کپی شد
امام حسن عسکری (علیه السلام) و فرقههای انحرافی
«واقفیه» فرقه ای بودند که به هفت امام اعتقاد داشتند و امامت امامان بعد از امام کاظم (ع) را قبول نداشتند. «غلات» گروه دیگری از کژاندیشان و تندروها بودند که امامان را بیش از حد خود بالا می بردند، و در فکر و روش بر خلاف امامان (ع) حرکت می کردند. امام حسن (ع) با آنان برخورد شدید نمود، آنها را از خود طرد کرد، و شیعیان را از هرگونه گرایش و تمایل به آنها برحذر داشت، و با کمال صراحت از آنها بیزاری جست، در این رهگذر به دو حدیث اشاره می کنیم.
یکی از شیعیان که در قسمت غرب ایران [کرمانشاه و اطراف آن] میزیست برای امام حسن (ع) در ضمن نامه ای چنین نوشت: «نظر شما درباره واقفیه چیست؟ آیا آنها را از خود می دانید، یا از آنها بیزاری می جویید»؟
امام حسن (ع) در پاسخ او چنین نوشت: «آیا نسبت به عمویت (که از واقفیه است) ترحم می کنی؟ خدا او را رحمت نکند، از او بیزاری بجوی. من در پیشگاه خدا از گروه واقفیه بیزارم. آنها را به دوستی نگیر. از بیمارانشان عیادت نکن، و در تشییع جنازه آنها شرکت منمای، هرگز بر جنازه آنها نماز نخوان.[1]
و در سرزنش غلات و تندروها در ضمن نامه ای نوشت: «من شما را افرادی افراطی می دانم که در پیشگاه خدا، دسته جدا کرده اید و در نتیجه در خسران و هلاکت افتاده اید. هلاکت و عذاب از آن کسی است که از اطاعت خداوند سرپیچی کند و نصیحت اولیای خدا را نپذیرد، با این که خداوند به شما فرمان داده که از خدا و رسول و اولی الامر، اطاعت کنید.[2]
از محمّد بن احمد انصارى روايت شده که گفت: گروهى از مفوّضه و مقصره، کامل بن ابراهيم مدائنى را نزد امام حسن عسکرى (ع) فرستادند تا با آن حضرت درباره امر مفوّضه مناظره و مباحثه کند، کامل مي گويد: من با خودم گفتم: از امام عسکرى می پرسم: کسى داخل بهشت نمي شود مگر اين که معرفت او نظير معرفت من و مقاله او چون مقاله من باشد. وقتى که نزد امام عسکرى رفتم ديدم لباس هاى سفيد و نازکى پوشيده. با خودم گفتم: ولى و حجت خدا لباس نازک مىپوشد و به ما دستور مي دهد که برادران دينى خود را يارى کنيم و از پوشيدن اين گونه لباس ها خوددارى نمائيم؟
امام عسکرى در حالى که لبخند مي زد آستين هاى خود را بالا زد، من ديدم پلاس سياهى که زبر و خشن بود زير لباس هاى خود پوشيده به من فرمود: اين پلاس سياه را براى خدا و اين لباس نازک را براى شما پوشيدهام، من خجل شدم و نزديک دربى که پرده آن افتاده بود نشستم، باد آمد و يک طرف آن پرده را رد کرد، ناگاه جوان چهارساله يا نظير چهار سالهاى را ديدم که گويا: يک پاره ماه بود، آن آقازاده به من فرمود: اى کامل بن ابراهيم! من از اين معجزه به خود لرزيدم و خدا به من الهام کرد که گفتم: لبّيک اى مولاى من، فرمود: نزد ولى و حجت خدا آمدى تا پرسش کنى غير از آن کسى که مثل تو معرفت پيدا کند و قائل به قول تو شود داخل بهشت نخواهد شد؟
گفتم: آرى به خدا قسم، فرمود: پس بنابراين يک عده کمى داخل بهشت خواهند شد؟.
به خدا قسم گروهى داخل بهشت مي شوند که آنان را حقيه مي گويند گفتم: اى مولاى من آنان کيانند؟ فرمود: گروهى هستند دوستدار على (ع) که به حق آن حضرت قسم مي خورند ولى عظمت حق و فضيلت على را نمي دانند. پس آن حضرت به قدر يک ساعت ساکت شد، بعد از آن به من فرمود: تو آمدى که از مقاله مفوّضه بپرسى، مفوّضه دروغ مي گويند، بلکه دل هاى ما جايگاه خدا هستند، موقعى که خدا بخواهد ما هم مي خواهيم، معناى اين آيهاى که خدا مي فرمايد: شما چيزى را نمىخواهيد مگر اين که خدا بخواهد همين است.
بعد از آن پرده افتاد من نتوانستم پرده را رد کنم، امام حسن عسکرى (ع) درحالى که لبخند مي زد به من توجهى کرد و فرمود: اى کامل براى چه نشستى در صورتى که حجت بعد از من حاجت تو را روا کرد؟ من بلند شده از حضور آن حضرت مرخص شدم و بعد از آن امام زمان را نديدم. ابو نعيم مي گويد: من کامل بن ابراهيم را ديدم و راجع به اين روايت از او پرسیدم او براى من اين حديث را نقل کرد.[3]
[1]. محدث اربلى، كشف الغمة في معرفة الأئمة، ج 2، ص 429، بنى هاشمى، چاپ اول، 1381ق.
[2]. قزوینی، سید محمد کاظم، الامام الحسن العسکری من المهد الی اللحد، ص 81.
[3]. مسعودى، على بن حسين، اثبات الوصية، ترجمه: نجفى، محمدجواد، ص 491، اسلاميه، تهران، 1362ش