searchicon

کپی شد

امام علی (علیه السلام) و سقیفه بنی ساعده

از اتفاقات مهم و غم‌انگیز دوران بعد از جوانی امام امیرالمؤمنین (علیه السلام)، جریان شوم سقیفه بنی ساعده است.

پس از آن که روح بلند پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله) به ملکوت اعلی پیوست و خبر رحلت ایشان منتشر شد، در حالی که علی (علیه السلام) و بنی هاشم در خانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد آمده بودند و طبق سنّت اسلامی به تغسیل و تکفین و تدفین حبیب خدا مشغول بودند و در فراق او اشک ماتم می‌ریختند، عدّه‌ای در محلی به نام «سقیفه بنی ساعده»[1] جمع شدند تا مسئله خلافت و رهبری مسلمانان را به نفع خود و قبیله شان رقم بزنند.

از یک طرف، انصار در محلّ سقیفه بر گِرد سعد بن عباده، رئیس بیمار قبیله خزرج، جمع شده و تصمیم گرفتند که وی را به عنوان جانشین رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تعیین نمایند و از طرف دیگر، عمر و ابوعبیده جرّاح نیز، برای به دست آوردن خلافت تلاش می کردند و عمر، ابوبکر را برای خلافت در نظر گرفت.[2]

امّا آن چه به گواه تاریخ روشن است، این که حقّ مسلّم رهبری و خلافت مسلمانان، از آنِ امام علی (علیه السلام) بود که مشغول غسل و کفن و دفن بدن مطهر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. در جریان سقیفه، هر چند عدّه‌ای از انصار، بنی هاشم و بعضی از اصحاب دیگر پیامبر (صلی الله علیه و آله) در کنار علی (علیه السلام) قرار داشتند؛ امّا نتیجه اجتماع سقیفه، قرار گرفتن ابوبکر بر منبر حضرت رسول خدا بود. این در حالی اتفاق می افتاد که بنا به تصریح پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)، خلافت، نه حقّ مهاجران بود، نه انصار؛ زیرا تنها دو ماه پیش از آن در غدیر خم، پیامبر (صلی الله علیه و آله) به امر الهی، علی (علیه السلام) را به عنوان جانشین و مولای مسلمانان، بعد از خود، معرّفی کرده بود.[3]

امام علی (علیه السلام) خلافت را حق الهی خود می دانست؛ لذا اقداماتی را برای بازپس گیری حق خود و کنار زدن غاصبان امر ولایت و جانشینی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انجام داد که بعضی از آنها عبارتند از:

  1. افشاگری و یادآوری حقیقت

امام (عليه السلام) که با ديدگان خود مشاهده مى کرد خلافت و رهبرى اسلامى از محور خود منحرف شده و به دنبال آن، امور بسيار دیگرى از مدار خود خارج خواهد شد؛ از اين رو، تشخيص داد که ساکت ماندن و هيچ نگفتن، نوعی صحّه گذاشتن بر اين کار ناروا است. کاری که داشت شکل قانونى به خود مى گرفت و سکوت شخصيتى مانند امام (عليه السلام) ممکن بود براى مردم آن روز و آيندگان، نشانه حقّانيّت مدّعیان خلافت تلقى شود. پس مُهر خاموشى را شکست و به نخستين وظيفه خود که ياد آورى حقيقت بود عمل کرد و در مسجد پيامبر (صلى الله عليه و آله)، آن گاه که به اجبار از او بيعت می خواستند،[4] فرمود:

«من از شما بدين کار سزاوارترم، با شما بيعت نمى‏کنم و شما بايد با من بيعت کنيد. شما خلافت را از انصار گرفتيد. با آنان به اين طريق احتجاج کرديد که از نزديکان پيامبر (صلی الله علیه و آله) هستيد، در حالى که شما کار خلافت را از ما اهل بيت غصب کرديد. آيا شما به انصار نگفتيد که به محمد (صلی الله علیه و آله) نزديک‏تر هستيد و انصار نيز کار خلافت را به شما تسليم کردند؟ من نيز با شما همان طور که با انصار احتجاج کرديد، احتجاج مى‏کنم. ما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مرگ و زندگى او از شما سزاوارتر هستيم. اگر ايمان داريد رعايت انصاف را در حق ما به جا آوريد و در غير اين صورت شما در ستم افتاده‏ايد و خود به خوبى مى‏دانيد. عمر به على (علیه السلام) گفت: تا وقتى که بيعت نکنى، رهايت نمى‏کنيم. على (علیه السلام) در پاسخ عمر فرمود: شير را بدوش که بخشى از آن، از آنِ تو خواهد بود، کار را براى ابوبکر محکم گير که فردا آن را به تو بر مى‏گرداند.

امام علی (علیه السلام) در ادامه سخنان خود فرمود: عمر، سوگند ياد مى‏کنم سخن تو را نمى‏پذيرم و با او بيعت نمى‏کنم. ابوبکر به آن حضرت گفت: اگر بيعت نکنى تو را مجبور نمى‏کنم. ابو عبيده به امام على گفت: پسر عمو، تو کم سن و سال هستى و آنان بزرگان قوم تو هستند. تو تجربه آنان را ندارى، به اندازه آنان نيز کارها را نمى‏شناسى. ابوبکر در کار خلافت از تو نيرومندتر و کارها را همه جانبه در نظر مى‏گيرد. بنابراين کار خلافت را به او بسپار؛ زيرا تو اگر زنده بمانى و عمرى يابى، براى کار خلافت خلق شده‏اى و سزاوار در دست گرفتن کار خلافت هستى. تو با ويژگى‏هايى؛ همچون دانش و آگاهى و فهم و نيز سابقه در دين اسلام و دامادى پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر همه آنان برترى.

على (علیه السلام) فرمود: اى گروه مهاجران، خدا را در نظر آوريد، خلافت و زمامدارى محمد (صلی الله علیه و آله) را از خانه او خارج نکنيد و در خانه‏هاى خود جاى ندهيد، اهل و خاندان او را از مقامشان باز نداريد. اى مهاجران، سوگند به خدا، ما اهل بیت سزاوارترين مردم نسبت به کار خلافت هستيم، ما خواننده کتاب خدا، فقیه در دین خدا،  آگاه به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، آشنا به کار مردم، باز دارنده مردم از بدى و قسمت کننده بيت‌المال به طور مساوى در ميان مردم هستيم. پس پيروى هواى نفس نکنيد تا گمراه نشويد که در اين صورت از حق فاصله بيش‏ترى مى‏گيريد.[5]

امام (عليه السلام) براى اثبات شايستگى خويش به خلافت، در اين بيان، بر علم وسيع خود به کتاب آسمانى و سنّت‌هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله) و قدرت خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکيه کرده است. او اگر به پيوند خويشاوندى با پيامبر (صلى الله عليه وآله) نيز اشاره داشته، يک نوع مقابله با استدلال گروه مهاجر بوده است که به انتساب خود به پيامبر (صلی الله علیه و آله) تکيه مى‌کردند.[6]

  1. همراه نمودن فاطمه (علیها السلام) و حسنین (علیهما السلام)

امير مؤمنان (عليه السلام) در بازستاندن حقّ خويش تنها به اندرز و تذكر اكتفا نكرد، بلكه بنا به نوشته بسيارى از تاريخ‌نويسان در برخى از شب‌ها همراه دخت گرامى پيامبر (صلى الله عليه وآله) و نور ديدگان خود حسنين (عليهما السلام) با سران انصار ملاقات كرد تا خلافت را به مسير واقعى خود باز‌گرداند، ولى متأسفانه از آنان پاسخ مساعدى دريافت نكرد؛ چرا که عذر مى‌آوردند كه اگر حضرت على پيش از ديگران به فكر خلافت افتاده، از ما تقاضاى بيعت مى‌كرد، ما هرگز او را رها نكرده، با ديگرى بيعت نمى‌كرديم.

امير مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت: آيا صحيح بود كه من جسد پيامبر (صلى الله عليه وآله) را در گوشه خانه ترک كنم و به فكر خلافت و اخذ بيعت باشم؟ دخت گرامى پيامبر (صلى الله عليه و آله) در تأييد سخنان حضرت على (عليه السلام) مى فرمود: على به وظيفه خود از ديگران آشناتر است. حساب اين گروه كه على را از حقّ خويش بازداشته اند با خدا است.[7]

اين نخستين اقدامات امام (عليه السلام) در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طريق تذكر و استمداد از بزرگان انصار، حقّ خود را از متجاوزان بازستاند، ولى به شهادت تاريخ، امام (عليه السلام) از اين راه نتيجه‌اى نگرفت و حقّ او پايمال شد. اكنون بايد پرسيد كه در چنان موقعيت خطير و وضع حساس، وظيفه امام چه بود؟ آيا وظيفه او تنها نظاره كردن وساكت ماندن بود يا قيام و نهضت؟.

  1. صبر و شکیبایی

در جریان سقیفه، تنها عده اندکی بر عهد و پیمان خود با ولیّ خدا؛ امیرالمؤمنین (علیه السلام) باقی ماندند و اکثریت، آن حضرت و خاندان پاکش را تنها گذاشتند.

آن امام مظلوم مقتدر در یکی از خطب نهج البلاغه می فرماید: پس از وفات پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله) و بى وفايى ياران، به اطراف خود نگاه كرده، ياورى جز اهل بيت خود نديدم و اگر می خواستند مرا يارى كنند، كشته می‌شدند، پس به مرگ آنان رضايت ندادم. برای همین به ناچار، چشم پر از خار و خاشاک را فرو بسته و با گلويى كه استخوان شكسته در آن گير كرده بود، جام تلخ حوادث را نوشيدم و خشم خويش فرو خوردم و بر نوشيدن جام تلخ‏تر از گياه حنظل، شكيبايى نمودم‏.[8]

آن حضرت در خطبه دیگری فرمود: «آگاه باشيد! به خدا سوگند! ابابکر، جامه خلافت را بر تن کرد، در حالى که مى‏دانست جايگاه من نسبت به حکومت اسلامى، چون محور آسياب است به آسياب که دور آن حرکت مى‏کند. او مى‏دانست که سيل علوم از دامن کوهسار من جارى است و مرغان دور پرواز انديشه‏ها، به قُلُّه منزلت ارزش من نتوانند پرواز کرد. پس من رداى خلافت رها کرده و دامن جمع نموده، از آن کناره گيرى کردم و در اين انديشه بودم که آيا با دستِ تنها براى گرفتن حق خود به پاخيزم؟ يا در اين محيط خفقان‏زا و تاريکى که به وجود آوردند، صبر پيشه سازم؟ که پيران را فرسوده، جوانان را پير و مردان با ايمان را تا قيامت و ملاقات پروردگار، اندوهگين نگه مى‏دارد! پس از ارزيابى درست، صبر و بردبارى را خردمندانه‏تر ديدم. پس صبر کردم در حالى که گويا خار در چشم و استخوان در گلوى من مانده بود و با ديدگان خود مى‏نگريستم که ميراث مرا به غارت مى‏برند!».[9]

  1. حفظ اصل اسلام و اتّحاد و یکپارچگی مسلمانان

امام علی (علیه السلام) اگر در پی خلافت بود، برای آن بود که سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر پای داشته، عدالت را استمرار بخشد و از حقوق مردمی که در دفاع از خود، ناتوان و مستضعف بودند، پاسداری کند؛ زیرا از دیدگاه اسلام، حکومت، ضامن آنها شمرده می شد، ولی در تفکر و سیره علوی، حفظ حرمت دین، پرهیز از تفرقه و ایجاد وحدت در بین مسلمانان از هر چیز مهم‌تر است؛ چنان که امام، خود در ذى الحجّه سال 23 هجرى پس از قتل عمر، در روز شورا آن هنگام که مردم به ناحق، براى بيعت کردن با عثمان جمع شدند، فرمود:

همانا مى‏دانيد که من از ديگران به خلافت سزاوارترم. سوگند به خدا! به آن چه انجام داده‏ايد گردن مى‏نهم، تا هنگامى که اوضاع مسلمانان روبه‌راه شده، از هم نپاشد و جز من به ديگرى ستم نشود. من پاداش اين گذشت و سکوت و فضيلت را از خدا انتظار داشته، از آن همه زَر و زيورى که به دنبال آن حرکت مى‏کنيد، پرهيز مى‏کنم.[10]

تاریخ گواه است که امام علی (علیه السلام) در مقابل جریان سقیفه، بلافاصله واکنش جدی نشان نداد؛ چرا که هر گونه واکنشی، موجب افزایش تشنّج در جامعه اسلامی می‌شد و پیشنهاد ابوسفیان به ایشان، مؤید این مطلب است.

وقتی ابوسفیان از جریان سقیفه و بیعت ابوبکر مطّلع شد، با حیله و نیرنگ و انگیزه های قومی و نژادی فریاد زد: ای فرزندان عبدمناف! به چه علّت ابوبکر بر امور شما حاکم شد؟ این دو مستضعف (علی علیه السلام و عباس) کجا هستند؟ چرا این امر (حکومت) در پست‌ترین قبیله قریش (قبیله ابوبکر) جای گرفت؟ و سپس به علی (علیه السلام) گفت: دست خود را بگشا تا با تو بیعت کنم و به خدا سوگند، اگربخواهی، مدینه را برایت پُر از مردان جنگی و اسب خواهم کرد. علی (علیه السلام)، بیعت ابوسفیان را نپذیرفت و به او فرمود: «نیازی به نصیحت تو ندارم» و با ردّ این پیشنهاد، نشان داد که در مکتب علوی، برای رسیدن به هدف نباید از هر وسیله ای استفاده کرد. امام تردید نداشت که خلافت، حقّ او است، ولی رسیدن به آن را از هر راهی جایز نمی‌دانست؛ لذا با پی‌بردن به نیت ابوسفیان، صریحاً به وی جواب رد داد؛ چرا که قصد ابوسفیان، ایجاد اختلاف، فساد و فتنه گری در میان مسلمانان بود. بدین روی، آن حضرت از پیشنهاد ابوسفیان، به عنوان «فتنه انگیزی» یاد می نماید.[11]

امام علی (علیه السلام)، انسانی آگاه و وظیفه شناس بود که حفظ اساس اسلام را بر همه چیز مقدم می دانست. او چنان که وظیفه خود را جنگ می دانست، می جنگید و اگر وظیفه را صبر و سکوت می دید، زیباترین جامه سکوت را بر تن می کرد. آن حضرت می فرماید:

«اما بعد ! خداوند سبحان، محمّد (صلّى اللّه عليه و آله) را فرستاد تا بيم دهنده جهانيان و گواه پيامبران پيش از خود باشد. آن گاه که پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله) به سوى خدا رفت، مسلمانان پس از وى در کار حکومت با يکديگر درگير شدند. سوگند به خدا نه در فکرم مى‏گذشت و نه در خاطرم مى‏آمد که عرب، خلافت را پس از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله) از اهل بيت او بگرداند، يا مرا پس از وى از عهده دار شدن حکومت باز دارد. تنها چيزى که نگرانم کرد، شتافتن مردم به سوى فلان شخص بود که با او بيعت کردند.

من دست باز کشيدم، تا آن جا که ديدم گروهى از اسلام بازگشته، مى‏خواهند دين محمّد (صلّى اللّه عليه و آله) را نابود سازند. پس ترسيدم که اگر اسلام و طرفدارانش را يارى نکنم، رخنه‏اى در آن بينم يا شاهد نابودى آن باشم که مصيبت آن بر من سخت‏تر از ازدست دادن حکومت بر شما است که کالاى چند روزه دنيا است. به زودى ايّام آن مى‏گذرد چنان که سراب ناپديد شود، يا چونان پاره‏هاى ابر که زود پراکنده مى‏گردد، پس در ميان آن آشوب و غوغا به پا خاستم تا آن که باطل از ميان رفت، و دين استقرار يافته، آرام شد.[12]

برای حفظ اصل اسلام بود که وقتی فاطمه (سلام الله علیها) او را به قیام و نهضت برای ستاندن حقوق خود دعوت کرد؛ چون صدای مؤذّن به بانگ «أشهد أنّ محمّد رسول اللّه» بلند شد، امام به همسر خود فرمود: «آیا دوست داری که این صدا در روی زمین خاموش شود؟». فاطمه (سلام الله علیها) گفت: هرگز!. امام فرمود: «پس راه همین است که من پیش گرفته ام».[13]

[1]. سقیفه، محلّ اجتماعات در مدینه بود که مردم مسائل مهم خود را در آن جا مطرح کرده، به شور می گذاشتند.

[2]. ابن اثیر، عزالدین علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 325 و 327.

[3]. ابن عساكر، علی بن حسن، تاريخ دمشق، ج ‏42، ص 117؛ حر عاملى، محمد بن حسن‏، إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، ج ‏2، ص 271 و 309.

[4]. سبحانى‏، جعفر، فروغ ولايت (تاريخ تحليلى زندگانى اميرمؤمنان على عليه‌السلام)، ص 156 و 157.

[5]. ابن قتیبة الدینوری، عبدالله بن مسلم، الإمامة و السیاسة المعروف بتاریخ الخلفاء، تحقیق: شیری، علی، ج ‏1، ص 28 و 29؛ طبرسی، احمد بن علی، الإحتجاج على أهل اللجاج، ج ‏1، ص 73 و 74.

[6]. فروغ ولايت (تاريخ تحليلى زندگانى اميرمؤمنان على عليه‌السلام)، ص 157.

[7]. الإمامة و السیاسة المعروف بتاریخ الخلفاء، ج ‏1، ص 29 و 30؛ ابن ابى الحديد، عبدالحميد بن هبةالله‏، شرح نهج البلاغة، محقق/ مصحح: ابراهيم، محمد ابوالفضل، ج ‏2، ص 47.

[8]. سید رضى، محمد بن حسین، نهج البلاغة، محقق/ مصحح: صالح، صبحی، خ 26، ص 68.

[9]. همان، خ 3، ص 48.

[10]. همان، خ 74، ص 102.

[11]. الکامل فی التاریخ، ج ‏2، ص 325 و 326.

[12]. نهج البلاغه، نامه 62، ص 451.

[13]. شرح نهج البلاغة، ج 11، ص 113.