدمت میکردند. رابرت چند روز اول محرم که حالش خوب بود، همراه رفقایش در هیئت خدمت میکرد و از روز پنجم به بعد توان راه رفتن نداشت. جلوی در هیئت برایش صندلی میگذاشتیم و مینشست. از اول تا آخر دست از روی سینه بر نمیداشت. مادرش هم میآمد. پرده را کنار میزد و پسرش را تماشا میکرد و باز گریه و گریه.
هر چه میگذرد ماجرای ارادت این خانواده ارمنی به حضرت عباس (علیه السلام) شنیدنیتر از قبل میشود. رابرت، پدر، مادر و رفیقانش سراپا گوشند و چشم های رابرت خیس از اشک. روایت عمو اصغرِ بچههای ارمنی به شاه کلید زندگی آنها نزدیکتر میشود. روز ششم رفتم هیئت، از رابرت، رفیقان و پدرش خداحافظی کردم. باید میرفتم کربلا. به پدر رابرت گفتم: به ریسمان اهل بیت ما بچه شیعهها که چنگ بزنی، دست خالی بر نمیگردی، اما باید از همه جا بریده باشی. گفتم: پیراهن این بچه را زیرپای سینه زنها بینداز، متبرک به خاک پایشان که شد، پیراهن را تنش کن.
سرنوشت جوان ارمنی مصداق این شعر قیصر امین پور است: گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود ** گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود +++ گاهی بساط عیش خودش جور میشود ** گاهی دگر تهیه بهدستور میشود +++ گه جور میشود خود آن بیمقدمه ** گه با دو صد مقدمه ناجور میشود … .
از کربلا برگشتم، شب سومِ امام به هیئت قمر بنی هاشم خیابان سبلان رفتم. هیئت برقرار بود و یکی از پیرغلامهای قدیمی دم روضه حضرت عباس (علیه السلام) گرفته بود. مجلس تماشایی بود. وسط روضه چشمم به دوستان رابرت افتاد، اما این بار نه در گوشه و کنار هیئت که درست وسط شور سینهزنی ایستاده بودند، به سر و صورتشان میزدند و حالشان غریب بود. تعجب کردم، آرام و قرار نداشتند. تا تمام شدن هیئت دل تو دلم نبود که از احوال رابرت خبری بگیرم. رابرت و پدرش در هیئت نبودند، دلشوره گرفتم. فکر میکردم کار، تمام شده و بیماری، بچه را از پا انداخته است. مجلس که تمام شد از بچهها سراغش را گرفتم. گفتند خواهشی داریم هر کاری دارید زمین بگذارید و همین حالا به خانه رابرت بروید. رابرت فقط اسم شما را میآورد. سراسیمه خودم را به خانه رابرت رساندم. در همین لحظه عمو اصغر به رابرت و پدر و مادرش نگاه می کند و ادامه می دهد: یادتان میآید؟ چشم اهل خانه پر از اشک بود و با دیدن من انگار اشکهایشان جان تازه گرفت. گفتم چی شده رابرت؟ حالت بهتر شده پسر؟ جواب سؤالم را نداد و فقط گفت: ویزای ما رو میتوانی بگیری؟ میشود اربعین ما رو کربلا ببری؟ گفتم: چرا حرف نمیزنی؟ گفت تا کربلا نرسم حرفی برای گفتن ندارم.
راوی داستان تا اینجا حاج اصغر جوادی است، اما میگوید: از اینجا به بعد را باید از زبان رابرت بشنوی. روایت حسین شدن رابرت را که میپرسیم، هنوز جمله اول به جمله دوم نرسیده، اشک راه چشمان او را میبندد و بغض راه گلو و حاج اصغر ادامه ماجرا را تا عمود یک مسیر پیاده روی اربعین روایت می کند.
ویزا گرفتن برای اقلیتها به قصد زیارت کار راحتی نیست، اما بالاخره با هر دردسری که بود، ویزا را برای رابرت، پدر و مادر و همان ۲۰ رفیقی که پاگیر مجلس عزای امام حسین (علیه السلام) شده بودند، گرفتم، ولی اصرارشان را برای رفتن به کربلا نمیفهمیدم. اگر بدانید من شاهد چه صحنههای نابی در این سفر بودم! رسیدیم نجف، به حرم مولا که رسیدیم، گفتم اینجا بارگاه امام اول ما شیعیان؛ علی ابن ابی طالب (علیه السلام) است. این جوانان ارمنی خاک نجف را سرمه چشمانشان کردند. شب، نجف بودیم و صبح به سمت کربلا راه افتادیم. عمود یک را که رد کردیم، کف زمین نشستم و به رابرت گفتم: قول دادم اربعین کربلا بیاورمت، آوردم. تو هم قول دادی راز سر به مهرت را اینجا بگویی. حال اگر حرف نزنی، قدم از قدم بر نمیدارم.
محال است به اینجای قصه برسی و کلمه کلمه این شعر در ذهنت تداعی نشود؛ «کریم اگر کرم کند صد گره وا شود ز لطف ** حسین اگر نظر کند، درد دوا شود ز لطف». حالا راوی اصل قصه رابرت میشود و ما سراپا گوش.
شب تاسوعا بود و حالم خراب خراب. گویا دکترها جوابم کرده بودند، این را از گریههای پدر و مادرم میفهمیدم و توانی که هر لحظه کمتر و کمتر میشد. دسته عزاداری هیئت در خیابان وحیدیه به راه افتاده بود و پدرم به توصیه عمو اصغر اشک ریزان پیراهن من را از تنم درآورد و زیرپای عزاداران حسینی انداخت. دسته که رد شد، پیراهن خاکی را دوباره برداشت و با گریه تنم کرد. اینقدر حالم بد بود که از هوش رفتم و ظهر عاشورا در بیمارستان چشمانم را باز کردم. دو روز کامل بیهوش بودم. اما همه این دو روز را در صحرای بی آب و علفی بودم که در خواب میگفتند: صحرای نینوا است. یک بیابان بی آب و علف، با خیزران برایم برانکارد درست کرده بودند. پنج نفر من را ذکرگویان در صحرا میبردند. در مسیر، عدهای پرچم عزاداری دستشان بود و عدهای پذیرایی میکردند. پرسیدم اینجا کجا است؟ به زبان عربی گفتند: اینجا «طریق الاربعین» است. گفتم اجازه بدهید من هم پیاده شوم و راه بروم، گفتند حالا زود است. مسیر بیابان را طی کردیم، از دور گنبد طلایی حرم که به چشم آمد، همان موقع گفتند: حالا ادامه راه را خودت پیاده برو. موقع پایین آمدن یک نفر پهلویم را گرفت و کمکم کرد راه بروم. پشت سرم را نگاه کردم که صورتش را ببینم، کلاهخود سرش بود. جلوتر رفتم و به حرم نزدیک شدم. همراهانم گفتند: اینجا حرم علمدار کربلا است. چشمانم خیس اشک شد و در همان حال به هوش آمدم. از تخت بیمارستان پایین آمدم و راه رفتم. پدرم از حال من متوجه شده بود که اتفاقی افتاده و از پزشکان خواست آزمایشهای من را تکرار کنند. ما ارمنی هستیم، اما پدرم امید به نگاه اهل بیت شیعیان داشت؛ چون همه میگفتند: حضرت عباس نگاه ویژهای به ارمنیها دارد. پزشکان آن بیمارستان همه ارمنی بودند و دلیل درخواست پدرم را نمیدانستند. آزمایشها تکرار شد و جوابها آمد. جواب آزمایش من در بیمارستان دست به دست میشد و دکترها اول فکر میکردند برگه جواب آزمایش با بیمار دیگری جابهجا شده است، اما من شفا گرفته بودم. این راز سر به مهر را تا طریق الاربعین در دلم نگه داشتم و برای این رازداری دلیل داشتم.
احوالشان روضهای تمام عیار است. بغض راه گلویِ ابوالفضل و فاطمه و علی این خانه و همه رفیقان را بسته و حاج اصغر جوادی، ما را به بین الحرمین می برد. عمود به عمود جلو رفتیم. انگار خستگی را از پاهای رابرت، پدر و مادر و رفیقانش گرفته بودند. برای رسیدن به حرم حضرت عباس (علیه السلام) و ضریح شش گوشه امام حسین (علیه السلام) بیقرار بودند. به بین الحرمین رسیدیم. رابرت اشک ریزان روی زمین نشست و گفت: همینجا، همینجا، ظهر عاشورا همینجا احساس کردم همه دردها از تنم بیرون رفته و مثل نوزاد تازه متولد شده، شدم. پدرش جلو آمد و گفت: اهل بیت (علیهم السلام) حجت را بر ما تمام کردند. ما نذر کرده بودیم، مسلمان شویم، آنهم در اربعین. شهادتین را برایمان میخوانی؟ ما هم زمزمه کنیم؟
آن روز بین الحرمین غوغایی بهپا بود. وقتی رابرت، پدر و مادرش و همه بیست رفیق گرمابه و گلستانش کنار هم ایستادند و روبهروی حرم حضرت عباس (علیه السلام) شهادتین را خواندند و مسلمان شدند، اشکها بود که با تماشای این صحنه روانه شد و بعد از خواندن شهادتین دم روضه علمدار را گرفتیم و رابرت میاندار مجلس بود. رابرت شد؛ «ابوالفضل»، آبراهام؛ «علی» و وارتوش؛ «فاطمه».
دل این خانواده با اهل بیت (علیهم السلام) گره خورد، زنجیری ناگسستنی. حالا رابرتِ ابوالفضل شده، جان میدهد برای پیاده روی اربعین. میپرسیم آقا ابوالفضل از حال این روزهایت بگو! اشکها زودتر از کلمات جاری میشوند. میگوید: هرکجای دنیا هم که باشم، محرم، تاسوعا، عاشورا و اربعین باید کربلا باشم. فقط آنجا است که آرام و قرار دارم. همه دوستانم هم میآیند. برای پیاده روی اربعین نذر شربت داریم. یک نذر دیگر هم داریم؛ اینکه هر سال دو ارمنی را مسلمان کنیم. پارسال این نذر ادا شد و دو نفر از دوستانمان با ما در پیاده روی اربعین همراه شدند و همانجا در کربلا مسلمان شدند.[1]
[1]. برگرفته سایت خبرگزاری فارس.